Monday, October 18, 2010

نوشته‏‏ای بر نمایشنامه‏ی کالیگولا- آلبر کامو

نمایشنامه، از مرگ دروزیلا- خواهر،معشوقه‏‏ی کالیگولا( قیصر رم) – آغاز می‏شود. کالیگولا پس از این رویداد، در تحولی یکباره و ناگهانی از قیصری عادل و آزاد اندیش به قاتلی بیرحم و پادشاهی مستبد و زورگو تبدیل و سرانجام به دست کرآس کشته می‏شود.


این داستان، پوچی زندگی را به چالش می‏کشد و به بازسازی مفهوم مرگ و تخریب ذهنی انسان پس از رویارویی با عمق این واقعیت می‏پردازد.

کالیگولا وقتی در می‏یابد که انسان در مقابل مرک هیچ قدرتی برای مقابله ندارد، به این باور می‏رسد که تمام زیبایی‏های زندگی، خوشبختی و عدالت، شعاری بیهوده و موقتی بیش نیست، قدرت برتر در مرگ و نابودی است و انسان در مقابلش هیچ اراده‏ای ندارد، پس به مقابله بر می‏خیزد. او وقتی از عشق خود به زندگی و زیستن، ناعادلانه شکست می‏خورد، می‏خواهد با بیرحمی مضاعف به قدرت و اراده‏ی برتری که بر زندگی سلطه می‏راند پاسخ گوید. اگر راهی برای جاودانگی نیست، برای آزادی انسان نیز مرز و قانونی نیست. مرگ حتی می‏تواند اخلاق را نیز قربانی کند. باور به مرگ به عنوان پایان مطلق زندگی فراتر از همه‏ی بایدها و نبایدهاست.

در این نمایشنامه كه در سال 1944 یعنی اندکی پس از ظهور فاشیسم و کابوس جنگ جهانی دوم نوشته شده است، رویکردهای متفاوت انسان‏ها در مقابله با جهان هستی و مرگ در قالب پرسوناژهای مختلف دیده می‏شود .

"کالیگولا"، ایده‏آلیسم شکست‏خورده‏ی بشر است، در مواجهه با واقعیت تحقیر آمیز زندگی. او به دنبال تحقق مفاهیم والای انسانی بود که بر تارک آن‏ها عشق جای داشت. در سلطنت خود، عادلانه و آژاد اندیشانه حکمروایی می‏کرد. وقتی مرگ، خواهر-معشوقه‏اش را از او گرفت، او ناتوانی انسان را در رسیدن به آرمان‏هایش لمس کرد و دریافت که تسلط بر خوشبختی امکان‏ناپذیر است . او از درون فروپاشید و تبدیل به ایده‏آلیستی ویرانگر شد که در جستجوی ناممکن بود.

"این دنیا، بدین صورتی که ایجاد شده، قابل تحمل نیست. از اینروی من به ماه یا خوشبختی و یا به زندگی جاوید محتاجم. به چیزی که شاید دیوانگی باشد ولی متعلق به این دنیا نباشد" (كاليگولا، كامو، شورانگيز فرخ، انتشارات مرواريد، چاپ دوم،1357، ص 18)

او پی‏ می‏برد که همه‏ی آرمان‏های انسانی دروغی فریبنده است و درسنگینی ویران‏کننده‏ی این مواجهه با واقعیت، به عشق، انسانیت، آزادی، عدالت و اخلاق پشت پا می‏زند و آزادی را در قدرت نا محدود می‏جوید.

"کرآس"، شهوت زندگی است. فلسفه‏ی عمل‏گرای زندگی است که هستی زندگی را با وجود تمام نقص‏ها و پوچی‏اش می‏پذیرد و برای به دست آوردنش مبارزه می‏کند. او می‏داند که تجربه‏ی خوشبختی جز با آرامش و باور به زندگی و لاجرم با رعایت اخلاق، امکانپذیر نیست. او نیز از پوچی و بی‏سرانجامی و میرایی زندگی آگاه است، اما می‏داند که برای زنده بودن باید به زندگی باور داشت.


او ایده‏آل‏گرا نیست، در زمین زندگی می‏کند و سر در آسمان ندارد. آن‏قدر به زندگی ایمان دارد که بتواند برایش بمیرد و با کالیگولا که اسطوره‏ی ویرانی فلسفه‏ی زندگی است به جنگ برخیزد. او سرانجام کالیگولا را می‏کشد، اما بر او غالب نمی‏شود. این دو مفهوم تا پایان سر به سر با هم برابرند اگر کالیگولا از میان می‏رود چون خودش این‏را می‏خواهد و هیچ تلاشی برای مبارزه و فرار نمی‏کند. او از نهایت عشق به زندگی است که می‏کشد، زیرا مرگ برایش بیش از حد، کوچک و احمقانه است.

منازعه‏ی کرآس با کالیگولا، نبرد قدرت و عدالت نیست، چالش میان باور به زندگی و آرمان های آن است و یاسِ ناشی از میرا بودن انسان.

کرآس، یادآور نحله‏های عمل‏گرایی است که برای حق زندگی و انسانیت به مقابله با قدرت ویرانگر هستی برمی‏خیزند. راه او برای رستگاری انسان، از مذهب و عرفان منفعل (سیپیون) و خودمحوری منفعت‏طلبانه ( پاتریسین‏ها) جداست.

" ... بدانید که این هواخواهی از شما، در مقابل تحقیرهای ناچیزی که دیده اید نیست. بمنظور مبارزه بر علیه نظریه شگرفی است که پیروزی آن به معنای پایان کار دنیا خواهد بود" (كاليگولا، كامو، شورانگيز فرخ، انتشارات مرواريد، چاپ دوم،1357، ص 43)

"...من فقط مشتاق باز یافتن آرامش در جهانی هستم که از نو بهم پیوند یافته باشد. این جاه طلبی نیست که مرا وادار به اقدام می کند، بلکه این یک ترس منطقی است. وحشت از این تغزل غیر انسانی که زندگی من در برابر آن هیچ است." (كاليگولا، كامو، شورانگيز فرخ، انتشارات مرواريد، چاپ دوم،1357، ص 44)

"سیپیون"، همچون مذاهب عرفانی راه خود را برای مقابله با پوچی زندگی ، در نفي جهان وخوش بینی امیدوارکننده و اخلاق‏گرایانه می‏جوید، همان‏گونه که مذهب، با نفی جهان زمینی و باور به جهانی دیگر و بشارت زندگی پس از مرگ، تلاش می‏کند، واقعیت میرایی انسان و دشواری مرگ را تحمل پذیر سازد.

او نیز سرشار از عشق به زندگی است، اما نه عشقی عملگرا. عشق او با سکون و انفعالی درونی همراه است. او حتی توان نفرت ورزیدن و کشتن دشمن خود را ندارد. او نیز به نوعی ایده‏آل گراست اما ایده آل گرایی او هنوز به شکست نیانجامیده است.

سیپیون اخلاق است. اخلاق‏گرایی منفعلی که دررویارویی با واقعیت عریان و مبارزه برای آزادی سکوت می‏کند و رنگ می‏بازد و به پستو می‏خزد و درمیان این پارادوکس مستاصل می‏ماند که اگر مبارزه و نفرت، غیر اخلاقی است، پس چگونه می‏توان آزادی را پرستید و بشارت داد، در حالی‏که با دشمن آزادی مبارزه نکرد؟

سیپیون و کرآس هر دو زندگی را بشارت می‏دهند. اما سیپیون برای زندگی نمی‏جنگد، او را به چنگ نمی‏اورد. برای نفی دشمنی و دروغ و ظلم راهی بهتر از گریز از آن نمیشناسد. اما کراس میجنگد و با آن‏چه سد راه زندگی است به مبارزه بر می‏خیزد.

"پاتریسن‏ها"، توده‏ي عوام مردمند که جهل ناگزیرشان حتی اجازه درک واقعیت هستی را به آنها نمی‏دهد. هیچ تضاد و بحران فلسفی‏ای هستی زندگیشان را به چالش نمی‏کشد. به جهان کوچک خود و دایره پیرامونشان دل‏خوشند و تنها وقتی منافعشان تهدید می‏شود و تحقیر می‏شوند، تنفر می‏ورزند، اما قدرت عمل ندارند. کراس همچون رهبری، توده را به حرکت وامیدارد.

شاید وجود چند پاتریسن( پاتریسن اول، دوم، سوم و پاتریسین پیر) اشاره‏ای به تعداد زیاد چنین انسان‏هایی در هر جامعه‏ي استبداد زده است.

"کزونیا"، عشقی است کور و خودخواه. عشقی کوچک و محدود به وجود فیزیکی یک فرد. او کالیگولا را دوست دارد و نمی‏خواهد درگیر فجایع او باشد و بفهمد او چه می‏کند. او را همانطور که هست می‏خواهد و برایش تفاوتی میان کالیگولای قبلی و فعلی نیست. او از انتقاد و تحلیل کارهای کالیگولا عاجز است.

کزونیا شاید نماد گروه‏های افراط‏گرایانه و مریدانی باشد که در اطراف هر دیکتاتوری دیده می‏شود.

كاليگولا بيشتر رماني فلسفي است تا اجتماعي يا سياسي. بر خلاف لايه‏ي ظاهري‏اش، اين داستان نقد قدرت يا استبداد نيست. زايش شخصيت كاليگولا، ناشي از ياس فلسفي و شكست ايده‏آل افراط‏گرايانه‏ي انسان است و اين اتفاق براي هركس و در هر موقعيتي اتفاق افتد به فاجعه‏اي مي‏انجامد. شايد مردي كه يكروز با اسلحه به فروشگاهي مي‏رود و همه را به گلوله مي‏بندد و يا آن‏كه در خودكشي جمعي قبيله‏اي شركت مي‏كند، به همان بحران كاليگولا دچار شده باشد. كابوس استبداد و قدرت در اين نمايشنامه از آنجاست كه اين اتفاق اين‏بار براي حاكمي قدرتمند رخ داده كه ابزارهاي خون‏باري در اختيار دارد.

اما شخصيت كاليگولا با قدرتمندان مستبدي كه به كار خود باور دارند تفاوت دارد. او از اين همه حماقت و تسليم در پيرامونش متنفر بود و اعتراض و شجاعت را مي‏ستود..

و نكته‏ي آخر اين‏كه، گرچه به وجود آمدن شخصيت توتاليتر كاليگولا ناشي از تحولي در نگرش فلسفي اوست، اما محقق شدن اين فجايع، تنها با سكوت انسان‏هايي كه از ترس از دست دادن باقيمانده‏ي منافع خود قادر به هيچگونه تلاشي نبودند رخ مي‏دهد.

از اين منظر شايد بتوان گفت آن‏چه بيش از همه، زندگي انسان را ياس‏آور و تلخ مي‏سازد نه آگاهي او از بي‏سرانجامي سرنوشت خويش، سرخوردگي‏اش از تفكر اسطوره‏اي و از بين رفتن ارزش‏هاي مطلق‏انگارانه است، بلكه ترس، تسليم و سكوت بشر است در مقابل سرنوشت بد فرجام ِخويش و پذيرش تلخكامي‏هايي كه ناعادلانه بر او ‏ غالب مي‏شود و او دم بر نمي‏زند. اين است كه فاجعه را ممكن مي‏سازد

Saturday, October 09, 2010

تلخک

از دعوت به بازی‏های وبلاگی زیاد خوشم نمیاید به خصوص وقتی در مورد موضوع جدی و تلخی مثل اعدام باشد، که عنوان بازی برای چنین مبحثی، عنوان مسخره‏ای به نظر می‏آید. اما به عنوان همراهی با یک فراخوان مثل " فراخوان نه به اعدام" قضیه فرق می‏کند.

در این فراخوان قرار است اولین خاطره‏مان را از رویارویی با اعدام تعریف کنیم.


زمانی که کودکی هفت ساله بودم، بین خانه‏ی ما تا سر خیابان اصلی حدود پانصد متری فاصله بود . نزدیکی‏های خیابان اصلی دکه‏ی کوچک جگرکی‏ای بود به نام "کلبه‏ی عمو یوسف" . هروقت دست در دست برادرم از آنجا رد می‏شدیم می‏ایستاد و آنجا با چند نفر دیگر حرف می‏زدند و بحث می‏کردند و چند سیخ جگر هم نوش جان. عمویوسف مردی حدودا سی، سی و پنج ساله بود. با شکمی چاق و سبیلی کلفت و نگاهی مهربان که هر بار مرا می‏دید، بلندم می‏کرد و روی میز جلوی دکه می‏نشاند و یک بشقاب جگر هم جلوی من می‏گذاشت. با وجودی‏که از حرفهایشان چیزی دستگیرم نمی‏شد و آنقدر شیطان بودم که به سختی یکجا ماندن را تاب بیاورم، اما چون شیفته‏ی برادرم و کارهایش بودم ، چیزی نمی‏گفتم و منتظر می‏ماندم تا حرفهایش تمام شود و با کفشهای مخملی کبریتی و سبیل پرپشت سبزرنگش در حالیکه با سیگار میان انگشتانش بازی می‏کرد و در سکوت به فکر فرو می‏رفت، راهی خانه شویم. بعضی روزها هم وقتی رد می‏شدیم عمو یوسف سرگرم چند مشتری بود، آن‏وقت از دور به برادرم لبخندی حواله می‏کرد و به من هم چشمکی . من هم که عاشق این بازی بودم در طول همان چند لحظه‏ی عبور، پشت سر هم چشمک می‏زدم و ذوق می‏کردم که عمو یوسف از وسط مشتری‏هایش کله می‏کشد تا چشمک‏های مرا بی جواب نگذارد.

جزییات را یادم نمیاید، فقط یادم هست که دکه‏ی جگرکی مدتی تعطیل شد و یک روز هم شنیدیم که عمو یوسف را اعدام کردند. نمی‏توانستم درک کنم که چرا . در آن روزها برادرم غمگین بود و مدام سیگار می‏کشید و من هم هروقت مجبور بودم از جلوی دکه‏ی خاک گرفته عبور کنم، سریع می‏دویدم و سرم را هم بالا نمی‏آوردم. نمی‏خواستم باور کنم که دیگرکسی نیست که جواب چشمک‏هایم را بدهد .

اما تلخ‏ترین اعدامی که بفضم را وحشیانه ترکاند، اعدام "فرزاد کمانگر" معلم کرد، در 19 اردیبهشت 89 بود. همان شبی که برای اولین بار در زندگیم ، آرزو کردم:


کاش فرزندی داشتم،
کاش فرزندم پسر بود،
کاش نام پسرم ، فرزاد بود

Friday, November 20, 2009

رفته با باد ناسازگار





به یاد عباس جعفری .... و در حسرت لحظه ‏های نابي که دیگر در قاب نگاه او ثبت نخواهد شد




مرسی آقاي کیمیایی

برای اولین بار در ایران، هنرمندی در این ابعاد - اکران یک فیلم سینمایی _ به حمایت از جنبش سبز پرداخت.

تیتراژپایانی فیلم" محاکمه در خیابان"، اعلام حمایت "مسعود کیمیایی " از جنبش سبز است. به ضعیف بودن فیلم کاری ندارم که وقتی تیتراژ پایانی‏اش را دیدم، تمام ضعف‏ها و مشکلات فیلم یادم رفت. در پس زمینه‏ی پایانی فیلم، عکس‏های اعتراضات خیابانی و حوادث پس از انتخابات گرچه به ناچار، به صورت نگاتیو و کم و بیش محو نمایش داده شد، اما برای ما که روزها و ساعت‏های بسیاری را با این عکس‏ها گذرانده‏ایم تشخیص آن‏ها کار دشواری نیست. اگر در انتهای فیلم نوشته نشده بود" محصول 1387" ، فکر می‏کردم حتما کیمیایی، خیلی سریع و عجولانه این فیلم را ساخته، فقط به این بهانه که در پایان، حرف دلش را اینگونه فریاد بزند. تاکید بر رنگ تیره و خاکستری در طول فیلم هم گویا اشاره‏ای به فضای سیاه و وهم‏آلود و غمگین تهران در روزهای پس از انتخابات بود.

اوج تاثیرگذاری این حرکت هوشمندانه، همراهی این تصاویربا صدای " رضا یزدانی" و شعرزیبای"یغما گلرویی" است.

درجایی از این ترانه می‏شنویم" تمرین مرگ می‏کنیم در بغض این پیاده رو" . .. راست می‏گوید: امروز، تمرین مرگ می‏کنیم، در پیاده ‏‏روهای شهری که در آن زاده شده‏ایم و پا گرفته‏ایم

Tuesday, November 10, 2009

میراث تاریخی

meta name="Originator" content="Microsoft Word 11">

دیروز - سال 1329 - پدرم، شبانه پلاکاردی را مقابل کاخ شاه نصب کرد. او را گرفتند، شکنجه و زندانی‏اش کردند و حکم اعدامش را صادر . به یاری دوستانش سرانجام از زندان گریخت.

روی پلاکارد نوشته بود: مرگ بر دیکتاتور

***

***

دیروز - سال 1357 - برادرم، ته کوچه‏ای بن‏بست گیر افتاد. افسری که در تعقیبش بود کلتش را روی سر برادرم گذاشت و گفت: بزنم یا دیگرنمی‏گویی؟... رهایش کرد که بگریزد.برادرم چند قدمی دوید و سر کوچه که رسید برگشت و رو به افسر داد زد: مرگ بر دیکتاتور

***

***

امروز - سال 1388 - من، در خیابان‏های شهرم باتوم می‏خورم، تحقیر می‏شوم، با فحش و توهین و گاز اشک‏آور شکنجه می‏شوم،

چرا که می‏گویم: مرگ بر دیکتاتور

***

***

فردا- ....- نمی‏دانم چه خواهد شد؟ نسلِ بعدِ من، آیا این شعار را تنها در حافظه‏اش خواهد داشت یا باز، جایی، عقده‏ی موروثی‏اش ، سرخواهد گشود و

فریاد سر خواهد داد: مرگ بر دیکتاتور

Tuesday, October 06, 2009

مرثیه برای یک سبک‏ وزن

سالن نمایش پرِ پر بود. جای سوزن انداختن نبود. در راهرو بین صندلی‏ها هم آنقدر فشرده نشسته بودند که یک لحظه از تصور این موقعیت هول برم داشت که اگر اتفاقی بیافتد و این جمعیت بخواهند با سرعت بیرون بروند، احتمالا همه زیر دست و پای همدیگر گره خواهند خورد و له می‏شوند. بعد هم از تصور این‏که اگر کسی وسط نمایش احتیاج به خارج شدن از سالن داشت تکلیفش چیست و چطور باید از روی سر و کله‏ی تمام این‏هایی که حتی تا دم در نشسته بودند عبور کند، خنده ام گرفت

با شروع نمایش، وقتی محو ریتم تند و پر کشش آن شدم نه تنها آن فکرها از سرم پرید که به همه‏ی آن‏هایی که تنگ دل هم روی زمین نشسته بودند، حق دادم. طنز قوی، بازی‏های بسیار خوب و از همه ‏مهم‏تر تم آشکارا سیاسی و مرتبط با مسائل روز جامعه آنقدر در این حال و هوای سیاست زده می‏چسبید که به راحتی می‏شد از خیر معیارهای نقد و ویژگی‏های قائم به ذات یک اثر هنری چشم پوشید و خود را به لذت و حیرت‏زدگی از طنز تند سیاسی آن سپرد. گرچه کمی سطحی و کم‏لایه و تاریخ مصرف‏دار بود

شنیده‏ام حدیثی داریم با این مضمون :" خدا را شکر که دشمنان ما را از احمق ها قرار دادی" . جمله‏ی بسیار نغزی است. گاهی خیلی از پرسش‏ها و حیرت‏های انسان، با همین یک حدیث، پاسخ داده می‏شود

البته که توضیح آقای " ایوب آقاخانی" کارگردان - در بروشور نمایش نیز بسیار محترم است و هیچ‏کس هم منکرش نخواهد بود: هرگونه شباهتی میان افراد نمایش و شخصیت‏های حقیقی کاملا اتفاقی و تصادفی است

یادم نمی‏آمد که تازگی‏ها نمایشی دیده باشم که آنقدر تماشاگران را هیجانزده کند که در طول اجرای نمایش مرتب کف بزنند. معمولا تشویق‏ها منحصر به پایان نمایش و یا حداکثر در فاصله‏ی میان پرده‏های نمایش است. اما در طول این نمایش هر جا که اشاره‏ای مستقیم به مسائل سیاسی روز می‏شد یکباره همه به شدت تشویق می‏کردند. انگار داشتیم خطابه‏‏ای سیاسی را نگاه می‏کردیم نه نمایشی طنز

مثل جایی که همسایه‏ی دروغگو و متقلب به همسایه‏ی خوب و مهربان می‏گفت "من شما رو دوست دارم، نگویید این حرفها رو" و یا آن‏جایی که همسایه‏ی خوب و خوش‏طینت بعد از این‏که پولش به یغما رفت و به اشکال مختلف شکنجه‏ی روحی و جسمی شد، در کافه‏ای با همسایه‏ی بدذات مشغول مکالمه‏ای بودند که باز داشت رنگ تهدید و ارعاب می‏گرفت، یکدفعه مانند عروسک کوکی ایستاد و گفت که"در همین لحظه متحول شده است و همین الان بدون هیچ فشاری فهمید که تمام عقاید قبلی‏اش اشتباه بوده است"، که صدای کف زدن جمعیت سالن را پر کرد

این موضوع مرا یاد تشویق‏ها، بعد از شعاری خاص در روز قدس می‏انداخت که آن کف زدن‏ها نیز به همین اندازه بی‏ربط و به همین اندازه دلچسب بود. با اینکه دلیلش را نفهمیدم. انگار خودمان را بعد از این‏که این شعار را به نحو احسن و تمام و کمال تا پایان ادا کرده بودیم تشویق می‏کردیم و به خودمان خسته نباشید می‏گفتیم . جالب اینکه این تشویق فقط مختص همین یک شعار بود. شاید به خاطر بار تند کلامی‏اش، شاید به خاطر طولانی بودنش، شاید برای رفع خستگی و استراحتی کوتاه و شاید هم هیچ، فقط به خاطر دل خودمان که داشت بعد از مدت‏ها غصه‏های سرکوب شده‏اش را خالی می‏کرد

Sunday, August 30, 2009

گرگور



ایمیل‏ام را که چک می‏کنم، با بمباران ایمیل‏های سبز تمامِ تب‏های ویندوزِ مانیتورم سبز میشود

در اتاق‏های اداره که سرک می‏کشم بی‏اختیار چشم‏ام به نام روزنامه‏های در دست یا روی میز همکاران می‏لغزد و ذهن‏ام سریع دسته‏بندی می‏کند . بی‏اراده به همکاری که همیشه لجم را در می‏آورد لبخند می‏زنم وقتی "اعتماد"ش را می‏بینم

مهمان‏هایم را برای دیدن فیلمی به انتخاب خودشان دعوت می‏کنم اما با دقتی بی‏سابقه اسامی هنرپیشگان را روی پوستر سینمایی فیلمی که برگزیدند می‏خوانم، مبادا " شریفی نیا" از زیر نگاهم در رود

در استخر، زیر آب چشم‏ام به مچ‏بند سبز پایی که قورباغه می‏رود می‏افتد، از هول کلی آب قورت می‏دهم تا می‏فهمم که بند کلید کمدِ رختکن است که به پایش بسته است

عجیب این‏که حتی در تاکسی، وقتی که اسکناس کرایه‏ام را می‏دهم ، بی‏اختیار یاد شعارها می‏افتم

در کتابفروشی، نگاهم روی ترجمه‏های آرش حجازی مکث می‏کند، حتی اگر ترجمه کتابی از پائولو کوئیلو باشد که سال‏هاست حوصله خواندن کتابی از او را ندارم

برای خرید روزانه در فروشگاه، این‏روزها دو لیست دارم ، فهرستی برای خریدنی‏ها و لیستی برای نخریدنی‏ها . یکی دست‏نویس و دیگری پرینت گرفته

حالا دیگر وسواس دیوانه‏کننده‏ام برای انتخاب رنگ هر شیء یا لباسی که می‏خریدم به یکباره جای خود را به اطمینانی سبز داده و با تسلیم به ارجحیت بی‏تردید این رنگ، در انتخاب‏هایم آسوده شده‏ام


ساعت 9 شب هر جا که باشم و هرکاری داشته باشم یکدفعه هوس اتو کشیدن برم می‏دارد و اضطراب لباس‏های نشسته


در هر جمعی می‏نشینم، گوشم فقط حرف‏های روز را می‏شنود و زبانم ، طوطی‏وار، باز، شنیده‏ها را باز می‏گوید


نمیدانم ،… زندگی‏ام سیاسی شده یا سیاست، زندگی‏ام

یادش بخیر، گرگورِمسخِ کافکا



Monday, August 24, 2009

به آفتاب! به آزادي

گزيده‏هايي از اشعار اريش فريد - شاعر آلماني - ترجمه : ميرزا آقا عسگري
***
به روزي كه من ديگر ترديد نكنم
در باورهايم، به عزم و نيتم
به روزي كه هر چيزي مرا ساده و روشن مي‏نمايد
به روزي كه مطمئن و لغزش‏ناپذير مي‏پندارم
و با لبخند، ترديدهاي ديرين را كناري مي‏نهم
خود را حق به جانب مي‏دانم
و بي‏گذشت
به حساب آناني مي‏رسم كه
آموزه‏هاي به حق مرا پاس نمي‏دارند
در چنين روزي
شايسته‏ي مردن خواهم بود

***

آن هنگام كه بر آن شديم
از هر سه تن يكي را
تا مرگ شكنجه دهيم
و دو ديگر را
با گرسنگي بميرانيم
به ناگهان دوستاني سر برآوردند
و برازندگيمان به جايزه صلح را
صلا در دادند
جايزه از آن ما شد
سپس
سياهه‏ي نام صله‏يافتگان را
در دهه‏ي پيشين
ناباورانه كه نگريستيم
دريافتيم
نه جاي شگفت است و نه ريشخند
كه ما نيز سزاوار اين صله‏ايم
***

" با جنگ بجنگيد "
گفتند صدهزاران تن
" اما چرا من؟"

قارچ دود كه روييد
پرسان صدهزاران تن
"آه چرا برمن ؟"

***

اگر
خداي تو
بيش از هر چيز
از تو
پرستش مي‏طلبد
شيطان است
يا
شيطاني است
يا حتما
دارد شيطان مي‏شود

***

بر توسن جهان مي‏تازم
چه سترگ است
سترگ تر از آن
كه بتوانم فرود آيم

چه سترگ است اين توسن
چه شتابان مي‏تازد
چندان كه گويي رميده است
- باري –
شنيده ام آهنگ مرگ دارد
ورنه چرا چنين شتابان به سوي ورطه‏اي مي‏تازد؟
جهان من اگر كه بميرد
آن گاه به كدامين سوي توانم تاخت
بر كدامين زين توانم بر نشست

هماره با او نرم رفتار و مهربان بوده‏ام
و يال و گوشش را نواخته‏ام
اكنون پياپي
در گوشش مي خوانم
تا به زيستن خرسند شود
اما دريغا
نيوشان ترانه‏هاي من نيست
بانگ بر مي‏دارم
فريادهايم اما
در غرش شكافتن زمين سخت
در زير سم‏هاي آهنينش
با باد مي‏رود
با باد مي‏رود


***

براستي
آيا سرزمين آزادي
تنها در روياي آناني است
كه هنوز در بندند
هر سرزميني را مرزهايي ست
مرزهايي آزادي كدام‏اند
هر سرزميني را فرمانروايي ست
فرمانروايان آزادي كيانند
سرزمين آزادي
آري
در سرزمين بايدهاست
رويايي‏ست بايسته
كه بي آن
هرگزآزادي نخواهد رسيد

***

ترديد مكن
در حق كسي كه
مي گويد: مي ترسم

اما بترس از كسي كه
مي گويد : ترديد ندارم

Wednesday, August 12, 2009

بغض گس سایه‏ها - دستاوردها

برای گرفتن یک حق ساده بود که از لاک خود بیرون زدیم، حق یک رای، رای به یک انتخاب، انتخاب یک امید، امید به برداشتن یک گام به سوی جامعه‏ای بهتر برای زندگی‏ای شادتر

اما حالا می‏گرییم و بی‏نشاط، روزهایمان سرد وسیاه می‏گذرد، یادمان رفته انگار که برای لمسِ شورِ زندگی و نبض حیات بود این ‏همه، نه برای چله‏نشینی بر سفره‏ی مرگ و ماتم‏سرایی و دلخونی

شایدعلتش این باشد که مدام فقط به از دست داده‏هایمان می‏اندیشیم تا به دست آوردهایمان، به بندیان و جنایت‏هایی که بر آنان می‏رود ، به توهین‏ها و تحقیرهایی که با درد باتوم ها بر ما فرود آمد و سیاهی نقش بسته بر روحمان را که هیچ سفیدابی نخواهد شست، ناگزیر از فشار این همه غم، دائم فقط به هزینه های بیشماری که در این میان پرداختیم می‏اندیشیم تا سودی که به چنگ آوردیم

شاید نگاهی به نوزادِ شیرینی که از بطن آبستن این روزها پا به دنیایمان نهاد و در آغوش همین خیابان ها پا گرفت و ازشیره همین خون ها نوشید و روز به روز گام های کوچکش استوارتر می‏شود، اندکی از اضطراب و اندوه روزهایمان بکاهد و تسکینمان دهد

گرچه بر این دسته نام بازنده‏ی انتخابات نهادند،اما با هر نگاه و هر قضاوتی این گروه بود که برنده‏ی واقعی بودند. راستی چه شرایط دیگری حتی اگر کاندید مورد نظر انتخاب می‏شد چنین موهبت‏هایی را می‏توانست ارزانی دارد؟
اما دستاوردهای کلان این مدت خرد چه بود؟
*
شکست عظیمی که در بدنه یک نظام یکدست افتاد و راهی برای ورود هوای تازه به درونش ایجاد شد، با چندپاره شدن جماعتی که تا چندی پیش همه در یک جناح و پشت یک چهره بودند . ورود این هوای تازه به این پوسته‏ی منجمد یا هوای متعادل‏تری را سبب خواهد شد و یا لایه‏ی یخین این بدنه‏ی شکننده‏شده را خواهد ترکاند لاجرم
*
آشکار شدن چهره‏ی واقعی جناح‏ها و مرزبندی‏های هر گروه. مردم، دولت، نیروهای میانه و واسطه و سرکوبگر و خیلی‏های دیگرکه تا امروز به این صراحت برایمان آشکار نشده بود. هم برای ما در داخل و هم برای دیگران در خارج از ايران
*
ایمان به ماهیت پویای انسان و قابلیت دگرگونی و دگردیسی انسان. کی حدس می‏زدیم نخست وزیری که در دوران خدمتش فجایع بسیار بزرگی رخ داد و اگر نگوییم که او نیز همراه بود ولی سنگ راه هم نبود ، این بار ودر این مقطع نه تنها ساکت نماند که همراه و دوشادوش مردم بایستد و ثابت کند که انسان غیرقابل پیش‏بینی است و انتخاب‏هایش ، هرلحظه از او هستی نوینی می‏آفریند
*
شناخت و محک زدن دوست و دشمن خود باز در یک مقطع تاریخی دیگر. حالا دیگر تکلیفمان با خیلی ها روش شد و باور کردیم که گرگ‏های پای میز معاهده‏ی ترکمانچای هنوز همانند که بودند و از هر فرصتی دنبال سود خود هستند و بعضی دیگران هم که نامهای پرداعیه‏ای چون "سازمان حقوق بشر" یا " سازمان ملل" را یدک می‏کشند چه طبل توخالی‏ای هستند
*
همصداشدن، همرنگ شدن انسان‏هایی که تاکنون فقط جسته گریخته به زمین و زمان غر می‏زدند و نمی‏دانستند چه باید کرد اما حالا همدیگر را یافتند ، همصدا شدند و همراه و همرنگ. حالا می‏دانند چه هستند ، کجا هستند و چه می‏خواهند و چرا; دریاچه‏ای که پشت سد بود، شکست و رودی جاری شد که تا رسیدن به دریا آرام نخواهد گرفت
*
چقدر باید سعی می‏کردیم، مقاله می‏نوشتیم و فریاد می‏زدیم که این دولت بر خلاف ادعایش با مردم نیست ، پشتوانه‏ی خود را مردم نمی‏داند، بازی‏ها و ظاهرسازی‏های اسلامی و مذهبی‏اش بهانه‏ای است و حتی ابتدایی‏ترین حقوق حکومتداریِِ همان آیینی که از آن دم می‏زند را رعایت نمی‏کند . اما حالا از بزرگان خودشان اعتراف می‏کنند که مشروعیت از خدا گرفته می‏شود نه مردم
*
جداشدن حساب مردم و دولت از نگاه بیگانگان. تا پیش از این هرچه تلاش می‏کردیم نمی‏توانستیم چنین خط پر رنگی میان خود و دولتمردان خود بکشیم و با افتخار در چشم خارجی ها نگاه کنیم و بگوییم ایرانی هستیم اما حزب اله و تروریست نیستیم. ایرانی هستیم اما بسیاری از دولتمردانمان را قبول نداریم حالا دیگر چه نیازی به برهانی برای اثبات این مدعا


می‏دانم که شاید در قضاوتی با چشم‏انداز مقطعی و در درنگی لحظه‏ای ، نیم‏نگاهِ زنده‏ی گرمی از یکی از شهیدان این راه به تمام این دستاوردها بیارزد اما جبر تلخ طبیعت و اجتماع همین است. جوانه‏های بهاری بر شاخسار تکیده از سوز زمستان می‏روید و درخت آزادی از خون شهیدان پاک. معامله‏ایست ناحق و نا برابر و غیر انسانی اما به ناچار تن به آن دادیم

ضجه‏های فرزندان این دیار و چشمه‏های خونی که از چشمانشان جوشید تمام نشده‏اند، گم نشده‏اند . در فضای بیکران راه خود را می‏جویند وعطرشان در خواب تمام شهر پراکنده است، زنده‏مان می‏دارد که راه بسپاریم و ننشینیم، تا روزی که به جای خون، اشک شوق بباریم و پایکوبان زندگی را بسراییم

Saturday, July 25, 2009

روزگار تلخ ترس از خفته‏اي در گور


مادر!!! روزگار بديست!!! روزگار تلخ ِترس از خفته‏اي در گور


ديروز سالمرگ شاملو در امامزاده طاهر كرج برگزار شد. عده زيادي آمدند، ولي گويا دوستان نيروي انتظامي و لباس شخصي امسال ارادت خاصي به شاملو پيدا كرده بودند تا آنجا كه از ساعت‏ها قبل در سر مزار شاملو جمع شده بودند و تعداد زيادي نيز در سراسر امامزاده چرخ مي‏زدند

دوستان امنيتي‏مان امسال آنقدر نسبت به شاملو تعصب پيدا كرده بودند كه حتي نمي‏گذاشتند كسي به مزارش نزديك شود. ابتدا 5 نفر قبر را در محاصره خود داشتند و حتي كساني كه مي‏خواستند فاتحه‏اي بخوانند را از حسادت شان، به تندي ميراندند و دور مي‏كردند و بعد كه ديدند رقبا خيلي زياد شدند و نمي‏توانند حركتشان به سمت مزار را كنترل كنند، همه را از قطعه بيرون راندند و نمي‏گذاشتند هيچ‏كس وارد قطعه شود. رقيبان هم همگي سرود " يار دبستاني " را يكصدا زمزمه كردند و با انگشتاني به نشانه پيروزي از امامزاده طاهر خارج شدند

چهره‏ي دوستان امنيتي كاملا شكل يك رقيب زخم خورده و خيانت ديده بود. همگي عصبي و ناراحت انبوه دوستداران را با غيظ از نزديك شدن به معشوق باز مي‏داشتند و با اندوه رفتن پيروزمندانه‏شان را نظاره مي‏كردند.
عده‏اي هم طبق معمول مشغول فيلمبرداري بودند تا بعدا سر فرصت رقبا را شناسايي كنند و در يك سري عمليات قيصروار حسابشان را صاف كنند و از سر راه وصال خود به معشوق برشان دارند

در اين هير و وير مانده بودم در جواب مادر پيري كه گويا عزيزي را در همان قطعه داشت و اجازه نمي‏دادند سر خاك عزيزش برود و از من مي‏پرسيد:" چه خبر شده؟ اونجا كي‏رو محاصره كردن مادر؟ كي اومده اونجا؟ "چي بگم؟

Tuesday, July 21, 2009

مرگ، پايان كبوتر نيست

اين‏روزها مي‏بينم كه چقدر شعرهاي شاملو در ناخودآگاه مشترك جامعه تداعي ميشه. من ردشو خيلي جاها ديدم. از پلاكاردهايي كه در راهپيمايي‏هاي سكوت دست مردم بود تا نوشته‏هاي وبلاگ‏ها و حتي شعار يا اشعار روي اسكناس‏ها

شايد دليلش اين باشه ; شعري كه بازتاب رنج‏هاي زنده و ملموس راوي‏اش بوده، به مرور گويي از عصاره‏ي رنج هاي جاري در زمان مي‏بالد و نه تنها غريب و كم‏مصرف نمي‏شود كه هرجا انسانيت و عدالت به درد بيايد حضور خود را به رخ مي‏كشد.

در آستانه سالمرگش، حضورش، امسال گرماي ديگري مي‏بخشد.

****

بر کدام جنازه زار می زند این ساز ؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید ،
این ساز ِ بی زمان ؟
در کدام غار بر کدام تاریخ می موید ،
این سیم و ز ِه ، این پنجه ی نادان ؟
بگذار برخیزد مردم ِ بی لبخند
بگذار برخیزد !


زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسیم
زاری بر سپیدار ِ سبز بالا بس تلخ است .
بر برکه ی لاجوردین ِ ماهی و باد
چه می کند این مدیحه گوی ِ تباهی ؟
مطرب ِ گور خانه به شهر اندر چه می کند ،
زیر ِ دریچه های ِ بی گناهی ؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد !

Saturday, July 04, 2009

كافه، تعطيل

مي‏خوام اين فايل باز، كه ارزش بيشتر از اين وقت گذاشتن و فكر كردن رو نداره ببندم
من و تعدادي از دوستان روز سه‏شنبه عصر ساعت شش و نيم ، كتاب‏هاي "كافه پيانو" يمان را به نشر چشمه تحويل مي‏ديم و از آقاي كيائيان خواهش مي‏كنيم كه اون‏ها رو براي آقاي جعفري بفرستند
اگرخواستيد همراهمان باشيد خوشحال مي‏شم و بهتره روي صفحات داخلي كتاب يادداشتي براي ايشون بنويسيد
***
آدرس كتابفروشي نشر چشمه: خيابان كريمخان زند - زير پل كريمخان - نبش ميرزاي شيرازي

Saturday, June 27, 2009

فانوس خون

...
...
...
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می‏بره
از توی زندون
مث شب‏پره
با خودش بیرون
می‏بره اون‏جا
که شب سیا
تا دم سحر
شهیدای شهر
با فانوس خون
جار می‏کشن
تو خیابونا
سرِ میدونا
عمو یادگار-"
مرد کینه‏دار
مستی یا هشیار
خوابی یا بیدار
***
مست‏ایم و هشیار
شهیدایِ شهر
خواب‏ایم و بیدار
شهیدایِ شهر
آخرش یه شب
ماه میاد بیرون
از سرِاون کوه
بالای دره
رویِ این میدون
رد می‏شه خندون
*
یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد

Friday, June 26, 2009

پایان کابوس بی‏پایان

كاش مثل بسياري شب‏ها، در يك لحظه نفس‏زنان و گريه‏كنان از خواب مي‏پريدم و مي‏ديدم در امن‏ترين و آرام‏ترين نقطه‏ي زمان و مكان هستم و هرچه ديده بودم كابوسي بود بس هولناك .كابوسي كه هرچقدر هراس‏انگیز ،ولی پايان يافت

اما اين كابوس را انگار پاياني نيست
كابوسي كه ده روز پيش با شنيدن اخبار ساعت 6.30 شروع شد. خبری كه بر صندلي ميني‏بوس خشكم كرد و بغضي كه تا هنوز ادامه دارد

با اينكه بسيار بيش از سهم خود چنين چيزهايي را تجربه كرديم :از انقلاب گرفته تا كشتارها و جنگ اما زمان زيادي نگذشته است از روزهايي كه با ديدن تصاوير انتفاضه فلسطين يا كشتار غزه بي‏تاب مي‏شدم و برايم دور بود چنين فضايي . ناگهان و به يكباره در چشم برهم زدني خود را در تالاب خونینِ مشابهی ديدم اما چه تفاوت نفرت‏انگيز و شرم‏آوري وجود دارد در اين ميان

حالا دیگر حزن صدای ویکتور خارا در گوشم طنین دیگری دارد

هنوز دو هفته نگذشته است از روزها و شب‏هاي شادِ پيش از كابوس انتخابات. شب‏هايي كه همه با هر عقيده‏اي در كنار هم شاد بودند. همچون جشني ملي از حضور شاد هم هيجانزده بوديم


چه بسيار از کسانی كه تا ديروز ، خسته از سال‏ها تلخي و كينه و قهر و سرخوردگي ، براي آشتي و يكدلي بيرون آمده بودند و همدلي و اميدي ديگرگون را جشن گرفته بودند ، امروز در گورهاي سردشان خفته‏اند

انگار که نه دو هفته كه دو قرن از آن روزها گذشته است و چه زود شاديمان رنگ خون و عزا به خود گرفت

تا دو هفته پیش دو گروه مخالف را فقط جدول خیابان‏ها و سبزه‏ی میدان‏ها جدا می‏کرد و امروز چه مغاک هولناکی است میان این دو. چه شکاف عظیمی ایجاد شده میان دو دسته‏. شکافی پر از خون و جنازه. شوخی‏های دیروز به ناگهان طعم مرگ به خود گرفت و حالا چشم در برابر چشم وخشم در برابر خون

نه،انگار اين كابوس را پاياني نيست
به شكلي كاملا بيمارگونه روزي بيش از بيست بار به مونيتور خيره مي‏شوم و فيلم " كشته شدن ندا" را نگاه مي‏كنم. وقتي پلك ميزنم نيز باز نگاه و صورت او را مي‏بينم. مي‏دانم او فقط يكي از صدهاست اما مي‏خواهم ببينم تا فراموش نکنم. می‏خواهم ببینم تا بدانم چند بار ديدن اين فيلم كافي است تا از شنيدن صداي ضجه‏ها و ديدن نگاه خونين آخر او به گريه نيافتم و بعد بتوانم با يك قياس، جنس گوشت و قلب و روح و احساس انسانی را تصور كنم كه مي‏تواند خود،عامل چنين جنايتي باشد

نه،...این‏بار....دیگر این کابوس را پایانی نیست
چرا كه گرچه بتوانند خيابان ها و فريادها را با زور چماق و چاقو و تیر و باتوم آرام کنند و خاموش ، اما خشمي كه همچون عقده‏اي مهار ناشدني و غده‏اي سرطاني روز به روز و لحظه به لحظه در وجودمان ريشه مي‏دواند را چگونه مي‏توان فرونشاند.... درخت آتشینی که از وجودمان می‏روید و لاجرم به جوانه خواهد نشست را ....چه می‏توان کرد

Sunday, June 14, 2009

تست دموكراسي



آقاي مخملباف عزيز
مي‏بيني، اينجا تمام قاعده‏ها ديگرگون است. اين‏جا سرزمين عجايبي است كه تلاش بيشتر نتيجه كمتر به بار مي‏آورد و دروغ به آساني و قدرت تمام حكم مي‏راند

در یک برنامه‏ی تلویزیونی مي‏‏ديدمت كه چگونه دلسوزانه، ملت كشورت را به تمرين كردن دموكراسي مي‏خواندي،نتيجه تمرين‏مان را ديدي .
تو گفته بودي و ما نيز باور داشتيم كه بار قبل از راي ندادن من و ما اين نتيجه به بار نشست،اين‏بار چي؟ نتيجه مشاركت هشتاد و دو درصدی‏مان را ديدي. نتيجه اين همه افشاگري و تمرين آزادي و شور سبز راديدي

كاش اين جا بودي و مي‏ديدي چهره شهري را كه انتخاب رييس جمهور 24 ميليوني خود رابا آتش و خشم و خون جشن مي‏گيرد

خواستيم از تنها حق باقيمانده خود ، تنها چيزي كه هنوز با آن مي‏شود انتخاب كرد و هويت يافت استفاده كنيم . ما را به تست كردن دموكراسي خواندي . اري راي داديم و باور كرديم. اما چيزي كه عايدمان شد نه تِست دموكراسي كه تنها تُست شدن روح واحساس‏مان بود وسوزش دردناک بغض فروخورده در گلو، و برشته شدن دست و پا و بدنمان از داغي ضربه‏ی باتومهاي سياه

Monday, June 08, 2009

موج سبز




مهم نيست نتيجه انتخابات چي بشه؟ موسوي يا كروبي يا باز خود احمدي نژاد. اما اين امواج رنگي ايجاد شده، اين شور و هيجان و رودررويي كانديداها و به خصوص مناظره با رييس جمهورِ وقت ، ساکت گفتن به او و فاش کردن دروغ‏هایش، آن هم در صدا وسيماي وابسته به دولت ،حس مي‏كنم قدمي رو به فردايي روشن‏تر است.

زیاد مهم نيست بازتاب و تاثير اين مناظره‏ها چيست، چه بسا كه باعث جوسازي بيشتري در جهت تثبيت شرايط فعلي شود و بسياري از مردم تحت تاثير اعداد و ارقامی قرار گيرند که مبتني بر تعاريفي تحريف شده باشند ( مثل تغيير در تعريف تورم، بيكاري و اشتغال و ...) ولي مهم شكسته شدن يك تابوي سي ساله در اين نظام است . تلنگرزدن به حبابی شيشه‏اي که سالهاست از بالاترین فرد در حکومت تا رده‏های پایین‏تر را در بر گرفته وبه شبهه‏ی اسلامی بودنِ نظام تبدیل به هاله‏ای از تقدس شده بود

مهم نیست بحث بر سر این که پیروز مناظره چه کسی است چون از زوایا و دیدگاه‏های مختلف می‏توان این پیروزی را تعریف کرد همچنانکه حتی میبینیم افرادی را که بعد از دیدن مناظره ها در حمایت از دولت فعلی مصمم شده اند اما مهم ایجاد چنین فضایی و چنین التهاب پرشوری است

مهم رد کردن خط قرمزها و ایجاد این موج سبزی است که بیشتر از آنکه در آن محوریت یک فرد دیده شود حضور یک همدلی و همراهیِ رنگین و هماهنگ برای حمایت از یک اعتراض موج میزند. موجی سبز برای فریاد، فریادی برای اعتراض، اعتراضی به دروغ، ننگ و خفتی که سالهاست بی‏تابمان کرده و زخمی که خسته‏مان کرده بود و در این فضای جسورانه سرباز کرده‏است

حالا دیگر این صدا آنقدر بلند شد و سیلاب متلاطم سبزی را در خیابانهای شهرمان جاری کرد که می‏توانم طنین فرساینده‏ی سرود" سراومد زمستون" آفتابکاران را که دیدنش در فیلم تبلیغاتی کاندید موج سبز جریحه‏دارم کرده بود ، فراموش کنم . سرودی که شاید نه برای خودِ من که برای برادرانم و دوستانی یک دهه پیش از من آن‏چنان بارسنگینی در خود دارد که نمی‏توان با آن چنین شوخی‏هایی کرد و یک نسل را برنیآشفت

حالا دیگر می‏توانم با دلی آرام و قلبی مطمئن، ‏ بسیاری چیزهای دیگر را نیز فراموش کنم و دل بسپارم به این موج سبز. گرچه بارها امید بسته‏ام و نا امید شدم ، گرچه میدانم بسیار چیزها را از درونم هزینه خواهم کرد برای این دل سپردن و همراه شدن، اما به قدم کوچکی به جلو دلخوشم
باور دارم به همراهی و یکدلی و زنجیر شدن های انسانی برای یک خواست مشترک که تنها راه رسیدن همین است حتی اگر یکباره به پاسخ نیانجامد و راهی دراز پیش رویمان باشد، حتی اگر هیچ دستاوردی هم نداشته باشد تمرینی ست برای نسل ما، که بسیار غریبیم با خواستن و اعتراض کردن ، با جناح‏بندی و چگونه حمایت کردن و خشونت نورزیدن و غریبیم حتی با یکرنگ شدن

امیدی نبسته‏ام اما باور دارم که این تنها راه موجود است. فعلا همین یک پله برایم کافیست که...... سبز شوم

Tuesday, April 28, 2009

وقتی همه خوابیم


جاذبه زمين زياد مي‏شود آيا، يا كه سنگيني خلجان احساسات دروني است كه آدم را سنگين مي‏كند و كرخت و به جايش ميخكوب، در لحظه‏اي كه سكانس پاياني يك فيلم زيبا كات مي‏شود.

همان‏وقت كه به صندلي سينما چسبيده بودم و تيتراژ پاياني فيلم " وقتي همه خواب بوديم " را مي‏ديدم، داشتم فكر مي‏كردم مدتها بود اين حس را در سالن سينما گم كرده بودم . هرچه فكركردم يادم نيامد آخرين بار كي بود و براي چه فيلمي اما هرچه بود آنقدر دور بود كه از ذهنم گريخته بود.

با وجود دلايل كافي كه در مغزم جولان می‏دادند و ايراداتي كه از فيلم دورم مي‏كرد اما از نظر حسي ارتباط خوبي با فيلم برقرار كردم. فكر كنم بخش عمده اي از ارتباط با يك اثر هنري، مستقل از ذهن و استدلالات منطقي عمل مي‏كند. همانطور كه بعد از ديدن نمايش " بخوان " ( عاطفه رضوي ) با وجود دلايل محكمي كه براي دوست داشتن و لذت بردن از يك كار خلاقانه‏ي نمادين در پيش چشم‏ام رديف بود اما نه تنها دوستش نداشتم كه به سختي توانستم تا پايان تحملش كنم.

نمي‏توانم دقيقا پيدا كنم چه چيزي باعث مي‏شود اثري را چنين دوست داشته باشم با وجود آنكه ضعف‏ها يا حتي بخش‏هاي آزار دهنده اي در آن حس مي‏كنم. نمي‏دانم اين پارادوكس شخصي من است يا واقعيت تضادي كه در همه چيز دوران ما نهفته است.

1- خسته بودم از ديدن بازي هميشگي واگرچه قوي اما تيپيك و يكنواخت ِمژده شمسايي و اصرار كارگردان براي تحميل اين بازيگر در هر نقش و فضايي .

2- گرچه مطمئنم كه بيضايي سينما را خوب مي‏شناسد، فوق‏االعاده دقيق و وسواسي است و استاد بازي گرفتن از بازيگر ، اما نمي‏توانم گسست عميقي كه بين سبك اين فيلم و سينماي متفاوت و پيش رونده‏ي امروز جهان است را ناديده بگيرم.يا به يك نگاه ديگر جهشي نمايان و تحولي شاخص در اين فيلم حتي نسبت به فيلم‏هاي دهه‏هاي پيشينِ خود كارگردان نمي‏بينم . انگار تكرار رنگيِ" كلاغ" يا" رگبار" را با همان فضاي تئاترگونه، همان سبك لوكيشن، همان حركات دوربين و همان چيدمان صحنه مي‏بينم و نيز شديدا برايم يادآور سبك و فضاي فيلم‏هاي هيچكاك و بعضي ديگر از كلاسيك‏هاي سينماست.

3- در فيلم شاهد ساخته شدن يك فيلم بلند سينمايي از يك كارگردان حرفه‏ايِ مطرح زمانه‏ي خود هستيم اما كل سكانس‏هاي فيلم كه فكر مي‏كنم تقريبا تمام آن را به شكل ِغير مستقيم ناظريم از حدود 30 دقيقه بيشتر نيست و نشانه‏اي هم دال بر وجود صحنه‏هاي اضافه‏تري نمي‏بينيم. حتي صحنه‏ي پايانيِ فيلمِ در حال ساخت كه به شكل زيبايي، از منظر ذهن " پرند پايا" آن را شاهديم منطقا" صحنه‏ي بعديِ سكانسي است كه قبلا ديده بوديم و احساس نمي‏شود چيزي در اين ميان بوده كه ما نديديم. پايانِ كليشه‏اي فيلم در حالِ ساخت نيز انگار از دهه‏هاي قبلي سينماي ايران به امروز پرتاب شده بود و براي اثري از " نيرم نيستاني" كه قرار است كارگرداني حرفه‏اي و متفاوت باشد خيلي فيلمفارسي وار بود.- كشته شدن قهرمان فيلم به آن شكل نامعقول با ضربات چاقوي افرادي كه حتي چهره‏ي مقتول را تا پس از كشتن نديدند ، آن هم در آن شلوغي، و سخنراني فردي كه حدود 20 بار ضربه چاقو در پهلويش نشسته و اصرار در فاشگويي ِپاسخ ِ سوالي كه تا آن لحظه همه جوابش را يافته بودند، از ضعف‏هاي شاخص فيلمي است كه ساخته شدنش را در فيلم " وقتي همه خوابيم " شاهديم.

4- گاه تاكيدهاي صريح و بزرگنمايي شده در فيلم اغراق آميز به نطر مي‏رسيد و اصراري كه پشت آن بود شعور مخاطب را جريحه‏دار مي‏كرد. شايد بيش از چهار‏بار نماي يك ساختمان سوخته و خرابه كه بالاي آن حروف سينما نقش بسته شده و در پايين، كاغذي كه " اين ملك به فروش ميرسد" را مي‏بينيم. آيا كل فضا و داستان فيلم و حتي آن‏همه ديالوگهاي صريح و قوي كه استيلايِ تجارت و مافياي پول و ستاره سازي را بر ويرانه‏ي سينماي ايران بازگو مي‏كند كافي نبود و باز به تاكيد بر چنين نمادي نياز بود؟

5- چند جا خواندم كه اين فيلم را تسويه حساب شخصي كارگردان(بيضايي) با تهيه كننده‏ي فيلم قبلي‏اش ( لبه‏ي پرتگاه) كه ناتمام ماند خوانده بودند. اما فكر مي‏كنم خيلي طبيعي است كه كارگردان نيز مانند هر هنرمند ديگر از اتفاقات زندگي خود متاثر شود و اگر مسئله‏اي در زندگي شخصي او آنقدر بزرگ بود كه بتوان آن را به اجتماع پيرامون، تعميم داد چرا نبايد ساخته شود . مگر قرار است يك هنرمند مصالح فكري و هنري خود را از دنيايي افلاطوني و ماورايي بياورد؟

گرچه ويژگي‏هاي مثبت زيادي نيز مي‏توان براي فيلم برشمرد: مثل مضمون اجتماعي ِ ملموس، بازيهاي فوق العاده –خصوصا بازي گرم و دوست‏داشتني " عليرضا جلالي‏تبار"، بازي متفاوت" شقايق فراهاني" و بازي پيچيده و دووجهي "حسام نواب صفوي" - ، پرداخت جذاب و فيلم در فيلم‏گونه‏اش ، فيلمبرداري و تدوين قوي كه اگر بخواهيم با اكثرفيلم‏هاي بازاري و گيشه‏اي سينماي ايران مقايسه كنيم اختلاف نماياني است، اما اينها انگار همگي شرايط لازم براي يك فيلم خوب است و نه كافي براي خلق يك اثر تكاندهنده.

در كلاس "خوانش" آقاي پاشايي مي‏آموزم كه وقتي چيزي را دوست مي‏دارم بيانديشم و بيابم كه چه ويژگي‏اي در اين اثر مرا به خود جذب كرده است؟ چه چيز خاص و متفاوتي در آن بوده كه من دوستش داشتم و چرا؟

شرمم باد از اين نوآموزِ بي‏مايه و تمريني چنين بيراه ، - چيزي را بي‏ترديد دوست مي‏دارم اما تنها ضرباهنگ ضعف‏هايش را زمزمه مي‏كنم