سالن نمایش پرِ پر بود. جای سوزن انداختن نبود. در راهرو بین صندلیها هم آنقدر فشرده نشسته بودند که یک لحظه از تصور این موقعیت هول برم داشت که اگر اتفاقی بیافتد و این جمعیت بخواهند با سرعت بیرون بروند، احتمالا همه زیر دست و پای همدیگر گره خواهند خورد و له میشوند. بعد هم از تصور اینکه اگر کسی وسط نمایش احتیاج به خارج شدن از سالن داشت تکلیفش چیست و چطور باید از روی سر و کلهی تمام اینهایی که حتی تا دم در نشسته بودند عبور کند، خنده ام گرفت
با شروع نمایش، وقتی محو ریتم تند و پر کشش آن شدم نه تنها آن فکرها از سرم پرید که به همهی آنهایی که تنگ دل هم روی زمین نشسته بودند، حق دادم. طنز قوی، بازیهای بسیار خوب و از همه مهمتر تم آشکارا سیاسی و مرتبط با مسائل روز جامعه آنقدر در این حال و هوای سیاست زده میچسبید که به راحتی میشد از خیر معیارهای نقد و ویژگیهای قائم به ذات یک اثر هنری چشم پوشید و خود را به لذت و حیرتزدگی از طنز تند سیاسی آن سپرد. گرچه کمی سطحی و کملایه و تاریخ مصرفدار بود
شنیدهام حدیثی داریم با این مضمون :" خدا را شکر که دشمنان ما را از احمق ها قرار دادی" . جملهی بسیار نغزی است. گاهی خیلی از پرسشها و حیرتهای انسان، با همین یک حدیث، پاسخ داده میشود
البته که توضیح آقای " ایوب آقاخانی" – کارگردان - در بروشور نمایش نیز بسیار محترم است و هیچکس هم منکرش نخواهد بود: هرگونه شباهتی میان افراد نمایش و شخصیتهای حقیقی کاملا اتفاقی و تصادفی است
یادم نمیآمد که تازگیها نمایشی دیده باشم که آنقدر تماشاگران را هیجانزده کند که در طول اجرای نمایش مرتب کف بزنند. معمولا تشویقها منحصر به پایان نمایش و یا حداکثر در فاصلهی میان پردههای نمایش است. اما در طول این نمایش هر جا که اشارهای مستقیم به مسائل سیاسی روز میشد یکباره همه به شدت تشویق میکردند. انگار داشتیم خطابهای سیاسی را نگاه میکردیم نه نمایشی طنز
مثل جایی که همسایهی دروغگو و متقلب به همسایهی خوب و مهربان میگفت "من شما رو دوست دارم، نگویید این حرفها رو" و یا آنجایی که همسایهی خوب و خوشطینت بعد از اینکه پولش به یغما رفت و به اشکال مختلف شکنجهی روحی و جسمی شد، در کافهای با همسایهی بدذات مشغول مکالمهای بودند که باز داشت رنگ تهدید و ارعاب میگرفت، یکدفعه مانند عروسک کوکی ایستاد و گفت که"در همین لحظه متحول شده است و همین الان بدون هیچ فشاری فهمید که تمام عقاید قبلیاش اشتباه بوده است"، که صدای کف زدن جمعیت سالن را پر کرد
این موضوع مرا یاد تشویقها، بعد از شعاری خاص در روز قدس میانداخت که آن کف زدنها نیز به همین اندازه بیربط و به همین اندازه دلچسب بود. با اینکه دلیلش را نفهمیدم. انگار خودمان را بعد از اینکه این شعار را به نحو احسن و تمام و کمال تا پایان ادا کرده بودیم تشویق میکردیم و به خودمان خسته نباشید میگفتیم . جالب اینکه این تشویق فقط مختص همین یک شعار بود. شاید به خاطر بار تند کلامیاش، شاید به خاطر طولانی بودنش، شاید برای رفع خستگی و استراحتی کوتاه و شاید هم هیچ، فقط به خاطر دل خودمان که داشت بعد از مدتها غصههای سرکوب شدهاش را خالی میکرد
2 comments:
چیستا عزیز
خوش به حال شما که در روز قدس و تئاترها میتونین خودتونو خالی کنین. من هر سال ایرانم ولی ایران زندگی نمی کنم...منتظرم تا دوباره موقع آمدنم بشه بیام کنار مردم عزیزی مثل شما...ما اینجا هم مشغولیم ولی این کجا و آن کجا!
مادر پا برهنه
آدم دلش لک میزند برای همچنین صحنههای نابی؛ انگار نه انگار که هفت هشت ماه پیش صحنههای ناب ما جنسشان کلهم متفاوت بود
Post a Comment