در مورد غولها نوشتن خيلي ترسناك است، حتي فكرِ به آن. غولهايي بزرگ كه حتي نميتوان چشمانداز نگاهشان را تصور كرد؛ چه رسد به انتقاد يا تحليل شان. بارها خواستم در مورد بعضيهاشان بنويسم. آخرين بار وقتي بود كه فيلم " سكس و فلسفه " و " فرياد مورچگان " " مخملباف " را ديدم و دلام ميخواست از سرخوردگيام بابت ديدن فيلم اش بگويم و از انتزاع شخصي و غريب اش ، گم شدن زبان و دغدغههاي اجتماعي و كمرنگ شدن تكنيك گيراي اش شكوه كنم ولي باز نتوانستم، چراكه مخملباف از دوست داشتنيترين غولهاي زندگيام بودهاست.
با دنيايِ آفريدهي بيضايي گاه گاهي مشكل داشتم ولي هر بار زيباييِ كارهاياش آنقدر مسحورم ميكرد كه سوالام از ذهن ميگريخت. اما اين بار هفتهها پس از ديدن تئاتر " افرا " گويي هيچ گريزي در كار نيست .
نمي خواهم از وجود اين همه مشكلات جانفرسا و بي نظمي و پارتي بازيهاي رايج براي گرفتن بليط و توهينهايي كه براي ديدن يك تئاتر بايد ديد و شنيد گلايه كنم كه اين روند گويي ميرود كه روال رايج جامعهمان گردد و همچون هزاران مورد ديگر كه صحبت از اين معضل مقال ديگري ميطلبد. نيز نميخواهم از زيبايي و گيرايي متن و زبان، بازيهاي فوقالعاده و نوآوريهاي اجرا و نیز انتقادهایی تند و جسورانه که با زیرکی بسیار در جان کلام هر یک از پرسوناژها نشسته بود بگويم كه هرچه گويم براي غولي چون بيضايي كم است و بسيار گفته و شنيدهايم اما با اين همه خاري درونام را ميخلد و حسي مرددم مي كند از تسليم لذتي بيشائبه شدن.
از اسطورهها ميگويم و از تضاد دنياي ذهن امروزيام با مطلق انگاري و جزميت آن ها. از غربتام با عصر اساطيري كه نوستالژيكاند. زيبا و لذت بخش : از جنس لذت آرام و بي دغدغه و غريبي كه با ديدن نقاشيهاي عصر رنسانس حس ميكنيم. اما فكر ميكنم رشد نسبي انديشي در دنياي مدرن و جهانِ پس از آن ، فروپاشي سياسي و امنيتي بعد از جنگهاي جهاني، تغيير در تعريف و نگرش اومانيسم و ظهورِ تئوريهاي نوين و پر تضادِ فلسفي، ديگر جايي براي بالندگي اسطوره ها باقي نگذاشته است و بيضايي از معدود استاداني است كه ميخواهد هنوز اسطوره بيافريند و قدرتاش را دارد.
اما اگر به اين باور رسيده باشيم كه مطلق انگاري – در هر زمينه اي – يكي از برترين مشكلات فعلي فرهنگ ماست، همان كه ما را به جزم انديشي ديني و شرعي ، مطلقنگري اخلاقي و نظامهاي توتاليتر رهنمون مي گردد، همان كه براي هر گروه و نحله اي به فراخور اعتقاداتاش حق خطكشي ميان آنچه خود درست ميداند و آنچه ديگري حق ميپندارد؛ ميدهد ، اگر باور داريم كه سالهاست اشتباهات تاريخي مان مكرر ميشود : گروهي قدرت به دست ميگيرد و تنها خود را به حق ميداند و تقدس باوري آرمان هاياش سبب تبديل ارزشها به اسطورههايي ميگردد كه مي توان برايشان نفرت ورزيد و جنگيد و كشت و مرد .... پس آيا گاهِ پايان بازي اساطير نيست؟ در جايي كه ريشه ها آنقدر در درونمان جان سخت و كلفت شدهاند كه ميبيني راهِ ايجاد هر تغيير جز با ويراني ساختار فكريات ميسر نيست اگر " افرا" اي بيافرينيم كه اسطورهيِ تمام خوبي ها و پاكي هاست در مقابل دنيايي سراسر پستي و بدخواهي و رذالت ، كه از پسِ آن بباورانيم هنوزسفيدي مطلق در كار است و سياهي مطلق ، هركس به فراخور خود " افرا"ي اش را مييابد و حس جزميت را.
شايد براي من ، مذهبام، همان "افرا"يي است كه پاك است و بي نقص اما درك نمي شود و در دريايي از كج فهمي و غرور و بدخو اهي مهجور مانده است و ميتوان براياش جنگيد حتي تا پاي عمليات انتحاري. شايد " افرا " وطن من است ، مظلوم و بي پناه و تنها، در دنيايي وحشي و جاني و ستمكار. كه نه راه ميانهاي در بين است و نه زبان مكالمه اي ، يا بايد قرباني بودو يا جنگيد.
شايد بي ربط ميگويم نميدانم اما آرزو مي كردم اي كاش آناني كه اينسان بزرگاند و چشم هايي شيفته به سويشان خيره، تنها ، نشانه هايي مي آفريدند كه فروغشان اندكي بتواند رهنمون مان باشد به يافتنِ گريزراهي از اين برزخِ ناآگاهي و غرور، به جاي پتك هايي كه به فراخور ، ميخ تعصب را در درونمان فروتر كوبند......اي كاش