"یرما"ی رضا گوران نمایشی بسیار جذاب بود، با چینش صحنهای بدیع و بسیار خلاق و موسیقی زیبایی که در جان صحنه جاری بود.دنیای نشانهها در این اثر که برگرفته از متنی است که از دید ِ من بسیار نمادین است، کارکرد بسیارخوبی داشت. نمایش پر بود از نشانهها و نمادهایی که "یرما" را به دنیایی عامترپیوند میزد و اندوهاش را انسانیتر و فراتر از یک دلمشغولی زنانه بیان میکرد:
نورهای تکرنگ و نورپردازی بسیار خوبِ صحنه، هم تا حد زیادی گرما و رنگ را از فضا میگرفت و بازتاباش در نیمکتهای شیشهای، سردی مضاعفی را انعکاس میداد و هم، نحوهی حضور نور و غیاباش، با آشناییزدایی از کل متن همخوان بود.
پوشش سفید بازیگران نیز هم سردی و بیرنگی فضای حاکم در روابط این انسانها را القا میکرد و هم بیزمانی و مکانی ویا به نوعی تعلق به هر زمان و مکان.
گوجههایی که توسط زنانی پر از عقدههای سرکوب شده و حقارتها و حسادتهای فروخورده رنده میشدند و در فضای سرد و سفید اثر، عشق و شهوت را تداعی میکردند.
تختخوابی عمودی که یرما را در چنبرهای از ریسمانها و دستها به بند میکشید و در نهایت نیز روی همین تخت که مکان و نمادی ست برای سرکشی و رهاییِ غرایز و نیز آرامش و عشق، به صلیب کشیده شد.
وشیوهی اعدام یا کشتن یرما نیز در حالیکه هم به صلیب کشیده شدن و قربانی تحمل رنج گردیدن را تداعی میکرد، بی شباهت به سنگسار اسلامی نبود. آن هم با سنگهایی که همان گوجههای سرخی هستند که در چند جای دیگر به نشانهی غریزه و شهوت و عشق یا توسط زنان رنده شدند، یا به دست یرما تکهتکه شدند و یا در کابوسهای شبانه و مونولوگ او حضور داشتند و به میان صحنه غلطیدند.
سایههای تکرار شوندهی زندگی و سرنوشت یرما که گویی تداعی کنندهی تکرار این سرنوشت تلخ، این سرکوب، این زندان در زندگی دیگر زنان بود. انگار هرلحظه هزاران زن دیگر همانگونه زهر زیستن در دنیایی که مردانی خودخواه میآفرینندش را در خونشان میریزند. و یا شاید سایههایی از وجود ناآگاه یرماست و جنبههای زنانهی دیگری از او که دلاش میخواهد مرد سرکوبگرش را بکشد- وقتی در صحنهی بیدار کردن خوان، سایهها مردان خوابیده دیگر را خفه میکنند- یا دلاش میخواهد عشق را ببوید، ببوسد، و به درون راهاش دهد- وقتی سایهها سیب سرخ به جا مانده از ویکتور را که یرما تنها میبوید، میبوسند و میجوند.-
بازی ها در این نمایش بسیار پخته و جدی و سنجیده بودند . زیبا و تاثیرگذار. شاید تنها نکتهی منفی صدای ضعیف و نجواگونهی " سهیلا گلستانی " و " مهدی پاکدل" بود که برای من که در ردیفهای آخر این سالن کوچک بودم و هیچ صدای مزاحمی نیز وجود نداشت گاه کاملا غیر قابل شنیدن بود و تنها به مدد لبخوانی قابل درک بود.
بدون نگاهی نمادین،همذات پنداری با اندوه زنانهی یرما کمی سخت به نظر میآید . در فضای امروزی که اجبار به مادر شدن و خود را وقف آیندهی بچه کردن، از الگوهای جامعهی مردسالارانه محسوب میشود و برای بسیاری زنان انتخاب برای نخواستن مادر شدن و یافتن فردیت خویش، از ناهموارترین کارهاست و برای همین اگر نگوییم میل به مادر شدن از ضدارزشهای فمینیستی محسوب میشود ولی سمبل نمودن آن برای روایت رنجهایِ زنِ خرد شده در سیطرهی جامعهی سرکوبگرِ مردمحور کمی نامانوس به نظر میرسد، مگر اینکه بچه را نمادی از خلاقیت و زایش و یا همان توان آفرینش زندگی و امید به آینده در یک زن بدانیم نه صرفا غریزهای مادرانه ، تنها امید ِ حرکت و تغییر در دنیایی که یکسر پوسیدگی و تکرار و ایثار است و تنها گزینهای که بتواند تمام شورِ زندگی و هستی متراکم شدهی دروناش را جاری سازد و با زندانی کردن او و سرکوب غرایزش این امکان را از او میگیریم. فکر میکنم با اتکا به همبن نمادگرایی جاری در متن اصلی است که" گوران" فضای اثرش را بر دنیای نمادها و نشانهها استوار ساخته است.
البته میتوان اندوه تراژیک ِیرما را به اندوهی فراتر از زنانگیِ سرکوب شده تعمیم داد. و رنجی انسانی و موقعیتی جهانشمول را در آن دید . ولی نگاه ما ناگزیر متاثر از زمان و مکانی است که که در آن زیست میکنیم. شاید از این روست که معمولا گرایش به نقدهای فمینیستی یا رمزگشایی های سیاسی اجتماعی در نقدهای ما زیادتر دیده میشود ، چراکه محصول این مزرعهی پر آفتایم.
اما سه چیز را در"یرما"ی لورکا ، دوستتر میدارم .
1- شخصیت خوان در نمایشنامه لورکا ملموستر و خاکستریتر جلوه میکند. از آنجا که عاشقتر است و خود به نوعی قربانی شرایط اجتماع و سنتها و هم اینکه آنطور که در "یرما"ی گوران پرداخت شده عدم تمایلاش به بچهدار نشدن کمتر تعمدی به نظر میرسد و این پردازش شخصیت در نمایشنامهی لورکا، بار تراژیک اثر را بیشتر ودرک شرایط حسی یرما را پیچیدهتر میکند ولی در " یرما"ی گوران گرایش بیشتری به سمت تکبعدی شدن شخصیتها دیده میشود.
2- پایان تراژیک و شورشیاش را که یرما، مرد- نمادِ استبدادِ بیمنطق و خودخواه – را با دست خویش خفه میکند، حتی به قیمت قربانی شدن خواستهی خودش یعنی رسیدن به فرزند. ولی در "یرما"ی گوران یرماست که کشته و قربانی میشود.
"يرما: پس يعني ديگه هيچ اميدي نيست؟
خوآن: نه!
يرما: خودتم نه؟
خوآن: خودمم نه. قبول کن!
يرما: بيثمر!
خوآن: ميخوام تو آرامش خيال زندهگي کنيم. جفتمون. با خوشي. بغلم کن. (به آغوشاش ميکشد.)
يرما: پي چي ميگردي؟
خوآن: پي تو! تو مهتاب چه قدر خوشگلي!
يرما: پي من ميگردي، مث کبوتري که بخواي بخوريش.
خوآن: منوببوس... اينجوري .
يرما: هيچوقت! هرگز!
(فريادي ميکشد و چنگ به گلوي خوآن مياندازد. خوآن به زمين ميغلتد. يرما تا وقتي خفه شود گلوي خوآن را ميفشارد)
يرما: يرما! اما مطمئن! آره، حالا ديگه مطمئنم. و تنها ...
ميرم چنون استراحت کنم که ديگه هيچ وقت از خواب نپرم که ببينم خونم خونِ تازهيي رو نويد ميده يا نه. تنم واسه ابد خشکيده. ازم چي ميخواين؟ نزديک نشيد! من پسرمو کشتم! من با دستاي خودم پسرمو کشتم!"
3- در "یرما"ی لورکا پیرزنی جهان دیده نقش اغواگر را به عهده دارد. یعنی زنی که خود این مسیر را تا به انتها طی کرده و در پایان راه به یرما نصیحت میکند که زندگی را دریابد و عشق را و مردان را و خود را اینگونه قربانی سنت و ترس و آبرو نکند که این خود بار معنایی بسیار متفاوتی مییابد از آنچه در "یرما"ی گوران میبینیم و این نقش به جنبهی مردانهی وجود یرما واگذار شده بود. فکر میکنم این خود به نوعی نقض غرض است،چرا باید جنبهی عصیانگر و میل به زندگی بارور و فردیتی مستقل و میل به کشفِ دنیا و خود و درک غرایز و لذایذ را در وجود یک زن با نماد یک مرد نمایش دهیم. انگار پذیرفتیم که حتی در دنیای درون و ذهنیات نیز این تقسیم بندی وجود دارد و حتی اگر هم اشارهای به دو وجه زنانه و مردانه درون هر انسانی است چرا تمایلات انسانی، عصیانی و قویتر در وجه مردانه تجلی مییابد. چرا نمادهای بیرونی را با الگوهای اجتماع منطبق میکنیم و در این فضا هم ، ضعف و سستی و قربانی شدن را زنانه و گرایش به نجات و رهایی و قدرت را مردانه تصویر کنیم؟
"یرما" تجسمی از زنان قربانی نجابت محسوب میشود. در طول تاریخ پیوسته دو چیزِ تکرار شونده از پیهم همچون دو دیوار ستبر در سرِ راه زیستن مستقل زنان قد برافراشتند، جایی کممایهتر و جایی مقتدرتر:
1- خودخواهیهای مردانه در اجتماع و خانوادههایی که مردان محورند و زنان، نقطههایی بی مختصات
2- شرافت و نجابت کهنهای که در تار و پود تربیت اخلاقگرایانهی زنان ، نسلهاست همچون ارزشی بیهمتا و گوهری بیبدیل جا خوش کرده و از پسِ سالها جزیی از ارزشهای ژنتیکیای شده که خود نیز به باورش رسیدهاند و هویت خویش را مدیون آن، تا بدانجا که گیریم بتوانند مردان را بشکنند، مردم را نشنوند و سنت را بستیزند ، از پسِ دستهایی که از درونشان میجوشد و چشمانشان را میفشارد و دهانشان را میپوشاند و بندهایی که از درونشان سر بر میآرد و در جای خویش به صلیبشان میکشد چگونه میتوانند گریخت؟؟؟؟
یرما - آبرونامهی زنان جهان