Monday, October 27, 2008

کوفته‏ی تبریز 4


به یاد او ...که
افسون " افسانه محبت"‏اش، کیمیای "یک هلو،هزارهلو"یش و رویای خواب و بیداری‏اش، رنگین‏کمان کودکی‏ام را رنگ به رنگ کرده بود و جادوی "اولدوز و کلاغ‏هایش"، تمام عروسک‏هایم را سخنگو

متن سنگ قبر صمد بهرنگی

ای بی‏وفا بهار
پارینه جوان به کلبه‏ی من آمدی به ناز
عطر شکوفه‏های تو چشم‏ام به خواب برد
لبخند غنچه‏های تو شکفت در دل‏ام
مهتاب دلکش تو به چشم سیاه ماند
پرواز شعله‏های تو در روح من فسرد

9 شهریور 1347

کوفته‏ی تبریز 3

بالای کوه سرخاب در شمالِ شهر تبریز و با طی شیب ملایمی در حدود یک ساعت با شیب ملایم ، بقعه و زیارتگاهی است به نام " عون بن علی " و " زید بن علی" از فرزندان بلا فصل حضرت علی. روی سنگ مقبره شان نوشته که اینان به دستور مستقیم حضرت علی برای جهاد و جنگ با کفار به این منطقه آمدند و در حین جنگ با کفار شهید شدند.برایم جالب بود که اکثر مردم نذر می کنند و این مسافت را با وجود جاده‏ی آسفالت، از طریق جاده خاکی پیاده طی می کنند تا به اینجا برسند و نمازی بخوانند و مقبره ی افرادی را که برای جنگ و کشتن اجدادشان به این منطقه آمده بودند را زیارتی کنند . این را نه فقط در تبریز که در جای‏جای کشورمان می بینیم . حالا اینگونه پرستش‏گاه‏ها و اماکن مقدس به هر حال یک توجیه مذهبی پیدا کرده است ولی فکر می کنم از عجایب فرهنگ اجدادی ماست که حتی نام "تیمور" و "اسکندر" را بر فرزندان خود می نهیم.شاید همان بیگانه پرستی موروثی باستانی که هنوز دست از سرمان بر نداشته است

Wednesday, October 22, 2008

کوفته‏ی تبریز 2

وقتی به دیدن "ارگ علیشاه" درتبریز رفتیم از آن چه تا پیش از انقلاب به این نام وجود داشت و گویا فضای سبز بزرگی در مقابل‏اش به شکوه و عظمت آن می‏افزود تنها مخروبه‏ای را یافتیم که در محوطه‏ی کنارش کارگران زیادی با جدیت و پشتکار مشغول ساختن مصلای تبریز بودند . وقتی از مسوول نگهبانی این محوطه که دیگر بیشتر حریم ساخت و ساز مصلا بود اجازه‏ی ورود خواستیم با تعجب از اینکه کسی علاقه‏ای به دیدن دیوار خرابه‏ی آن ته داشته باشد گفت : آنجا ( ارگ ) هرچه می خواهید بکنید ولی اینطرف نروید و وارد قسمت مصلی نشوید

کوفته‏ی تبریز 1


جالب بود که بر خلاف تصور احمقانه‏ام، شهر تبریز را زیبا با مردمانی خونگرم و با فرهنگ دیدم. در محوطه‏ی مرکزی شهر ( میدان شهرداری ) کتابخانه‏های زیادی با کتاب های روز وجود داشت و در موزه‏ی شهرداری و موزه‏ی مشروطیت چیزهای بسیار جالبی دیدم .

به خاطر خلاصی از عذاب وجدان این که سال ها به جوک‏های ترکی خندیدم و یا تکرارشان کردم و هرکار مسخره‏ای را احمقانه، طبق عادت کلامی به ترک‏بازی تشبیه کردم دل‏ام می‏خواهد برخی از افتخاراتِ تبریز و اولین‏‏ها را در این شهر (که به شهر اولین‏ها معروف است)، این جا بنویسم.:

- اولین چاپخانه ایران بسال 1811 میلادی برای اولین بار در تبریز راه اندازی گردید .

- اولین مدرسه مدرن ایران بسال 1888 میلادی و توسط حسن رشدیه در تبریز بنا شد . و سیستم جدید آموزش و پرورش جایگزین آموزش مکتب‏خانه‏ای شد.

- اولین مدرسه ناشنوایان ایران بسال 1924 میلادی و توسط مرحوم جبار باغچه بان در تبریز احداث و فعالیتش را آغاز کرد .

- اولین مدرسه کودکان تیزهوش و نابغه بسال 1926 و توسط آلمانی ها در تبریز تأسیس و فعالیت نمود .

- اولین کودکستان ایران بسال 1923 در تبریز گشایش یافت .

- اولین شهرداری ، شورای شهر و مجلس شهرداری در تبریز راه اندازی شد .

- اولین برج آتشنشانی به نام " یانقین " با قدمتی حدود صد سال هنوز در تبریز پابرجاست.

- " زینب پاشا" اولین زنی که در تاریخ ایران با ایجاد یک گروه 40 نفره از زنان ،دست به مبارزه‏ی مسلحانه بر علیه حکومت استبدادی قاجار زد و در نهضت تحریم تنباکو نقش به سزایی ایفا کرد، از انقلابیون این منطقه محسوب می‏شود.

- تالار ارگ یا شیر و خورشید ، به سبک معماری تالارهای اپرای سنت پطرزبورگ، از اولین و زیباترین سالن‏های نمایش و باله در ایران، سال 1306 در تبریز تاسیس شد. و نمایش‏هایی مثل " آی با کلاه، آی بی کلاه – غلامحسین ساعدی " در آن اجرا گردید و گواهی است بر فرهنگ دوستی و اهمیتی که مردمان این دیار برای هنر از دیرباز قائل بودند.

این تالار زیبا در سال 1359 به دستور یکی از روحانیون وقت به طور کامل تخریب گردید.

چاقوی زنجان



اگر قصد داشته باشی فضای درونی بزرگترین گنبد آجری جهان و بزرگترین گنبد بعد از ایاصوفیه را ببینی هیچ چیز نخواهی دید جز فضایی که به شکلی اغراق‏آمیز، با داربست‏های فلزی بی‏نظم و ترتیبی جهت مرمت پوشانده شده است. دوست مقیم زنجان‏مان می‏گفت که هیچ‏وقت نشده هیچ روزی از هفته و هیچ زمانی از شبانه‏روز کسی یا کسانی را روی این داربست ها مشغول به کار دیده باشد. از نگهبان پرسیدیم چند وقت است این داربست ها برای ترمیم این جا بر پا شده اند. جواب اش بیشتر به شوخی گریه داری شبیه بود : - از سال 1347.

فکر کنم می شد در این مدت سی سال، حداقل 4 گنبد سلطانیه جدید برافراشت

Wednesday, October 15, 2008

یرما


"یرما"ی رضا گوران نمایشی بسیار جذاب بود، با چینش صحنه‏ای بدیع و بسیار خلاق و موسیقی زیبایی که در جان صحنه جاری بود.دنیای نشانه‏ها در این اثر که برگرفته از متنی است که از دید ِ من بسیار نمادین است، کارکرد بسیارخوبی داشت. نمایش پر بود از نشانه‏ها و نمادهایی که "یرما" را به دنیایی عام‏ترپیوند می‏زد و اندوه‏اش را انسانی‏تر و فراتر از یک دلمشغولی زنانه بیان می‏کرد:

نورهای تکرنگ و نورپردازی بسیار خوبِ صحنه، هم تا حد زیادی گرما و رنگ را از فضا می‏گرفت و بازتاب‏اش در نیمکت‏های شیشه‏ای، سردی مضاعفی را انعکاس می‏داد و هم، نحوه‏ی حضور نور و غیاب‏اش، با آشنایی‏زدایی از کل متن همخوان بود.

پوشش سفید بازیگران نیز هم سردی و بیرنگی فضای حاکم در روابط این انسان‏ها را القا می‏کرد و هم بی‏زمانی و مکانی ویا به نوعی تعلق به هر زمان و مکان.

گوجه‏هایی که توسط زنانی پر از عقده‏های سرکوب شده و حقارت‏ها و حسادت‏های فروخورده رنده می‏شدند و در فضای سرد و سفید اثر، عشق و شهوت را تداعی می‏کردند.

تختخوابی عمودی که یرما را در چنبره‏ای از ریسمان‏ها و دست‏ها به بند می‏کشید و در نهایت نیز روی همین تخت که مکان و نمادی ست برای سرکشی و رهاییِ غرایز و نیز آرامش و عشق، به صلیب کشیده شد.

وشیوه‏ی اعدام یا کشتن یرما نیز در حالی‏که هم به صلیب کشیده شدن و قربانی تحمل رنج گردیدن را تداعی می‏کرد، بی‏ شباهت به سنگسار اسلامی نبود. آن هم با سنگ‏هایی که همان گوجه‏های سرخی هستند که در چند جای دیگر به نشانه‏ی غریزه و شهوت و عشق یا توسط زنان رنده شدند، یا به دست یرما تکه‏تکه شدند و یا در کابوس‏های شبانه و مونولوگ او حضور داشتند و به میان صحنه غلطیدند.

سایه‏های تکرار شونده‏ی زندگی و سرنوشت یرما که گویی تداعی کننده‏ی تکرار این سرنوشت تلخ، این سرکوب، این زندان در زندگی دیگر زنان بود. انگار هرلحظه هزاران زن دیگر همانگونه زهر زیستن در دنیایی که مردانی خودخواه می‏آفرینندش را در خون‏شان می‏ریزند. و یا شاید سایه‏هایی از وجود ناآگاه یرماست و جنبه‏های زنانه‏ی دیگری از او که دل‏اش می‏خواهد مرد سرکوب‏گرش را بکشد- وقتی در صحنه‏ی بیدار کردن خوان، سایه‏ها مردان خوابیده دیگر را خفه می‏کنند- یا دل‏اش می‏خواهد عشق را ببوید، ببوسد، و به درون راه‏اش دهد- وقتی سایه‏ها سیب سرخ به جا مانده از ویکتور را که یرما تنها می‏بوید، می‏بوسند و می‏جوند.-

بازی ها در این نمایش بسیار پخته و جدی و سنجیده بودند . زیبا و تاثیرگذار. شاید تنها نکته‏ی منفی صدای ضعیف و نجواگونه‏ی " سهیلا گلستانی " و " مهدی پاکدل" بود که برای من که در ردیف‏های آخر این سالن کوچک بودم و هیچ صدای مزاحمی نیز وجود نداشت گاه کاملا غیر قابل شنیدن بود و تنها به مدد لب‏خوانی قابل درک بود.

بدون نگاهی نمادین،همذات پنداری با اندوه زنانه‏ی یرما کمی سخت به نظر می‏آید . در فضای امروزی که اجبار به مادر شدن و خود را وقف آینده‏ی بچه کردن، از الگوهای جامعه‏ی مردسالارانه محسوب می‏شود و برای بسیاری زنان انتخاب برای نخواستن مادر شدن و یافتن فردیت خویش، از ناهموارترین کارهاست و برای همین اگر نگوییم میل به مادر شدن از ضدارزش‏های فمینیستی محسوب می‏شود ولی سمبل نمودن آن برای روایت رنج‏هایِ زنِ خرد شده در سیطره‏ی جامعه‏ی سرکوبگرِ مردمحور کمی نامانوس به نظر می‏رسد، مگر این‏که بچه را نمادی از خلاقیت و زایش و یا همان توان آفرینش زندگی و امید به آینده در یک زن بدانیم نه صرفا غریزه‏ای مادرانه ، تنها امید ِ حرکت و تغییر در دنیایی که یکسر پوسیدگی و تکرار و ایثار است و تنها گزینه‏ای که بتواند تمام شورِ زندگی و هستی متراکم شده‏ی درون‏اش را جاری سازد و با زندانی کردن او و سرکوب غرایزش این امکان را از او می‏گیریم. فکر می‏کنم با اتکا به همبن نمادگرایی جاری در متن اصلی است که" گوران" فضای اثرش را بر دنیای نمادها و نشانه‏ها استوار ساخته است.

البته می‏توان اندوه تراژیک ِیرما را به اندوهی فراتر از زنانگیِ سرکوب شده تعمیم داد. و رنجی انسانی و موقعیتی جهانشمول را در آن دید . ولی نگاه ما ناگزیر متاثر از زمان و مکانی است که که در آن زیست می‏کنیم. شاید از این روست که معمولا گرایش به نقدهای فمینیستی یا رمزگشایی های سیاسی اجتماعی در نقدهای ما زیادتر دیده می‏شود ، چراکه محصول این مزرعه‏ی پر آفت‏ایم.


اما سه چیز را در"یرما"ی لورکا ، دوست‏تر می‏دارم .


1- شخصیت خوان در نمایشنامه لورکا ملموس‏تر و خاکستری‏تر جلوه می‏کند. از آن‏جا که عاشق‏تر است و خود به نوعی قربانی شرایط اجتماع و سنت‏ها و هم این‏که آنطور که در "یرما"ی گوران پرداخت شده عدم تمایل‏اش به بچه‏دار نشدن کم‏تر تعمدی به نظر می‏رسد و این پردازش شخصیت در نمایشنامه‏ی لورکا، بار تراژیک اثر را بیشتر ودرک شرایط حسی یرما را پیچیده‏تر می‏کند ولی در " یرما"ی گوران گرایش بیشتری به سمت تک‏بعدی شدن شخصیت‏ها دیده می‏شود.


2- پایان تراژیک و شورشی‏اش را که یرما، مرد- نمادِ استبدادِ بی‏منطق و خودخواه – را با دست خویش خفه می‏کند، حتی به قیمت قربانی شدن خواسته‏ی خودش یعنی رسیدن به فرزند. ولی در "یرما"ی گوران یرماست که کشته و قربانی می‏شود.

"يرما: پس يعني ديگه هيچ اميدي نيست؟

خوآن: ‌نه!

يرما: خودتم نه؟

خوآن: ‌خودمم نه. قبول کن!

يرما: بي‌ثمر!

خوآن: مي‌خوام تو آرامش خيال زنده‌گي کنيم. جفت‌مون. با خوشي. بغلم کن. (به آغوش‌اش مي‌کشد.)

يرما: پي چي مي‌گردي؟

خوآن: ‌پي تو! تو مهتاب چه قدر خوشگلي!

يرما: پي من مي‌گردي، مث کبوتري که بخواي بخوريش.

خوآن: ‌منوببوس... اين‌جوري .

يرما: هيچ‌وقت! هرگز!

(فريادي مي‌کشد و چنگ به گلوي خوآن مي‌اندازد. خوآن به زمين مي‌غلتد. يرما تا وقتي خفه شود گلوي خوآن را مي‌فشارد)

يرما: يرما! اما مطمئن! آره، حالا ديگه مطمئنم. و تنها ...

مي‌رم چنون استراحت کنم که ديگه هيچ وقت از خواب نپرم که ببينم خونم خونِ تازه‌يي رو نويد مي‌ده يا نه. تنم واسه ابد خشکيده. ازم چي مي‌خواين؟ نزديک نشيد! من پسرمو کشتم! من با دستاي خودم پسرمو کشتم!"



3- در "یرما"ی لورکا پیرزنی جهان دیده نقش اغواگر را به عهده دارد. یعنی زنی که خود این مسیر را تا به انتها طی کرده و در پایان راه به یرما نصیحت می‏کند که زندگی را دریابد و عشق را و مردان را و خود را اینگونه قربانی سنت و ترس و آبرو نکند که این خود بار معنایی بسیار متفاوتی می‏یابد از آن‏چه در "یرما"ی گوران می‏بینیم و این نقش به جنبه‏ی مردانه‏ی وجود یرما واگذار شده بود. فکر می‏کنم این خود به نوعی نقض غرض است،چرا باید جنبه‏ی عصیانگر و میل به زندگی بارور و فردیتی مستقل و میل به کشفِ دنیا و خود و درک غرایز و لذایذ را در وجود یک زن با نماد یک مرد نمایش دهیم. انگار پذیرفتیم که حتی در دنیای درون و ذهنیات نیز این تقسیم بندی وجود دارد و حتی اگر هم اشاره‏ای به دو وجه زنانه و مردانه‏ درون هر انسانی است چرا تمایلات انسانی‏، عصیانی و قوی‏تر در وجه مردانه تجلی می‏یابد. چرا نمادهای بیرونی را با الگوهای اجتماع منطبق می‏کنیم و در این فضا هم ، ضعف و سستی و قربانی شدن را زنانه و گرایش به نجات و رهایی و قدرت را مردانه تصویر کنیم؟

"یرما" تجسمی از زنان قربانی نجابت محسوب می‏شود. در طول تاریخ پیوسته دو چیزِ تکرار شونده از پی‏هم همچون دو دیوار ستبر در سرِ راه زیستن مستقل زنان قد برافراشتند، جایی کم‏مایه‏تر و جایی مقتدرتر:

1- خودخواهی‏های مردانه در اجتماع و خانواده‏هایی که مردان محورند و زنان، نقطه‏هایی بی مختصات

2- شرافت و نجابت کهنه‏ای که در تار و پود تربیت اخلاقگرایانه‏ی زنان ، نسل‏هاست همچون ارزشی بی‏همتا و گوهری بی‏بدیل جا خوش کرده و از پسِ سال‏ها جزیی از ارزش‏های ژنتیکی‏ای شده که خود نیز به باورش رسیده‏اند و هویت خویش را مدیون آن، تا بدانجا که گیریم بتوانند مردان را بشکنند، مردم را نشنوند و سنت را بستیزند ، از پسِ دست‏هایی که از درون‏شان می‏جوشد و چشمان‏شان را می‏فشارد و دهان‏شان را می‏پوشاند و بندهایی که از درون‏شان سر بر می‏آرد و در جای خویش به صلیب‏شان می‏کشد چگونه می‏توانند گریخت؟؟؟؟


یرما - آبرونامه‏ی زنان جهان