Tuesday, September 25, 2007
نار
داس سپهر سرنگون
ديشب دوستي را ديدم كه خود و همسرش از فرقه اكينكار و يا به نوعي اكيست بودند. برايم جالب و تازه بود . آنقدر كنجكاوي كردم كه سوالاتم ناراحت و معذبشان كرده بود. و امروز در فضولي هاي اينترنتيام، در نهايت تعجب ديدم چه خيل عظيمي از هموطنانمان به اين فرقه، گرايش و اعتقاد دارند. بحثي در مورد اين اعتقاد ندارم كه بيشك مثل هر اعتقاد دروني ديگر محترم است و اين تنوع اعتقادات هم بسيار زيباست ولي حس ميكنم گاه اين نوع گرايشات از يك خلا دروني نشات مي گيرد. گويي همهمان در پي ير كردن اين خلا به برچسبهايي ميچسبيم كه مي چسباندمان به فكري، صفتي ،نحلهاي ،مذهبي ،اعتقادي و از همه مهمتر هويتي. و اين عنوان ها آرامش ميبخشدمان كه آري من اكيستم ، بوديستم ، پست مدرنام ، فمينيستم . و اكثر مواقع نفس وجود آن صفت برايمان لذتبخش تر است تا عمل به اعتقاداتش. و شايد يكي از كاركردهاي مذهب هم همين نقش درمانگرش در زندگي خصوصي انسانهاست. چرا كه هويتاش و انجام مراسم و مناسكاش و تلقيناتاش به آدمي حس پويا بودن و حركت به سوي تعالي ميدهد. و اين كاركردي دوسويه دارد از سويي ميتواند آرام بخش اضطراب ها باشد و از سويي به فاصله مويي ميتواند سكر آوري انفعال را ساري سازد.گاه حسرت ميخورم به آسودگي بيسوداي دوستي كه با تمركز و تعمق در انجام وظايف شخصي مذهبياش آرامش كمال را تجربه مي كند و مسووليتهاي اجتماعياش دغدغه فرعي ذهناش ست. هر روز دعاي خاصي را در منزلش برگزار مي كند : دعاي كميل ، دعاي ندبه ، دعاي سمات و .... و رفتار يكنواخت و آراماش گواه رضايت درون اش است !!!!!
بدبختانه يا خوشبختانه ، نميدانم ، من اما هيچ برچسبي ندارم كه خود را به آن بياويزم و رضايت موذيانهاش را مزمزه كنم.
بنگر به جهان چه طرف بر بستم هيچ وز حاصل عمر چيست در دستم هيچ
شمع طربم ولي چو بنشستم هيچ من جام جمام ولي چو بشكستم هيچ
افسوس كه بي فايده فرسوده شديم وز داس سپهر سرنگون سوده شديم
دردا ، ندامتا كه تا چشم زديم نابوده به كام خويش نابوده شديم
Monday, September 10, 2007
شادي شهيد
گلي، همزادم ، هميشه با حرف هاياش ، ملموسترين و نزديكترين حسها را به من ميدهد. حسي
كه هست ولی گاه در اعماق وجودم مخفي شده و نميبينماش. همیشه اینگونه بوده چرا که جنگل ذهن هردومان طي سالها از بذرهايي يكسان بارور گشته است و با وجود شدت آفتهايي كه عاشقانه نثار هم كرديم و ميكنيم هنوز همساني بي بديل روح و حسمان برجاست .از روزي كه به من گفت ، مدام به اين ميانديشم كه به راستی اينهمه تلخي و افسردگي در زندگيهايمان از كجا آمده است؟ چرا نميتوانيم با تمام وجود خود را به دست شادي و خنده بسپاريم و از آن چه هستيم و داريم لذت ببريم ؟ چرا معني روشنفكري در جامعه ما تقريبا مترادف شده با بدبيني ، افسردگي ، فرسودگي و غم؟ ريشهاش كجاست ؟ كدام علل ناپيدا ما را به اينجا كشانده است؟
شايد از محيط پيرامونمان نشات ميگيرد. از انبوه مشكلات و دردهايي كه در نزديكيمان حس ميكنيم . وبا هر تپش قلب مان ميشنويم ، با سرانگشتانمان لمساشان ميكنيم . با هر نفس به درون ريه هايمان ميروند و در خون مان سرازير ميشوند. همان روزي كه در جمع دوستان سبكبار، دم ميزني به يادت ميآيد كه امروز سالگرد تلخ خاوران است و در همان لحظه كه سرشاري از شادي و لبريزي از لذت ، ضجه هاي كركننده فقر ، فحشا ، مرگ و خشونت از گوشه وكنار به گوش ميرسد ، كودكي گرسنگي اش را فرياد ميكند ، مردي حلقوم زن اش را مي فشارد ، مادري گوش به صداي بازي فرزنداناش پشت درِ بسته اتاق ، تنفروشي ميكند و به جاي شهوت ، نگرانياش را ناله ميكند ، دختري با بلوك سيماني به دست برادرش سنگسار ميشود و .... آيا ميتوان بيپروا خنده شادي سر داد ؟
شايد از فرهنگ و مذهبمان باشد. مذهبي كه سوگواريهاياش بیش تر وعميقتر است ازشادمانيهاياش؟ و اعتقاد آن است كه گريه و ضجه در عبادات بهشتمان را بارور ميسازد؟ فرهنگي كه در آن جديت ، خاموشي و كم تحركي ، سنگيني و پرمغزي را تداعي ميكند واعتراض و نا اميدي روشنفكري را .ویا شاید ناشی از تاریخ تلخ مان باشد . که پشت سر گذاشتن فراز و فرودهای بسیار، ژنتیک تاریخی مان را افسرده کرده است. شايد از تربيتمان نشات گرفته است . تربيتي كه به ما لذتبخشي به ديگران را در گفتار و كلام و نگاه نياموخته است و بسياري از اين دست را لودگي و هرزگي ميداند ، در قياس با فرهنگي كه لازمه شروع هر ديدار را ستايشي و يا ذكر نكتهاي از زيبايي ظاهر و يا مكان طرف مقابل ميداند و شادمانيهاي كوچك را به راحتي به هم هديه ميدهند .و يا ، از تربيتي كه به جاي آنكه از كودكي تو را با هرچه هستي آشتي دهد مدام به رقابت ميخواندت و تخم حقارت را در اعماق جانت ميكارد تا به مرورسبز شود و برگ و بار دهد . تا آنجا كه همه به دنبال پر كردن خلا خويش باشند با حرص مدام به زيبايي ،پول ، دانشگاه ، مدرك و هرچيز كه بتواند انسان را در مقايسه با ديگري برتر بنماياند
و شايد از درون خودمان باشد. از اين سنگينيِ ناگزير حس مسووليت ، كه فقط سنگين ات ميكند و بس. اينكه مي خواهي براي اينهمه مشكل راهي بيابي و نميتواني . حتي نميتواني از عهده مشكلات خودت برآيي .خستگي اينكه گويي براي همه چيز بايد جنگيد از ابتداييترين نيازهاي انسان گرفته تا
والاترينشان. اينكه مدام ميخواهي جور ديگر زيستن را تجربه كني. آدم ديگري باشي ولي در جبر موقعيت و معيشت گير كردهاي و روزني به روشني نيست. حشرات پشت تارعنكبوت زيرزميني كه به تاريكي و روزمرگي خو كردهايم و شاپرك خانمي كو تا برايمان از آفتاب بگويد. فرسودگي انديشيدن به چرخدنده اينهمه نياز و سركوب ، عطش و تشنگي ،غرور و تحقير ، كوشش و ناكامی ...و یا از غمگینی این حس نوستالژیک که همیشه با خود حمل می کنیم . حسرت از دست رفته ها... از گذشته باشکوه تاریخی مان گرفته تا کودکی شیرین مان ، شادابی های که آنقدر مجالی برای حضورشان نبود خاکستر شدند ولی یادشان در ذهن هایمان باقیست ، جوانی پرشور نزدیکان مان که به سکونی خاموش مبدل گشته .. همه و همه زهر تلخ اش را درون مان جاری می سازد.
و با این همه شايد اصلا خودمان بلد نيستيم چگونه لذت رابيابيم ؟ شايد در اين الاكلنگ نقطه تعادلي هم باشد كه نميتوانيم بيابيمش؟ شايد نياموختيم كه چگونه به زندگي و لذت هاياش اعتماد كنيم؟و باور نداريم كه چه بسا شادابي باعث شود مفيدتر عمل كنيم؟ شايد به قولي دچار سانتيمانتاليزم گشتهايم و اين همه آه و فغان فقط از اين احساساتگرايي بيهوده ناشي شده است؟ شايد راههاي شادبودن را نميدانيم ؟ شاید به راحتی فراموش می کنیم که تنها یکبار فرصت زیستن داریم ؟ واینکه با واگویه این تلخی ها ، مدام ، ناامیدی را ساری می کنیم و هزاران شايد ديگر. نمي دانم
به پيشنهاد دوست عزيزي شايدهايام را نوشتم. شايد كه شايدهاي بیشتری بشايد
Wednesday, September 05, 2007
دد بشو
غمگين شهر من
محاط به خط كوفي و مناره
شور زنانگيام
در تنگي سياه مقنعه
ميگندي ، اگر بايستي
و تنها درِ بسته ، اگر راه بجويي
راضي شو ، لبخند بزن
دد بشو و خفه شو
خو ميكني
به بوي تعفن گنداب جاري كنارت
و زمزمه ميكني
عطش شادي و حسرت زندگي را با تلخي دشنام
و با بهت مينگري
نگاه خاموششان را به آنچه ميبيني
و باور بيترديدشان را به يك گودوي ساديستي
Saturday, September 01, 2007
درقند هندوانه
گرچه هميشه از شكوه و زيبايي سبكهاي غني و فخيم هنري لذت ميبرم و متاثر و متحول ميشوم ، اما شديدا" با يك دسته خاص از هنر احساس نزديكي ميكنم. دستهاي كه سينماي لينچ ، ادبيات براتيگان ،موسيقي نامجو و رمانهاي رضا براهني در آن قرار دارد.از ديدن و خواندن و شنيدنشان به وجد ميآيم و از شيطنت و بازيگوشياي كه در آن موج ميزند پر نشاط ميشوم. حس ميكنم دنياي كه در آنام هنوز زنده است و هنوز جا براي تخيل وخلاقيت هست. خلق در معناي اصيل و ناب خود ، خلق چيزي كه تاكنون نبوده و الان با صراحت تمام جلوي چشمت رژه ميرود و تو ناگزيري كه باورش كني. هر تخيلي هستي مييابد بي هيچ محدوديت و قاعدهاي. گويي مصداق "كن فيكون " است.
و " درقند هندوانه " يكي از اين معجونهاي غريب لذت بخش است كه پر است از فضايي ماليخوليايي و وهم آلود:
* شهري كه همه چيزش از قند هندوانه ساخته شده است .
* راوياي كه او را اينگونه ميشناسيم :
هر وقت دربارهي چيزي كه مدتها پيش اتفاق افتاده فكر ميكني : كسي از تو سوالي ميپرسد و تو جواباش را نميداني.
اين نام من است .
شايد باران خيلي شديدي ميباريد.
اين نام من است.
يا اين كه كسي از تو خواست كاري انجام بدهي . تو انجامش دادي. بعد او بهت گفت كه اشتباه انجامش دادي – " براي اين اشتباه متاسفم " – و مجبور ميشوي كار ديگري بكني.
اين نام من است .
شايد بازياي بوده كه وقتي بچه بودي ميكردي يا وقتي كه پير بودي و روي يك صندلي كنار پنجره نشسته بودي همينطوري چيزي به فكرت رسيد.
اين نام من است .
شايد در بستر دراز كشيده بودي ، تقريبا در دالان خواب بودي و به چيزي خنديدي ، با خودت جوكي گفتي ، بهترين راهِ پايان بخشيدن به روز.
اين نام من است .
....
* مجسمههاي سبزيجات در گوشه و كنار شهر : مجسمه كنگر فرنگي نزديك كارگاه توفال ، يك مجسمه هويج ده فوتي نزديك پرورشگاه ماهي قزل آلا ، يك دسته پياز نزديك كارگاه فراموش شده ، و يك مجسمه شلغم نزديك زمين بيسبال
* داستان خورده شدن پدر و مادر راوي توسط ببرهاي مهربان كه بعد از اتمام كارشان در درس حساب به راوي كمك ميكنند.
* دنيايي كه هر سي و پنج سال يكبار در آن كتابي نوشته ميشود و ما كتابي كه بعد از سي و پنج سال در حال تاليف است را ميخوانيم.
* فانوس هايي كه با روغن هندوانه و ماهي قزلآلا ميسوزند.
* مقبرههاي مردگان ، زير درياچه ، با سقفهاي شيشهاي كه در آن قارچهاي شبتاب كار ميگذارند تا هرگاه دلتنگ شوند مردههايشان را ببينند.
* كارگاه فراموش شده كه پر است از اشياء فراموش شده و ويسكيهايي كه از چيزهاي فراموش شده درست ميشوند...
شايد مسخره باشد و... هست .
دنيايي كه اوهاماش نگاه هاي سست و لُختمان را مبهوت مي سازد .كاريكاتوري از دنياي امروز كه دهن كجي ميكندبه هرچه پيچيدگي و معناست، به هرنوع كليشه و هر نوع واقعيتي كه ما را در بر گرفته و ، پوزخند مي زند به فرم ، به ساختار و به هرچه براي ذهن تو از قبل آشناست .
شايد پوچ باشد و ...هست .
اما نه از جنس پوچياي كه كاموبه چالش ميكشد و نه حتي پوچي ابزوردوار بكت.پوچ ِپوچِ پوچ. كه به هيچ ميگيرد دنيا و محتوياتاش را وحتي ديگرگون ميبيند بديهيات طبيعي را ، نه آنكه مسخره كند يا در طنزش فلسفه ببافد. تنها تخيل محض.
اما... گويي ضرورياست .... همچون ناب دمي بشارتبخش ،
براي انساني كه ماييم ، كه سنگيني ميكند بر دوشاش ، بار اينهمه فلسفه و سياست و انديشه ، دست و پا ميزند در دنيايي كه پيچيدهاش كرده هزاران بايد و نبايد اخلاقي و عرفي و ذهني و... حريص است به رهايي ، به اينكه خود را بسپارد به كارناوالي غريب از تخيل و شعر و رنگ و رويا و ، رقصي سبك بار و........ .همين. بي هيچ طلب معنايي......