Saturday, October 09, 2010

تلخک

از دعوت به بازی‏های وبلاگی زیاد خوشم نمیاید به خصوص وقتی در مورد موضوع جدی و تلخی مثل اعدام باشد، که عنوان بازی برای چنین مبحثی، عنوان مسخره‏ای به نظر می‏آید. اما به عنوان همراهی با یک فراخوان مثل " فراخوان نه به اعدام" قضیه فرق می‏کند.

در این فراخوان قرار است اولین خاطره‏مان را از رویارویی با اعدام تعریف کنیم.


زمانی که کودکی هفت ساله بودم، بین خانه‏ی ما تا سر خیابان اصلی حدود پانصد متری فاصله بود . نزدیکی‏های خیابان اصلی دکه‏ی کوچک جگرکی‏ای بود به نام "کلبه‏ی عمو یوسف" . هروقت دست در دست برادرم از آنجا رد می‏شدیم می‏ایستاد و آنجا با چند نفر دیگر حرف می‏زدند و بحث می‏کردند و چند سیخ جگر هم نوش جان. عمویوسف مردی حدودا سی، سی و پنج ساله بود. با شکمی چاق و سبیلی کلفت و نگاهی مهربان که هر بار مرا می‏دید، بلندم می‏کرد و روی میز جلوی دکه می‏نشاند و یک بشقاب جگر هم جلوی من می‏گذاشت. با وجودی‏که از حرفهایشان چیزی دستگیرم نمی‏شد و آنقدر شیطان بودم که به سختی یکجا ماندن را تاب بیاورم، اما چون شیفته‏ی برادرم و کارهایش بودم ، چیزی نمی‏گفتم و منتظر می‏ماندم تا حرفهایش تمام شود و با کفشهای مخملی کبریتی و سبیل پرپشت سبزرنگش در حالیکه با سیگار میان انگشتانش بازی می‏کرد و در سکوت به فکر فرو می‏رفت، راهی خانه شویم. بعضی روزها هم وقتی رد می‏شدیم عمو یوسف سرگرم چند مشتری بود، آن‏وقت از دور به برادرم لبخندی حواله می‏کرد و به من هم چشمکی . من هم که عاشق این بازی بودم در طول همان چند لحظه‏ی عبور، پشت سر هم چشمک می‏زدم و ذوق می‏کردم که عمو یوسف از وسط مشتری‏هایش کله می‏کشد تا چشمک‏های مرا بی جواب نگذارد.

جزییات را یادم نمیاید، فقط یادم هست که دکه‏ی جگرکی مدتی تعطیل شد و یک روز هم شنیدیم که عمو یوسف را اعدام کردند. نمی‏توانستم درک کنم که چرا . در آن روزها برادرم غمگین بود و مدام سیگار می‏کشید و من هم هروقت مجبور بودم از جلوی دکه‏ی خاک گرفته عبور کنم، سریع می‏دویدم و سرم را هم بالا نمی‏آوردم. نمی‏خواستم باور کنم که دیگرکسی نیست که جواب چشمک‏هایم را بدهد .

اما تلخ‏ترین اعدامی که بفضم را وحشیانه ترکاند، اعدام "فرزاد کمانگر" معلم کرد، در 19 اردیبهشت 89 بود. همان شبی که برای اولین بار در زندگیم ، آرزو کردم:


کاش فرزندی داشتم،
کاش فرزندم پسر بود،
کاش نام پسرم ، فرزاد بود

1 comment:

Anonymous said...

واقعا نسل ما چه خاطره هاي تلخي رو تجربه كرده

خوشحالم كه وبلاگت بالاخره از فيلتر دراومد


مونا