می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خواب اقاقیاها را بمیرم.
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را پرواز گیرم
حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینهام
گل دهد
میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گل،
و عبورِ سنگینِ اطلسیها باشم
بر تالار ِارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.
****
****
پگاهی نزدیک، خانه،موزهی شاملو- به لطف فرزنداناش – خالی و تهی از یادگارهایاش خواهد شد.
و این روزها ، بغض هزار تکه شدن آینهای که عمری دراز، تصویر بامدادمان در آن پدیدار گشته بود.
آیدا، ارغوان عاشق ، حاضر نشد تن به نبردی دهد که طرف دعوا _ به جبر طبیعت – نام شاملویاش را یدک میکشید. و در سکوت سر خم کرد و مسیحوار تن به این بیمهری سپرد.
وقتی دیدیماش ، دلشکسته و کمطاقت، تسلای حضور دوستداران شاملو را میجست. گیاهِ نازک ، گویی نمیتواند تنهایی این غم را تاب آورد و بیتابانه سراغ میگرفت آنانی را که بر مزار شاملو جمع میآیند، میگریند و شعرهایش را زمزمه میکنند.
و پاشایی با روح ِجوانِ شاداباش، مدام، آینده را امید میداد. با ایمانِ روشناش به اینکه هرگز کسی حاضر نخواهد شد با خرید این یادگارها، ننگ و نفرینِ فرهنگ ملتی رابه جان بخرد و سرانجام این مسافرانِ خاموش به خانه بازخواهند گشت.
گرچه خانهاش تهی شود، یادگارهایاش را چوب حراج زنند، گرچه همهچیز دست به دست هم داده که خاموش کنند و فراموش، آفتابشیفتهای را که سرودی دیگرگون ساز کرد، سرودِ برگی سرسبزتر از جنگل، موجی پرطبلتر از دریا و مرگی پرطپشتر از حیات ، اما حقیقت ، این روحِ سرگردان ِبیآرام، همیشه زنده است و رود، قصیدهی بامدادی را در دلتای شب مکرر خواهد کرد.
***
****
تنها
مائیم
- من و تو-
نظارهگان خاموش این خلاء
دلافسردهگانِ پا در جای
حیرانِ دریچههای انجمادِ همسفران
دستادست ایستادهایم
حیرانایم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمیکنیم
نه وحشت نمیکنیم
تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ میبینم آنجا که توئی،
مرا تو در ظلمتکدهیِ ویرانسرایِ من در مییابی
اینجا که منام.