Monday, November 05, 2007

ميم

هربار كه باز مي‌گشتم از پيش‌اش شاخه‌اي ياسِ زرد در دستم بود ، ارمغان هميشگي باغچه كوچك‌اش
دلتنگ نگاه مهربان آبي‌اش در چهره پر چروك ماهتاب ، مي‌شنيدم از حسرت روزگاري كه حيات خانه كودكي‌" ميم " را به خاطرم مي‌آورد در "درخت گلابي"- خانواده‌اي پر جمعيت و پر هياهو در حياتي بزرگ و قديمي و خدمه‌هايي كه سراسيمه از گوشه‌اي به گوشه اي مي‌روند. و ديگ هاي بزرگ نذري در جوش و خروش و كودكي شاد آناني كه پيري غمگين شان را مي بينم و سرانجام بهار سالي كه تمام درخت‌ها شكوفه كرده اند به جز درخت گلابي

غمگنانه ترين عيدي‌ام ، اسكناس لاي قران جلد چرمي‌اش بود كه هرسال وقت رفتن ، عجولانه و با شتابي معصومانه ورق ورق ميزد تا بيابدش. امسال آنقدر دير به ديدارش رفتيم كه 2 اسكناس باقيمانده من و الهام گم شده بود در ميان اوراق زرد قران خطي‌اش
وقتي در حياط را مي گشودم ناگهان از خلسه اي خارج مي‌شدم كه مرا به نيم قرن پيش برده بود.- فنجانهاي دسته دار فلزي كمر باريك ،لاله هاي شيشه‌ اي بلند ، قاب عكس‌هاي قديمي‌اي در گوشه و كنار . ودر پس زمينه چهره اش با تابناكي گيسوان سفيد آرام اش ، عروسي زيبا در قاب عكس چوبي با دسته گل بزرگي در دست اش ، نشسته بر صندلي لهستاني- در خيابان با خود عهد مي كردم به زودي به ديدارش بيايم ، وميديدم‌اش كه پرده سفيد را كناري زده و با نگاهي تنها از پشت پنجره براي مان دست تكان ميدهد، او بهتر ميدانست ديدار دوباره مان زودتر از سالي ديگر نيست
...
...
و پاييزامسال درخت گلابي باغ ما را باد با خود برد...

Saturday, November 03, 2007

دخیل


ذهن ام را شخم میزنم
از بر یافتن بزرگترین خواهش
که خود بدانم ، تنها
و یا وامیداردم شاید ، سیل امواجِ پر ملالِ مویه ها

نگاهی به بالا ، اوج زیبایی بازی نور و آینه
و دوجفت چشم خیره ، سیاه و سفید
کبوتران قرینه خاموش ، در ايوانِ‌طلا، نگهبان بی درد دردها

نگاهی به زیر
امتداد قلاده باریک شوربختی کودکان تا پنجره فولاد
رنگین کمان تلخ درد و نیاز

می چرخد تصاویر ذهنم و می گریزاندم
نوای موسیقی عربی ، در آرامگاه پیرِطوس . آری طنز ناگزیرِ روزگار
و چشم انداز نگاه اش به خورشید ، همان نقطه ، هزار چرخش پیش تر

خالی خشک دیوار عطار ، بی عطری و نقشی
و رصد هزار پاره آسمان از نگاه خفته خیام

صدای ضجه ها می آوردم باز و یادم به جستجو
شرمنده گریه ها و ناله های بی تاب
چیزی نمی یابم

کرنشی می طلبم بی سویه ، عظمت ناتوانی انسان
اگر این هماوایی و این تمرکز خواسته هاست ،
راز اجابت هر خواهش
باشد
باشد
آری می خواهم
میخواهم که هیچ ناله ای نباشد دیگر از نالانی
در این دردانه دردسرایِ دیاردیرین ام

Saturday, October 27, 2007

اززندگي

در خبرها خواندم كه وبلاگ از زندگي به عنوان برترين وبلاگ شخصي- روزنوشت و دومين وبلاگ برگزيده كاربران انتخاب شده است. واكنش اوليه‌ام پس از ديدن اين وبلاگ احساس تعجب بود .كه چگونه چنين وبلاگي با نوشته هاي پيش پا افتاده و خبري و نثري ابتدايي و انشايي ساده به عنوان برترين وبلاگ انتخاب شده است .و سريع قضاوت كردم كه حتما دست‌هاي ناپيداي روابط و به خصوص فعاليت هاي نويسنده وبلاگ (شيرين احمد نيا ) به عنوان مدرس و رييس كتابخانه دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه علامه و در نتيجه حضور اجتماعي ناگزيرش ، و يا عقايد موافق سياسي و اجتماعي نويسنده و..... باعث دلايل اين انتخاب بوده است. و حتي فكر كردم پر مخاطب بودن اين وبلاگ نيز كه يكي از دلايل اين انتخاب بوده ، به خاطر يادداشتهاي زياد دانشجويان‌اش بوده است و نمي تواند صرفا دليلي بر ايجاد چالش و ديالوگ هاي متعدد بوده باشد .

اما پس از چند رور درگيري ذهني ؛ بدون اين‌كه بخواهم در مورد كيفيت و موضوعات مطالب نوشته شده توسط خانم احمد نيا قضاوتي كنم فقط در مورد نثر نوشتار او به اين ننتيجه رسيدم كه آيا اين همان چيزي نبود كه بدان اعتقاد داشتم. يعني پر كردن فاصله بين روشنفكران و مردم عامي. و رسيدن به يك زبان مشترك .و مگر نه اينكه هميشه فكر مي‌كردم يكي از مشكلات جامعه ما همين شكاف عميق فهم طبقاتي است چرا كه آنان كه به سطح مناسبي از آگاهي رسيده اند و دستي به قلم دارند غالبا با نثر فخيم و ايجاد فضاهاي انحصاري روشنفكرانه فقط براي مخاطبين خاص خود قلم ميزنند و آن بخش انبوه اجتماع‌مان نيز كه درك صحيحي از مسايل فرهنگي ، سياسي ؛ اخلاقي ندارند به طور كل با فضاي اينترنت و كتاب و جلسات و ... بيگانه‌اند و طنز تلخ تاريخي‌مان اين كه همين دسته دوم به علت تاثير پذيري ، بيشتر آماج تبلغيات قرار مي‌گيرند و به واسطه جمعيت بيشترشان ، در تغيير و تحولات مسايل سياسي و فرهنگي تاثيرگذار ترند.

و نكته قابل تامل و با ارزش ، از نظر من تلاش نويسنده اين وبلاگ براي بيان روزانه موضوعات روزمره و گاه بسيارساده اما مهم ، در قالب نثري بسيار روان و همه فهم است و به خصوص سعي در ايجاد زمينه تفكر و ارتباط و بحث متقابل در مخاطبين .

Monday, October 22, 2007

منار


بدرقة پر حسرت نگاه اش با خزه پيرِعمق چشمان‌اش و سنگيني عبوس بغضِ سكوت‌اش خجل ام مي‌كرد كه نه جاي من اينجاست با اين ناتواني‌ ام.

خرد زلزله زمان و شولاي پيري‌اش در بر، جاي گذاشت‌اش پاهاي رنجورش.

اين‌چنين ، رفتن را آغازيديم. زلالي هوا نفس‌ام بي‌تاب مي‌كرد و سكوت سنگين، مغزم را تهي. نخستين بارم ميان اين‌همه قله و چشمه، سكوت و جويبار.

بي‌وقفه بالا و بالاتر. بي‌تجربه ماهيچه‌هاي تنبل‌ام از انقباض و انبساطي مداوم به تنگ آمده بودند.

در كناره تابش درياچه‌اي چادري برپا كرديم و آتشي ، كه سرماي‌ام مي‌سوزاند و شب مي‌گداخت. از پشت شراره‌هاي شعله، تاريكي محض را نظاره مي‌كردم و سكوت را مي‌شنودم.

شهِ‌آرامم آواي‌ام داد و آسمان را نشانم. آسمان نه كه جنون سفيدي از الماسُ اختركان . تنها دقيقه‌اي نگاه خيره شهابي را نمايان مي‌ساخت كه بي‌تاب از گوشه‌اي سرك مي‌كشيد و در گوشه‌اي ديگر محو مي‌شد.

صبح ، با بع بعِ شيرين گوسفنداني شاد و بازيگوش كه چادرمان را همچون بيگانه‌اي غريب در قلمروِشان مي‌كاويدند چشم گشوديم.جست خيزشان چادر را مي‌تكاند و برپا مي‌دادمان.

بعد از صبحانه‌اي به طعم شبنم ، شيب بازگشت را سرازير گشتيم. خستگي‌ام مي‌لغزاند و نوشِ نشاطم مي‌رقصاند.اما ملالي گنگ در دلم مي‌لوليد كه مي‌دانستم در پايان چه انتظارم را مي‌كشد: شوق كودكانه پيرمرد به شنيدن هزارباره‌ي راهِ هزار بار رفته.: تنها ميراث مايوسِ حماسه سبز شباب ، خاكستر سرد به جا مانده از آتشكده آفتاب و برف ، به نفرين ِتلخ ِخدايان ِ علم ، كوه و جنگل

و ميدانستم كه سرانجام ، ديگر بار ، باز خواهد سرود ، سرودِ كهنه‌ي فتح پيشين را ، پهلوانِ خسته‌ي تنها.

.

Wednesday, October 17, 2007

خرابكاري عاشقانه

برای اولین بار( تا آن جا که من میدانم ) در رمانی که در ایران چاپ شده موضوع عشق بین دو همجنس بیان گردیده است . آن هم نه مضموم و نکوهیده و یا بسیار معنوی و آرمانی که بسیار انسانی و و جسمانی و لطیف .

خرابکاری عاشقانه نوشته املی نوتومب به روایت خاطرات جالب کودکی دختری اروپایی الاصل می پردازد که به خاطر شغل پدرش سال های اولیه کودکی اش را در ژاپن گذرانده. و حال به پکن آمده است . دختری با روحیاتی پسرانه و سرکش که در گیرودار شیطنت های دوران کودکی و نوجوانی به دختر دیگری (النا) دل می بازد و کشمکش های عاشقانه ای را تجربه می کند. کتاب از نظر سبک و ساختار بسیار ساده است و داستانی روشن را با روایت اول شخص به صورت خطی و مستقیم دنبال می کند . اما از دیدگاه روانشناسانه شخصیت دختر بسیار خوب و عمیق پردازش شده است. شاید کودکی دو دختر و عدم وجود تمایلات جنسی باعث شده کشش میان آن دو طبیعی به نظر رسد حتی تا آن جا که در خود کتاب هم مادر دختر چیز غریبی حس نمی کند و حتی راه و رسم جلب توجه معشوقه را به دخترش می آموزاند. اما نکاتی بسیار ریز و حساس تفاوت میان دوستی کودکانه دو دختر با کششی همجنس گرایانه را آشکار می کند. از جمله : روحیات پسر مآبانه راوی در قیاس با دختران همسال اش ، تنفر او از پسران و خصوصا از اندام جنسی مردانه ، حسادت عاشقانه و بیمارگونه اش به ارتباط النا و پسری به نام فابریس ، افسون زدگی اش در مقابل زیبایی جسمانی و شهوانی النا ، میل به تصاحب و حس تملک در وجود راوی ، رنگ و بوی عاشقانه و اروتیک عباراتی که برای توصیف احساس اش به النا به کار می برد و کشش جنسی فوق العاده ای که حتی خود نیز از ان اگاه نیست :

" شب هنگام در رختخواب بود که حضور خودم را به یاد می آوردم و آنجا زجر می کشیدم. النا را دوست داشتم و احساس می کردم این عشق چیزی می طلبد . وهیچ ایده ای از طبیعت این چیز نداشتم . می دانستم که النا حداقل باید کمی به فکر من باشد : این اولین مرحله و غیرقابل اجتناب بود . ولی حس می کردم که پس از آن باید مبادله ای مبهم و تعریف ناپذیر وجود داشته باشد . برای نزدیک شدن به این معما چه داستان هایی که برای خودم تعریف می کردم . در این قصه ها ، محبوبم همیشه به طرز وحشتناکی سردش شده بود . اغلب اوقات ، او خوابیده روی برف ظاهر می شد. لباس کمی به تن داشت ، حتی لخت بود و از شدت سرما گریه می کرد. دوست داشتم که خیلی سردش شود چرا که در آن صورت کسی باید گرم اش می کرد.تخیلات من برای پیدا کردن راه حلی ایده ال ، به حد کافی مناسب نبود: در عوض از فکر احساس گرمایی که آرام و دلپذیر بدن عاجز او را در بر می گرفت ، لذت می بردم . گرمایی که گزش های او را آرام می کرد و باعث می شد با لذتی خاص آه بکشد.

از دیگر نکات جالب کتاب دنیای خاص راوی است انگار که توصیف جهان را از زبان یک فیلسوف می خوانیم. و همه چیز با دیدی نوین از جهان بینی و هستی شناسی آمیخته است. و جالب این که بر خلاف بیشتر رمان هایی که راوی آن کودک است و احساس نقصان و ضعف کودک بودن را در مقابل دنیای بزرگترها به تصویر می کشند اینجا کاملا برعکس است . دنیایی بی عیب و نقص ، زیبا و حسرت برانگیز که به ناچار باید وجود بزرگترها را در آن به عنوان موجوداتی بی فایده و تباه شده تحمل کرد که وظیفه آنان تنها این است که محیطی فراهم کنند تا کودکان به آسانی وظایف خطیر زندگی کردن را به انجام رسانند. و اعتقاد به این که تنها دوران واقعی زندگی دوران کودکی است شاید اشاره به عقاید فروید باشد که تمامی گرایشات و تمایلات بزرگسالی انسان را بر مبنای اتفاقات و سرخوردگی های دوران کودکی می داند .

"احساس ما نسبت به ارزشهای انسانی به قدری قوی بود که تقریبا هیچ وقت از انسانهای بالا تر ار پانزده سال صحبت نمی کردیم . آنها متعلق به دنیایی بودند که در موازات دنیای ما قرار داشت . با آنها در تفاهم زندگی می کردیم در حالی که مقابل یکدیگر قرار نمی گرفتیم....

کاملا واضح بود که دوران پس از بلوغ وقف دوران کودکی بود....

بچه هایی که در مورد آینده صحبت می کردند همیشه مرا متعجب کرده اند . زمانی که از من این سوال معروف را می پرسیدند که " در آینده چکاره خواهی شد ؟ " به طور ثابت جواب می دادم جایزه نوبل پزشکی خواهم گرفت ، یا شهید خواهم شد ، یا هردو با هم . البته نه برای تحت تاثیر قرار دادن ، بر عکس ، این جواب از قبل جویده شده ، برای فرار هرچه سریع تر از این موضوع پوچ به دردم می خورد.بیشتر غیر واقعی بود تا پوچ: در اعماق درون ام مطمئن بودم که هرگزبزرگ نخواهم شد....

و نیز دیدگاه تند فمینیستی کتاب هم از دیگر نکات قابل ذکر است.در این دنیا مردان یا همان مسخره ها هیچ جایگاهی ندارند.

"تا چهارده سالگی انسان ها را به سه دسته تقسیم کرده بودم: زن ها ، دخترهای کوچولو و مسخره ها.....

مسخره ها به هیچ دردی نمی خوردند. مسخره های بزرگسال به اداره که مدرسه ی برزگترها بود میرفتند.، یعنی مکانی بی مصرف.....

تنها مسخره های بزرگسالی که به درد می خوردند آنهایی بودند که از زن ها تقلید می کردند : آشپزها ، فروشنده ها ، معلم ها ، پزشکان و کارگران. چرا که این شغل ها زنانه بودند.

مسخره های بزرکسال به درد شغل های تصنعی می خوردند. به عنوان مثال : سربازان چینی که محله را احاطه کرده بودند تظاهر به خطرناک بودن می کردند ولی هیچ کس را نمی کشتند....

دلم به حال مسخره ها می سوخت. با توجه به این که سرنوشت شان غمناک به نظر می رسید : آن ها مسخره متولد می شدند ، با آن چیز مضحک بین پاهای شان که به طور تالم آوری هم به آن افتخار می کردند در حالی که این چیز آن ها را مسخره تر می کرد.

برگزیده انسان ها دختران کوچولو بودند. انسانیت وجود داشت برای اینکه آن ها وجود داشته باشند. زن ها و مسخره ها ناتوان بودند. بدنشان ایرادهایی داشت که دیدن آن ها فقط باعث خنده می شد.تنها دختران کوچولو کامل بودند . هیچ چیزی در بدن آن ها جلو نیامده بود . نه آن زائده مسخره و نه آن برجستگی های مضحک.به طور فوق العاده ای طراحی شده بودند....

افلاطون جسم را مانند یک چهار چوب یا زندان توصیف می کند ، و من به او صدها بار حق می دهم، البته اگر روزی افلاطون دختر کوچولویی می شد، می فهمید که جسم می تواند درست برعکس باشد._ ابزار همه آزادی ها ، تخته پرش برای خوشایند ترین سرگیجه ها ، لی لی بازی روح ، الاکلنگ عقاید ، جعبه ای برای مهارت ها و سرعت ها ، تنها پنجره ی مغز ناچیز. ولی افلاطون از دختران کوچولو ، کمیت بی اهمیت مدینه ی فاضله ، هرگز نامی نبرده است .... "

اما در پایان به آغاز بر می گردم. که انگیزه اصلی ام از نوشتن در مورد این کتاب همان گرایش همجنس گرایانه زیبا توصیف شده این رمان بود.چرا که بسیار دلم برای مظلومیت ها و محدودیت های دگرباشان جنسی جامعه مان می سوزد ودلم می خواهد از هر حرکتی در باب این آزادی حمایت کنم حتی اگراین حرکت تنها چاپ کتابی باشد با بیان این موضوع حتی در پسِ پرده احساسی کودکانه.

Tuesday, September 25, 2007

نار

به سلامتي راديو زمانه هم فيلترشد! مباركه




چونان انارهاي تفتيده‌ي تنها

خفته در متروك باغِِِِِِ ورامين


تكرارِضربه‌ها به خنده‌مان واميدارد

- سرانجام -


و

اعجازِسرخ دانه‌ها آشكاره مي‌گردد

- سرانجام -

داس سپهر سرنگون

ديشب دوستي را ديدم كه خود و همسرش از فرقه اكينكار و يا به نوعي اكيست بودند. برايم جالب و تازه بود . آنقدر كنجكاوي كردم كه سوالاتم ناراحت و معذب‌شان كرده بود. و امروز در فضولي هاي اينترنتي‌ام، در نهايت تعجب ديدم چه خيل عظيمي از هموطنانمان به اين فرقه، گرايش و اعتقاد دارند. بحثي در مورد اين اعتقاد ندارم كه بي‌شك مثل هر اعتقاد دروني ديگر محترم است و اين تنوع اعتقادات هم بسيار زيباست ولي حس مي‌كنم گاه اين نوع گرايشات از يك خلا دروني نشات مي گيرد. گويي همه‌مان در پي ير كردن اين خلا به برچسب‌هايي مي‌چسبيم كه مي چسباندمان به فكري، صفتي ،نحله‌اي ،مذهبي ،اعتقادي و از همه مهم‌تر هويتي. و اين عنوان ها آرامش مي‌بخشدمان كه آري من اكيستم ، بوديستم ، پست مدرن‌ام ، فمينيستم . و اكثر مواقع نفس وجود آن صفت برايمان لذت‌بخش ‌تر است تا عمل به اعتقاداتش. و شايد يكي از كاركردهاي مذهب هم همين نقش درمانگرش در زندگي خصوصي انسان‌هاست. چرا كه هويت‌اش و انجام مراسم و مناسك‌اش و تلقينات‌اش به آدمي حس پويا بودن و حركت به سوي تعالي مي‌دهد. و اين كاركردي دوسويه دارد از سويي مي‌تواند آرام بخش اضطراب ها باشد و از سويي به فاصله مويي مي‌تواند سكر آوري انفعال را ساري سازد.گاه حسرت مي‌خورم به آسودگي بي‌سوداي دوستي كه با تمركز و تعمق در انجام وظايف شخصي مذهبي‌اش آرامش كمال را تجربه مي كند و مسووليت‌هاي اجتماعي‌اش دغدغه فرعي ذهن‌اش ست. هر روز دعاي خاصي را در منزلش برگزار مي كند : دعاي كميل ، دعاي ندبه ، دعاي سمات و .... و رفتار يكنواخت و آرام‌اش گواه رضايت درون اش است !!!!!

بدبختانه يا خوشبختانه ، نميدانم ، من اما هيچ برچسبي ندارم كه خود را به آن بياويزم و رضايت موذيانه‌اش را مزمزه كنم.

بنگر به جهان چه طرف بر بستم هيچ وز حاصل عمر چيست در دستم هيچ

شمع طربم ولي چو بنشستم هيچ من جام جم‌ام ولي چو بشكستم هيچ

افسوس كه بي فايده فرسوده شديم وز داس سپهر سرنگون سوده شديم

دردا ، ندامتا كه تا چشم زديم نابوده به كام خويش نابوده شديم

Monday, September 10, 2007

شادي شهيد

گلي، همزادم ، هميشه با حرف هاي‌اش ، ملموس‌ترين و نزديك‌ترين حس‌ها را به من مي‌دهد. حسي
كه هست ولی گاه در اعماق وجودم مخفي شده و نميبينم‌اش. همیشه اینگونه بوده چرا که جنگل ذهن هردومان طي سال‌ها از بذرهايي يكسان بارور گشته است و با وجود شدت آفت‌هايي كه عاشقانه نثار هم كرديم و مي‌كنيم هنوز همساني بي بديل روح و حس‌مان برجاست .
از روزي كه به من گفت ،
مدام به اين مي‌انديشم كه به راستی اين‌همه تلخي و افسردگي در زندگي‌هايمان از كجا آمده است؟ چرا نمي‌توانيم با تمام وجود خود را به دست شادي و خنده بسپاريم و از آن چه هستيم و داريم لذت ببريم ؟ چرا معني روشنفكري در جامعه ما تقريبا مترادف شده با بدبيني ، افسردگي ، فرسودگي و غم؟ ريشه‌اش كجاست ؟ كدام علل ناپيدا ما را به اين‌جا كشانده است؟


شايد از محيط پيرامون‌مان نشات مي‌گيرد. از انبوه مشكلات و دردهايي كه در نزديكي‌مان حس مي‌كنيم . وبا هر تپش قلب مان مي‌شنويم ، با سرانگشتان‌مان لمس‌اشان مي‌كنيم . با هر نفس به درون ريه هاي‌مان مي‌روند و در خون مان سرازير مي‌شوند. همان روزي كه در جمع دوستان‌ سبكبار، دم مي‌زني به يادت مي‌‌آيد كه امروز سالگرد تلخ خاوران است و در همان لحظه كه سرشاري از شادي و لبريزي از لذت ، ضجه هاي كركننده فقر ، فحشا ، مرگ و خشونت از گوشه وكنار به گوش مي‌رسد ، كودكي گرسنگي اش را فرياد مي‌كند ، مردي حلقوم زن اش را مي فشارد ، مادري گوش به صداي بازي فرزندان‌اش پشت درِ بسته اتاق ، تن‌فروشي مي‌كند و به جاي شهوت ، نگراني‌اش را ناله مي‌كند ، دختري با بلوك سيماني به دست برادرش سنگسار مي‌شود و .... آيا مي‌توان بي‌پروا خنده شادي سر داد ؟

شايد از فرهنگ و مذهب‌مان باشد. مذهبي كه سوگواري‌هاي‌اش بیش تر وعميق‌تر است ازشادماني‌هاي‌اش؟ و اعتقاد آن است كه گريه و ضجه در عبادات‌ بهشت‌مان را بارور مي‌سازد؟ فرهنگي كه در آن جديت ، خاموشي و كم تحركي ، سنگيني و پرمغزي را تداعي مي‌كند واعتراض و نا اميدي روشنفكري را .ویا شاید ناشی از تاریخ تلخ مان باشد . که پشت سر گذاشتن فراز و فرودهای بسیار، ژنتیک تاریخی مان را افسرده کرده است. شايد از تربيت‌مان نشات گرفته است . تربيتي كه به ما لذت‌بخشي به ديگران را در گفتار و كلام و نگاه نياموخته است و بسياري از اين دست را لودگي و هرزگي مي‌داند ، در قياس با فرهنگي كه لازمه شروع هر ديدار را ستايشي و يا ذكر نكته‌اي از زيبايي ظاهر و يا مكان طرف مقابل مي‌داند و شادماني‌هاي كوچك را به راحتي به هم هديه مي‌دهند .و يا ، از تربيتي كه به جاي آن‌كه از كودكي تو را با هرچه هستي آشتي دهد مدام به رقابت مي‌خواندت و تخم حقارت را در اعماق جان‌ت مي‌كارد تا به مرورسبز شود و برگ و بار دهد . تا آن‌جا كه همه به دنبال پر كردن خلا خويش باشند با حرص مدام به زيبايي ،پول ، دانشگاه ، مدرك و هرچيز كه بتواند انسان را در مقايسه با ديگري برتر بنماياند


و شايد از درون خودمان باشد. از اين سنگينيِ ناگزير حس مسووليت ، كه فقط سنگين ات مي‌كند و بس. اين‌كه مي خواهي براي اين‌همه مشكل راهي بيابي و نمي‌تواني . حتي نمي‌تواني از عهده مشكلات خودت برآيي .خستگي اين‌كه گويي براي همه چيز بايد جنگيد از ابتدايي‌ترين نيازهاي انسان گرفته تا
والاترين‌شان. اين‌كه مدام مي‌خواهي جور ديگر زيستن را تجربه كني. آدم ديگري باشي ولي در جبر موقعيت و معيشت گير كرده‌اي و روزني به روشني نيست. حشرات پشت تارعنكبوت زيرزميني كه به تاريكي و روزمرگي خو كرده‌ايم و شاپرك خانمي كو تا براي‌مان از آفتاب بگويد. فرسودگي انديشيدن به چرخ‌دنده اين‌همه نياز و سركوب ، عطش و تشنگي ،غرور و تحقير ، كوشش و ناكامی ...

و یا از غمگینی این حس نوستالژیک که همیشه با خود حمل می کنیم . حسرت از دست رفته ها... از گذشته باشکوه تاریخی مان گرفته تا کودکی شیرین مان ، شادابی های که آنقدر مجالی برای حضورشان نبود خاکستر شدند ولی یادشان در ذهن هایمان باقیست ، جوانی پرشور نزدیکان مان که به سکونی خاموش مبدل گشته .. همه و همه زهر تلخ اش را درون مان جاری می سازد.


و با این همه شايد اصلا خودمان بلد نيستيم چگونه لذت رابيابيم ؟ شايد در اين الاكلنگ نقطه تعادلي هم باشد كه نمي‌توانيم بيابيم‌ش؟ شايد نياموختيم كه چگونه به زندگي و لذت هاي‌اش اعتماد كنيم؟و باور نداريم كه چه بسا شادابي باعث شود مفيدتر عمل كنيم؟ شايد به قولي دچار سانتيمانتاليزم گشته‌ايم و اين همه آه و فغان فقط از اين احساسات‌گرايي بيهوده ناشي شده است؟ شايد راه‌هاي شادبودن را نمي‌دانيم ؟ شاید به راحتی فراموش می کنیم که تنها یکبار فرصت زیستن داریم ؟ واینکه با واگویه این تلخی ها ، مدام ، ناامیدی را ساری می کنیم و هزاران شايد ديگر. نمي دانم

به پيشنهاد دوست عزيزي شايدهاي‌ام را نوشتم. شايد كه شايدهاي بیشتری بشايد

Wednesday, September 05, 2007

دد بشو

خسته ، خسته ، خسته

غمگين شهر من

محاط به خط كوفي و مناره

مرده، مرده، مرده

شور زنانگي‌ام

در تنگي سياه مقنعه

مي‌گندي ، اگر بايستي

و تنها درِ بسته ، اگر راه بجويي

راضي شو ، لبخند بزن

دد بشو و خفه شو


خو مي‌كني

به بوي تعفن گنداب جاري كنارت

و زمزمه مي‌كني

عطش شادي و حسرت زندگي را با تلخي دشنام


و با بهت مي‌نگري

نگاه خاموش‌شان را به آن‌چه مي‌بيني

و باور بي‌ترديدشان را به يك گودوي ساديستي

Saturday, September 01, 2007

درقند هندوانه

گرچه هميشه از شكوه و زيبايي سبك‌هاي غني و فخيم هنري لذت مي‌برم و متاثر و متحول مي‌شوم ، اما شديدا" با يك دسته خاص از هنر احساس نزديكي مي‌كنم. دسته‌اي كه سينماي لينچ ، ادبيات براتيگان ،موسيقي نامجو و رمان‌هاي رضا براهني در آن قرار دارد.از ديدن و خواندن و شنيدن‌شان به وجد مي‌آيم و از شيطنت‌ و بازيگوشي‌اي كه در آن موج مي‌زند پر نشاط مي‌شوم. حس مي‌كنم دنياي كه در آن‌ام هنوز زنده است و هنوز جا براي تخيل وخلاقيت هست. خلق در معناي اصيل و ناب خود ، خلق چيزي كه تاكنون نبوده و الان با صراحت تمام جلوي چشم‌ت رژه مي‌رود و تو ناگزيري كه باورش كني. هر تخيلي هستي مي‌يابد بي هيچ محدوديت و قاعده‌اي. گويي مصداق "كن فيكون " است.

و " درقند هندوانه " يكي از اين معجون‌هاي غريب لذت بخش است كه پر است از فضايي ماليخوليايي و وهم آلود:

* شهري كه همه چيزش از قند هندوانه ساخته شده است .

* راوي‌اي كه او را اينگونه مي‌شناسيم :

هر وقت درباره‌ي چيزي كه مدت‌ها پيش اتفاق افتاده فكر مي‌كني : كسي از تو سوالي مي‌پرسد و تو جواب‌اش را نميداني.

اين نام من است .

شايد باران خيلي شديدي مي‌باريد.

اين نام من است.

يا اين كه كسي از تو خواست كاري انجام بدهي . تو انجام‌ش دادي. بعد او به‌ت گفت كه اشتباه انجامش دادي " براي اين اشتباه متاسفم " و مجبور مي‌شوي كار ديگري بكني.

اين نام من است .

شايد بازي‌اي بوده كه وقتي بچه بودي مي‌كردي يا وقتي كه پير بودي و روي يك صندلي كنار پنجره نشسته بودي همين‌طوري چيزي به فكرت رسيد.

اين نام من است .

شايد در بستر دراز كشيده بودي ، تقريبا در دالان خواب بودي و به چيزي خنديدي ، با خودت جوكي گفتي ، بهترين راهِ پايان بخشيدن به روز.

اين نام من است .

....

* مجسمه‌هاي سبزيجات در گوشه و كنار شهر : مجسمه كنگر فرنگي نزديك كارگاه توفال ، يك مجسمه هويج ده فوتي نزديك پرورشگاه ماهي قزل آلا ، يك دسته پياز نزديك كارگاه فراموش شده ، و يك مجسمه شلغم نزديك زمين بيس‌بال

* داستان خورده شدن پدر و مادر راوي توسط ببرهاي مهربان كه بعد از اتمام كارشان در درس حساب به راوي كمك مي‌كنند.

* دنيايي كه هر سي و پنج سال يكبار در آن كتابي نوشته مي‌شود و ما كتابي كه بعد از سي و پنج سال در حال تاليف است را مي‌خوانيم.

* فانوس هايي كه با روغن هندوانه و ماهي قزل‌آلا مي‌سوزند.

* مقبره‌هاي مردگان ، زير درياچه ، با سقف‌هاي شيشه‌اي كه در آن قارچ‌هاي شب‌تاب كار مي‌گذارند تا هرگاه دلتنگ شوند مرده‌هايشان را ببينند.

* كارگاه فراموش شده كه پر است از اشياء فراموش شده و ويسكي‌هايي كه از چيزهاي فراموش شده درست مي‌شوند...

شايد مسخره باشد و... هست .

دنيايي كه اوهام‌اش نگاه هاي سست و لُخت‌مان را مبهوت مي سازد .كاريكاتوري از دنياي امروز كه دهن كجي مي‌كندبه هرچه پيچيدگي و معناست، به هرنوع كليشه و هر نوع واقعيتي كه ما را در بر گرفته و ، پوزخند مي زند به فرم ، به ساختار و به هرچه براي ذهن تو از قبل آشناست .

شايد پوچ باشد و ...هست .

اما نه از جنس پوچي‌اي كه كاموبه چالش مي‌كشد و نه حتي پوچي ابزوردوار بكت.پوچ ِپوچِ پوچ. كه به هيچ مي‌گيرد دنيا و محتويات‌اش را وحتي ديگرگون مي‌بيند بديهيات طبيعي را ، نه آن‌كه مسخره كند يا در طنزش فلسفه ببافد. تنها تخيل محض.

اما... گويي ضروري‌است .... همچون ناب دمي بشارت‌بخش ،

براي انساني كه ماييم ، كه سنگيني مي‌كند بر دوش‌اش ، بار اين‌همه فلسفه و سياست و انديشه ، دست و پا مي‌زند در دنيايي كه پيچيده‌اش كرده هزاران بايد و نبايد اخلاقي و عرفي و ذهني و... حريص است به رهايي ، به اين‌كه خود را بسپارد به كارناوالي غريب از تخيل و شعر و رنگ و رويا و ، رقصي سبك بار و........ .همين. بي هيچ طلب معنايي......

Tuesday, August 28, 2007

بازي آخر بانو

باشه! . اينجوري بودن هم يك انتخابه و من با تمام وجود دارم سعي مي كنم به اين انتخاب احترام بذارم و نخوام چيزي رو عوض كنم . و مثل هميشه تا هروقت كه ميتوانم ، تحمل كنم .

" بازي آخر بانو " نوشته "بلقيس سليماني "را تمام كردم .

داستان كتاب به طور خلاصه در مورد زندگي دختري روستايي است به نام " گل‌بانو" در سال‌هاي اوايل انقلاب ، كه در كودكي تحت تاثير عقيدتي يك دختر توده‌اي به نام "اختر" قرار مي‌گيرد. مذهبي‌هاي تندرو در اوايل انقلاب اختر و برادرش امير را اعدام و حتي قبرشان را بعد از مدتي خراب مي‌كنند ولي قبل از آن مادر گل‌بانو و خانواده اختر و امير جنازه‌ها را از قبرها خارج مي‌كنند. گل بانو در نوجواني عشقي نافرجام را با پسري آرمانگرا كه در روستاي‌شان معلم بود تجربه مي‌كند و چندين سال بعد در اثر فقر و به اصرار مادرش با "حاج آقا رهامي " ازدواج مي‌كند كه از افراد بانفوذ دولت و از همان گروه متعصب و تندروي اوايل انقلاب بود. بعد از اين‌كه بچه‌دارمي‌شود رهامي فرزندش را مي‌گيرد و رهايش مي‌كند و با بچه نزد همسر اول‌ش كه باردار نمي‌شده بر مي‌گردد. "گل‌بانو " با پشتكارفراوان دكتراي‌ش را در رشته فلسفه دانشگاه تهران مي‌گيرد و همان‌جا مشغول به تدريس مي‌شود. داستان را در چند بخش از زبان "گل‌بانو "، "سعيد(معلم روستا ) و " حاج آقا رهامي " دنبال مي‌كنيم. در بخش پاياني كتاب با روايتي از زبان يكي از شاگردان‌ گل‌بانو _ همان بلقيس سليماني روايتي سراسر متفاوت از زندگل "گل‌بانو" را مي‌خوانيم.

با نثر و زبان‌ كتاب تكليف‌ام روشن است وگرچه از ديد من ضعف‌هاي آشكاري دارد ، ولي نمي‌توان طراوت سبك و اجراي‌اش را ناديده گرفت به ويژه شروع بسيار قوي و درگيركننده اش روز تشييع جنازه اختر و امير - كه همان اول موتور آدم را حسابي روشن مي‌كند جوري كه سريع سربالايي را تخته گاز ميري.

از نظر من يكي از اشكالات عمده كتاب اين است كه شخصيت ها همه زبان يكساني دارند و اين براي رماني كه راوي‌هاي مختلف را براي نقل داستان‌ش انتخاب كرده ضعف بزرگي است علاوه بر اين ، وجود راويان مختلف هيچ كمكي به درك ما از زواياي مختلف موضوع نكرده و صرفا يك جذابيت ساختاري ايجاد مي‌كند . آيا قابل باور است كه زبان و ذهنيات و زاويه ديد يك دختر ساده روستايي با يك پسر تحصيلكرده و متعلق به طبقه مرفه تهراني و يك مرد مقتدر سياسي و مذهبي اينقدر به هم نزديك و شبيه باشد !

ديگر اينكه شخصيت پردازي گل‌بانو به ويژه در نيمه اول كتاب يك‌دست نيست و و تناقض در شخصيت رفتاري‌اش به وضوح به چشم مي‌خورد. دختري روستايي با شخصيتي خجالتي و درون‌گرا ، با اينهمه جسارت و طنز قوي در كلام‌ش ، كمي نامتجانس به نظر مي‌رسد.

اما از همه اين‌ها گذشته در مقابل مضمون و محتواي‌اش حسابي گيج شدم. نفهميدم بالاخره حرف حساب‌اش چيست و چه موضع گيري‌اي در قبال مسايل سياسي دهه شصت داشته است .انتخاب چنين فضاي داستاني و اين مقطع پر جنحال تاريخي نمي‌تواند صرفا يك اتفاق و يا با قصد ايجاد جذابيت داستاني باشد آن‌هم در شرايطي كه سخن گفتن از آن دوران و فعاليت‌هاي سياسي آن زمان يك تابو است. و با اينكه نويسنده ظاهرا سعي نموده است فقط يك راوي از شرايط آن دوران باشد بدون هيچ نوع موضع گيري‌اي ، ولي نميدانم چرا نمي توانم اين را باور كنم و يك عدم صداقت موذيانه در لابلاي سطور به چشم مي‌آيد. در بخش ضمايم - كه نمي‌دانم بخشي تحميلي براي گرفتن مجوز انتشار بوده و يا يك اصرار بر وجود پاياني پست مدرنيستي و يا هردو- انگار نويسنده مي‌خواسته تاكيد كند كه مبادا شخصيت‌ها و وقايع را واقعي حساب كنيد ، اصلا همه چيز جور ديگري بود ، اعدامي رخ نداده ، نبش قبري صورت نگرفته ، اصلا خود مردم از اختر و امير توده اي متنفر بودند و نخواستند در قبرستان مسلمان ها دفن شوند ، حاج رهامي اي نبوده كه با پتك بر سر قبرها بكوبد و شعار دهد و آنهمه پست و بدذات باشد كه دختري را بفريبد و باردارش كند و بچه اش را بگيرد و سرگردان رهايش كند ، او يك مهندس سد ساز بوده كه با گل بانو معامله‌اي آگاهانه انجام داده ، اصلا اين بگير و ببندها و تجسس‌ها كجا بود ، همه اين ها تخيل نويسنده ( بلقيس سليماني ) بوده. نميدانم شايد سليماني خواسته آن بخش را بياورد تا تاكيدي چند باره بنمايد. چرا كه در طول داستان هم چندين بار از شخصيت‌هاي منفي سياسي مذهبي تندروي اوايل انقلاب كه حتي صحبت در موردشان يك تابوي مسلم است گناه‌زدايي و از شخصيت‌هاي سياسي و ضدانقلاب كه در طول روايت مثبت جلوه شان داده بود تقدس زدايي نموده است . به طور مثال آن‌جا كه رهامي با سند و مدرك به گل بانو مي‌باوراند كه اختر ( يك چريك فدايي كتابخوان و طرفدار طبقه كارگر ) مجري اعدام يك معلم و فرزند خردسال‌ش بوده‌است .

اگر خوش‌بينانه احتمال پايان باز روايت را براي توجيه پايان كتاب بپذيريم باز سوال آن‌جاست كه چرا اين تعليق صرفا براي زندگي خصوصي گل بانو ايجاد مي‌شود ، نه براي كل روايت. و با تاكيد بر انجام تحقيقي طولاني و عميق خواننده را به اين باور مي‌رساند كه روايت نويسنده تا اينجا از مسايل و رويدادهاي زندگي گل‌بانو همه‌اش دروغ و تخيل بوده و شايد واقعيت خلاف همه اين‌ها بود.

و با اينهمه چه راحت مي توان با يك آشنا بيگانه شد ، به سادگي يك قهر و ادامه اش تا مرز جنون غربت .....

Sunday, August 26, 2007

پرچم

تهران ،سراج ، ساعت 6 صبح :

* ده پاي/ ناتوان از گام برداشتن / لرزنده

* پنج قلب / از حسرت و تمنا / تپنده

* ده چشم‌خانه / از وحشت / گشاده

* پنج حلقه / از بلندي / آويخته

* ده گوش / در همهمه و انتظار/ پرسنده

و....

پنج پيكرِ نيمه جان / آونگ پنج حلقه / آهيخته

و....

هزاران چشم ِخيره / از لذتي غريب شرمنده

* * *

آيا اين نمايش‌هاي هولناك و وحشيانه اعدام‌هاي گروهي اقدامي انساني است ؟آيا از تكرار جنايت‌ها جلوگيري مي‌كند؟ و يا بر عكس ، آيا اينگونه نمايش كشتن و عريان نمودن چهره مرگ از وحشت‌انگيزي قتل نمي‌كاهد؟چگونه است كه تا چندي پيش يافتن و محاكمه افرادي مثل خفاش شب و بيجه و ... سريالي بود كه ماه ها و گاه سالي طول مي‌كشيد و همه مردم در جريان دادگاه‌ها قرار مي گرفتند و اين روزها گروه‌گروه به راحتي به اسم ارذل و اوباش اعدام‌مي‌شوند؟انتقاد از مجازات اعدام كه انگار هنوز براي جامعه ما خيلي زود است ولي آيا فرصت كافي براي محاكمه عادلانه اين افراد بوده است ؟آيا ريشه‌يابي دقيقي از علل اينگونه جنايات انجام مي‌گيرد و يا تنها به كشتن كساني دلخوش مي‌شود كه خود نيز به نوعي قرباني شرايط هستند ؟ و در اصل فارغ از تبليغات و حرف‌هاي دهان به دهان واقعا" اين اراذل و اوباش كيستند ؟

Monday, August 13, 2007

انزوا

اگر به آرامي از پله‌ها پايين آيي

و سبكي نرد را در دستان‌ات

همچون گل‌هاي آفتابگردان بام حس كني

چنگي در موهاي پريشان‌اش مي‌زند

بغض‌اش را فرو مي‌خورد

و لوبياهاي قرمز را در گستره غمگين سبز مي‌رقصاند......

Sunday, August 12, 2007

آينه شكسته

نفرت نثار هرآنچه موجب جبرجدايي‌ست.

همچون تكه‌هاي آينه‌اي شكسته كنار هم جمع مي‌آييم تا تصويري از يك خانواده انعكاس دهيم اما شكستگي‌ها هريك تصويري جداگانه و منفرد باز مي‌تابانند. و سال از پس سال غمگنانه‌تر.

نيازهاي فروخورده و تنهايي‌هاي غريبانه، يكي را كودكي ساخته پاك وضعيف و خودخواه كه معصومانه در فراق مردگان سال‌ها پيش‌اش اشك مي‌ريزد ، زيباترين شعرها وداستانواره‌ها را باز مي‌سرايد و عميق‌ترين واژه‌هاي دوست‌داشتن را زمزمه‌مي‌كند ؛ اما وجودش پر از جراحت تنهايي‌ها و تحقيرهاست و خودخواهانه طلب مي‌كند تمامي آنچه سال‌ها در حسرت‌اش مِي نوشيده ، كلارينت نواخته، شعر سروده و سودايي شده است.

وشيطنت‌هاي درك نشده و شادي‌هاي يخ‌زده در درون آن ديگري كه از هجده سالگي تنهايي سهمگين‌اش را تاب آورده و گريزگاه آنهمه سنگيني و سكوت و غربت را تنها در محبت كودكانش ، شيطنت و رقص يافته است. مژگان‌ خود را بر چشمان‌اش مي‌بيني و خنده خود را از لبانش مي‌شنوي اما انگار از اعماق اقيانوسي دور نگاه‌اش مي‌كني.

دلم مي‌خواست هميشه كنارم بود : نواي فلوت غمگين اميد ، سوز كلارينت‌اش ، حرف هايي كه هنوز از دنيايي مي‌آيد پر از نگاه شاعرانه ، حتي با وجود آزارهاي گاه و بيگاه‌اش. شور شادي ديوانه‌وار و بازيگوشانه پيمان كه اندوهگين‌ترين سلول‌هايم را به خنده واميدارد، زيبايي رقص‌ و پيچ و تاب اندام‌اش وقتي كه سالزا مي‌رقصد ، چقدر كم دارم ديد ِ مردانه و نگاه حساس‌اش را به حرف‌ها و مشكلات‌ام ، براي من كه از اينهمه زنانگي به تنگ آمده‌ام و تنها مردي كه بخواهم براي‌اش از خودم و مَردَم بگويم ، خودِ مَردَم است.دلم مي‌خواست بزرگ شدن بچه ها را زود به زود ببينم ، در همين حال و هوايي كه الان هستند اما عبور زمان ، در ديدار دوباره‌شان ، يك يا دو سال ديگر، يكباره مقطعي ديگر را به نمايش مي‌گذارد.دوست داشتم مدت‌ها با لاراسولماز در مورد دردهاي عشق حرف بزنم ، از آزارهاي عاشقانه و كودكانه و كشش جنسي موذيانه و ناخود آگاه بين شبناز و دانوش لذت ببرم وده ها خواهش ديگر.....

اما حق انتخابي وجود ندارد و تو ميداني از كجا و چرا از تو دريغ گشته است و در كنار انبوه ديگري از خواسته ها و نداشته ها در انبان‌ات جا خوش كرده است .

و نه اين‌‌كه هر وقت تو بخواهي . تنها هرازگاهي طولاني ، همچون سيلي خروشان ، كوتاه ، مي‌آيد و مي‌ريزد، سنگين ، كه گاه خفه‌ات مي‌كند و مزه‌مزه‌اش نكرده خشك مي‌شود و سبك ، مي‌رود ، سريع و حسرت‌اش مي‌آيد و مي‌ماند آرام ...

Wednesday, August 01, 2007

يادداشتي بركتاب " هرگز رهايم مكن " - كازوئو ايشي گورو

پيشگويي يك ترا‍ژدي هولناك . پارادوكسي فلسفي كه بزودي انسان با آن دست به گريبان خواهد بود. روايت انسان‌هايي آزمايشگاهي كه براي بقاي انسان‌هاي فعلي يا برتر شبيه سازي مي‌شوند در آسايشگاه‌هايي اردوگاه مانند زندگي مي‌كنند و چكيده زندگي آنها اهداي اعضاي بدنشان و و مرگ زودرس مي‌باشد. اما ويژگي منحصر به فرد كتاب نگاه و زاويه ديد كازوئو ايشي گورو به اين موضوع است. يعني راوي يكي از همين افراد است كه با تعريف خاطرات خود داستان زندگي‌اش را تعريف مي‌كند و ما از نگاه او رويدادها را مي‌بينيم .

تا چند بخش ابتدايي كتاب انگار كه خاطرات كودكي بسيار ساده نگاشته شده دختر پرستاري معمولي را مرور مي كنيم و خيلي موجز با دو شخصيت نزديك او يعني تومي و روت آشنا مي‌شويم . آنقدر ساده است كه شايد خسته‌كننده و كسل‌آور به نظر رسدگرچه اشاراتي گذرا به موضوع در اين فصول مي شود اما شوك اصلي آنجاست كه بعد از حس نزديكي با اين شخصيت‌ها مي‌فهميم كه اينان موجوداتي آزمايشگاهي و كلني شده براي هدفي خاص يعني اهداي اعضا به انسان‌هاي واقعي مي‌باشند . و از آن پس مسير تلخ قصه آشكار مي شود و هرچه جلوتر مي رويم تلخي اين فضاي غريب بيشتر درگيرمان مي‌كند تا بدانجا كه در اواخر داستان دوشيزه اميلي در سخناني بيانيه مانند ، سوال بزرگي را به چالش مي‌كشد " آيا خلق اين انسان‌ها تنها براي استفاده از اعضاي بدن‌شان و كشتن آنها جنايت نيست؟ ". در اينجا مي‌فهميم كه روت ، كات ، تومي و بقيه ، نسل خاصي از اين موجودات بودند، در مقطع زماني كوتاهي كه گروهي از انسان‌ها جنبشي راه انداختند تا ثابت كنند موجودات شبيه سازي شده خصوصيات انساني دارند ، روح و احساس دارند و اگر تحت آموزش قرار بگيرند مي توانند مانند انسانهاي طبيعي رفتار كنند ، و در مركزي به نام "هيلشِم" اين پروژه را به آزمايش گذاشتند ، محيطي فراهم كردند تا بچه ها را از كودكي تحت آموزش قرار دهند ، شرايط مناسبي ايجاد كردند تا از خلال رفتارها و خلاقيت هاي هنري شان وجود حس و روح را در آنان ثابت كنند. البته در دنياي بيرون اين مقطع بسيار زودگذر بوده و نهايتا اين پروژه تحت الشعاع مسايل مهم‌تر بيروني قرار گرفت و به نتيجه نرسيد . و در همين افشاگري پايان كتاب است كه خواننده جواب اكثر سوال‌هاي خود را مي‌يابد كه " اگر داستان كتاب در مورد انسان‌هايي شبيه سازي شده جهت اهداي اعضايشان است چرا صرف اينهمه وقت و انرژي براي آموزش آن‌ها؟" " چرا درس ، ورزش ، هنر ، تاريخ و جغرافي ؟" " چرا سرپرست ها اينهمه اصرار به خلاق نمودن آنها دارند ؟" و جوابي كه گزندگي اش تا مدت‌ها در ذهن انسان رسوب مي‌كند:- اگر كورسوي اميدي هم براي نجات اين موجودات خاص باشد در شرايط بيرحم دنياي واقعي با شكست مواجه خواهدشد.

ويژگي بسيار بارز ديگر كتاب هرگز رهايم مكن ، شخصيت پردازي خاص و فوق العاده آن از ديدگاه روانشناسانه است. گرچه از نگاه فرماليستي سبك روايت كتاب بسيار ساده و خطي و بدون هيج ترفندي حتي فارغ از گره اندازي و گره گشايي مي‌باشد اما در نگاه عميق‌تر مي‌توان دريافت كه اين سبك نيز جهت ملموس كردن شخصيت راوي انتخاب شده چراكه ما شبه خود زندگينامه يك انسان كلني شده را مي‌خوانيم ، موجودي كه گويي از نظرفيزيكي يك انسان كامل اما از نظر حسي و روحي يك نيمه انسان مي باشد. و اگر سبك روايت به گونه اي پيچيده تر انتخاب مي شد در نزديكي ما با شخصيت خاص راوي فاصله ايجاد مي كرد.در اين كتاب تمام شخصيت ها خصايص انساني دارند ولي به شكلي خاص . انگار احساسات در آنها عمق نيافته‌اند ، عشق ، حسادت ، عصبانيت و غرور در آن‌ها هست ولي به شكلي خاص و ابتدايي . انگار تا محدوده مشخصي در اين عواطف جلو ميروند و به همين دليل و به علاوه اينكه دنيايشان بسيار محدود و ابتدايي است ، شكل روايت كاتي از جزييات اينقدر ساده است.

اما چيزي كه برايم عجيب است احساس غريبي بود كه بعد از خواندن اين رمان نسبت به دنياي پيرامونم حس كردم . گويي به نحوي تلويحي و بسيار دروني از توصيف جزييات زندگي كات به نوعي همذات پنداري با او رسيدم و در وهله بعد حس كردم دنيايي كه در آنم تفاوت زيادي با هيلشم ندارد.گويي نسل ما انسان ها موجوداتي جبر زده ايم . گاه در ميانه داستان فكر مي كردم چرا كات و تومي با هم فرار نمي‌كنند ؟ و يا اين كلني ها چرا از پذيرش سرنوشت خويش سرباز نمي زنند و الان مي‌بينم در مقياسي اندكي بزرگتر و دايره اي كمي بازتر ما نيز همانگونه رفتار مي‌كنيم . انسان هايي كه مي‌دانيم تنها يكبار خواهيم زيست ،عمري بسيار محدود خواهيم داشت، با سخت ترين شرايط و بدترين بيماري ها دست و پنجه نرم خواهيم كرد ، اما مي‌پذيريم ، مرگ خود را مي پذيريم ، مرگ عزيزانمان را ، پوچي و بي اعتباري زندگي را مي پذيريم ، قوانين و قواعدي كه همين حيات يگانه مان را محدود مي كند مي پذيريم و انگار بسيار عادي است چرا كه مي‌دانيم همه مان سرنوشتي مشابه داريم واين تسكين مان مي‌دهد. و اين موضوع در مورد نسل ما ، در مقطع زماني و مكاني خاصي كه در آنيم بيشترصدق مي‌كند . چراكه مي‌دانيم در چه شرايط اسف انگيزي زندگي مي‌كنيم ، چقدر حقوق ضايع شده داريم ، چه بسيارند قواعد اخلاقي ، سنتي و فرهنگي‌اي كه يكتا هستي‌مان را محدود مي‌كنند ، چقدر قوانين نا عادلانه ازطرف سرپرست هايمان از كوچك و بزرگ به ما تحميل مي شود و چقدر عاجز و ناتوانيم از هرگونه تغيير ، اعتراض و يا حتي فرار . اما باز هم اعتماد مي كنيم . اعتماد مي كنيم به زندگي ، به شيريني تداومش ، به لذت لحظه ها و ادامه مي‌دهيم. آرام ، بي هيچ فريادي ...

Monday, July 30, 2007

پايان آغاز

از انبوه تاثرات روزانه تنها اندكي آنقدر سخت‌جان هستند كه كشاكش روزمرگي‌ها ، يكنواختي محيط شلوغ اداره و خستگي‌هاي فكري و جسمي را تاب مي‌آورند و زنده مي‌مانند و گرچه آنوقت هم كه حسي هست اكثرا حالي براي نوشتن نيست اما آنقدر صبور و موذيانه در ذهنم جا خوش مي‌كنند كه تا ننويسم از شرشان خلاص نمي‌شوم.

و حالا هيچ نميدانم چه خواهم نوشت ...

شايد اداي ديني به اينهمه سماجت ِ اندك‌امواجي كه در اين سكون ِ درون هنوز متلاطمند ،

تنها ، با روايت عريان‌شان...