Saturday, July 25, 2009

روزگار تلخ ترس از خفته‏اي در گور


مادر!!! روزگار بديست!!! روزگار تلخ ِترس از خفته‏اي در گور


ديروز سالمرگ شاملو در امامزاده طاهر كرج برگزار شد. عده زيادي آمدند، ولي گويا دوستان نيروي انتظامي و لباس شخصي امسال ارادت خاصي به شاملو پيدا كرده بودند تا آنجا كه از ساعت‏ها قبل در سر مزار شاملو جمع شده بودند و تعداد زيادي نيز در سراسر امامزاده چرخ مي‏زدند

دوستان امنيتي‏مان امسال آنقدر نسبت به شاملو تعصب پيدا كرده بودند كه حتي نمي‏گذاشتند كسي به مزارش نزديك شود. ابتدا 5 نفر قبر را در محاصره خود داشتند و حتي كساني كه مي‏خواستند فاتحه‏اي بخوانند را از حسادت شان، به تندي ميراندند و دور مي‏كردند و بعد كه ديدند رقبا خيلي زياد شدند و نمي‏توانند حركتشان به سمت مزار را كنترل كنند، همه را از قطعه بيرون راندند و نمي‏گذاشتند هيچ‏كس وارد قطعه شود. رقيبان هم همگي سرود " يار دبستاني " را يكصدا زمزمه كردند و با انگشتاني به نشانه پيروزي از امامزاده طاهر خارج شدند

چهره‏ي دوستان امنيتي كاملا شكل يك رقيب زخم خورده و خيانت ديده بود. همگي عصبي و ناراحت انبوه دوستداران را با غيظ از نزديك شدن به معشوق باز مي‏داشتند و با اندوه رفتن پيروزمندانه‏شان را نظاره مي‏كردند.
عده‏اي هم طبق معمول مشغول فيلمبرداري بودند تا بعدا سر فرصت رقبا را شناسايي كنند و در يك سري عمليات قيصروار حسابشان را صاف كنند و از سر راه وصال خود به معشوق برشان دارند

در اين هير و وير مانده بودم در جواب مادر پيري كه گويا عزيزي را در همان قطعه داشت و اجازه نمي‏دادند سر خاك عزيزش برود و از من مي‏پرسيد:" چه خبر شده؟ اونجا كي‏رو محاصره كردن مادر؟ كي اومده اونجا؟ "چي بگم؟

4 comments:

khakiasmani said...

سلام چیستا جان
دیروز نرسیدم به شما
تا 6 تهران بودم
دلم شکست ازینکه بزرگداشت شاملو رو هم طاقت نمیارن
اما جالب بود برام که می دونن مارو باید کجا پیدا کنن
با هم به انتظار سپیده می نشینیم
برای سپیده دمی دوباره تا آخرین قطره ی خون می جنگیم

یوگی بدون گورو said...

مبینی مرده ی او نیز دست از سرشان برنمی دارد... چه نیک زیست او و بدا به حال ما و وای به حال آنها....

Ba in hame said...

چرا اين‌قدر سرد اينجا، مادر؟
چرا نوحه خوانان، پولي نمي‌گيرند؟
چرا روزهايي كه از پيِ هم مي‌دوند، اين‌قدر شُل و وارفته در چارچوبِ اين قطعه به خواب رفته‌اند؟
نكند خونِ محمد جعفر و محمد به هيئت اناري سرخ با ساقه‌هايش سبزِ سبز درآمده و مي‌ترساند جن سالخورده را؟
روزها از پيِ هم
اشك‌ها و خون ها
و آن‌ها هنوز او را نشناخته مي‌ترسند" اينحا چه خبره؟ شاملو كيه؟"


و تنها او بود كه جامه به تن داشت
و آستين‌اش از اشك
تَر بود

حبیب محمدزاده said...

ما/در ایران عزیز
با هیچ دختر بچه ای
همکلاسی نبوده ایم
و پلیسهای زن
زیاد ندیده ایم

***
چند سالی پیش از این
در کشور کوچک همسایه
ـ کشور دوست و برادر ـ
زنی که چشمان زیبایی داشت
و هفت تیرش را
به کمر باریکش بسته بود
به من فرمان ایست داد
چند سالی می شود که
قلبم ایستاد

***

مرد هیز
از پشت تفنگ
همه چیز را
زیر نظر داشت
لعبتان حور
غلمانهای جوان
ما فکر می کردیم
او هرگز
تیری در بهشت
شلیک نمی کند

***

زندگی
ابتدای مرگ است
من
با تو زندگی نخواهم کرد

***

بین 26 تا 34 سالگی ام (ساخت باز/ روایت شخصی)
هشت سال بیشتر نیست
بعد از آن رو به پیر سالی خواهم گذاشت