Tuesday, August 28, 2007

بازي آخر بانو

باشه! . اينجوري بودن هم يك انتخابه و من با تمام وجود دارم سعي مي كنم به اين انتخاب احترام بذارم و نخوام چيزي رو عوض كنم . و مثل هميشه تا هروقت كه ميتوانم ، تحمل كنم .

" بازي آخر بانو " نوشته "بلقيس سليماني "را تمام كردم .

داستان كتاب به طور خلاصه در مورد زندگي دختري روستايي است به نام " گل‌بانو" در سال‌هاي اوايل انقلاب ، كه در كودكي تحت تاثير عقيدتي يك دختر توده‌اي به نام "اختر" قرار مي‌گيرد. مذهبي‌هاي تندرو در اوايل انقلاب اختر و برادرش امير را اعدام و حتي قبرشان را بعد از مدتي خراب مي‌كنند ولي قبل از آن مادر گل‌بانو و خانواده اختر و امير جنازه‌ها را از قبرها خارج مي‌كنند. گل بانو در نوجواني عشقي نافرجام را با پسري آرمانگرا كه در روستاي‌شان معلم بود تجربه مي‌كند و چندين سال بعد در اثر فقر و به اصرار مادرش با "حاج آقا رهامي " ازدواج مي‌كند كه از افراد بانفوذ دولت و از همان گروه متعصب و تندروي اوايل انقلاب بود. بعد از اين‌كه بچه‌دارمي‌شود رهامي فرزندش را مي‌گيرد و رهايش مي‌كند و با بچه نزد همسر اول‌ش كه باردار نمي‌شده بر مي‌گردد. "گل‌بانو " با پشتكارفراوان دكتراي‌ش را در رشته فلسفه دانشگاه تهران مي‌گيرد و همان‌جا مشغول به تدريس مي‌شود. داستان را در چند بخش از زبان "گل‌بانو "، "سعيد(معلم روستا ) و " حاج آقا رهامي " دنبال مي‌كنيم. در بخش پاياني كتاب با روايتي از زبان يكي از شاگردان‌ گل‌بانو _ همان بلقيس سليماني روايتي سراسر متفاوت از زندگل "گل‌بانو" را مي‌خوانيم.

با نثر و زبان‌ كتاب تكليف‌ام روشن است وگرچه از ديد من ضعف‌هاي آشكاري دارد ، ولي نمي‌توان طراوت سبك و اجراي‌اش را ناديده گرفت به ويژه شروع بسيار قوي و درگيركننده اش روز تشييع جنازه اختر و امير - كه همان اول موتور آدم را حسابي روشن مي‌كند جوري كه سريع سربالايي را تخته گاز ميري.

از نظر من يكي از اشكالات عمده كتاب اين است كه شخصيت ها همه زبان يكساني دارند و اين براي رماني كه راوي‌هاي مختلف را براي نقل داستان‌ش انتخاب كرده ضعف بزرگي است علاوه بر اين ، وجود راويان مختلف هيچ كمكي به درك ما از زواياي مختلف موضوع نكرده و صرفا يك جذابيت ساختاري ايجاد مي‌كند . آيا قابل باور است كه زبان و ذهنيات و زاويه ديد يك دختر ساده روستايي با يك پسر تحصيلكرده و متعلق به طبقه مرفه تهراني و يك مرد مقتدر سياسي و مذهبي اينقدر به هم نزديك و شبيه باشد !

ديگر اينكه شخصيت پردازي گل‌بانو به ويژه در نيمه اول كتاب يك‌دست نيست و و تناقض در شخصيت رفتاري‌اش به وضوح به چشم مي‌خورد. دختري روستايي با شخصيتي خجالتي و درون‌گرا ، با اينهمه جسارت و طنز قوي در كلام‌ش ، كمي نامتجانس به نظر مي‌رسد.

اما از همه اين‌ها گذشته در مقابل مضمون و محتواي‌اش حسابي گيج شدم. نفهميدم بالاخره حرف حساب‌اش چيست و چه موضع گيري‌اي در قبال مسايل سياسي دهه شصت داشته است .انتخاب چنين فضاي داستاني و اين مقطع پر جنحال تاريخي نمي‌تواند صرفا يك اتفاق و يا با قصد ايجاد جذابيت داستاني باشد آن‌هم در شرايطي كه سخن گفتن از آن دوران و فعاليت‌هاي سياسي آن زمان يك تابو است. و با اينكه نويسنده ظاهرا سعي نموده است فقط يك راوي از شرايط آن دوران باشد بدون هيچ نوع موضع گيري‌اي ، ولي نميدانم چرا نمي توانم اين را باور كنم و يك عدم صداقت موذيانه در لابلاي سطور به چشم مي‌آيد. در بخش ضمايم - كه نمي‌دانم بخشي تحميلي براي گرفتن مجوز انتشار بوده و يا يك اصرار بر وجود پاياني پست مدرنيستي و يا هردو- انگار نويسنده مي‌خواسته تاكيد كند كه مبادا شخصيت‌ها و وقايع را واقعي حساب كنيد ، اصلا همه چيز جور ديگري بود ، اعدامي رخ نداده ، نبش قبري صورت نگرفته ، اصلا خود مردم از اختر و امير توده اي متنفر بودند و نخواستند در قبرستان مسلمان ها دفن شوند ، حاج رهامي اي نبوده كه با پتك بر سر قبرها بكوبد و شعار دهد و آنهمه پست و بدذات باشد كه دختري را بفريبد و باردارش كند و بچه اش را بگيرد و سرگردان رهايش كند ، او يك مهندس سد ساز بوده كه با گل بانو معامله‌اي آگاهانه انجام داده ، اصلا اين بگير و ببندها و تجسس‌ها كجا بود ، همه اين ها تخيل نويسنده ( بلقيس سليماني ) بوده. نميدانم شايد سليماني خواسته آن بخش را بياورد تا تاكيدي چند باره بنمايد. چرا كه در طول داستان هم چندين بار از شخصيت‌هاي منفي سياسي مذهبي تندروي اوايل انقلاب كه حتي صحبت در موردشان يك تابوي مسلم است گناه‌زدايي و از شخصيت‌هاي سياسي و ضدانقلاب كه در طول روايت مثبت جلوه شان داده بود تقدس زدايي نموده است . به طور مثال آن‌جا كه رهامي با سند و مدرك به گل بانو مي‌باوراند كه اختر ( يك چريك فدايي كتابخوان و طرفدار طبقه كارگر ) مجري اعدام يك معلم و فرزند خردسال‌ش بوده‌است .

اگر خوش‌بينانه احتمال پايان باز روايت را براي توجيه پايان كتاب بپذيريم باز سوال آن‌جاست كه چرا اين تعليق صرفا براي زندگي خصوصي گل بانو ايجاد مي‌شود ، نه براي كل روايت. و با تاكيد بر انجام تحقيقي طولاني و عميق خواننده را به اين باور مي‌رساند كه روايت نويسنده تا اينجا از مسايل و رويدادهاي زندگي گل‌بانو همه‌اش دروغ و تخيل بوده و شايد واقعيت خلاف همه اين‌ها بود.

و با اينهمه چه راحت مي توان با يك آشنا بيگانه شد ، به سادگي يك قهر و ادامه اش تا مرز جنون غربت .....

Sunday, August 26, 2007

پرچم

تهران ،سراج ، ساعت 6 صبح :

* ده پاي/ ناتوان از گام برداشتن / لرزنده

* پنج قلب / از حسرت و تمنا / تپنده

* ده چشم‌خانه / از وحشت / گشاده

* پنج حلقه / از بلندي / آويخته

* ده گوش / در همهمه و انتظار/ پرسنده

و....

پنج پيكرِ نيمه جان / آونگ پنج حلقه / آهيخته

و....

هزاران چشم ِخيره / از لذتي غريب شرمنده

* * *

آيا اين نمايش‌هاي هولناك و وحشيانه اعدام‌هاي گروهي اقدامي انساني است ؟آيا از تكرار جنايت‌ها جلوگيري مي‌كند؟ و يا بر عكس ، آيا اينگونه نمايش كشتن و عريان نمودن چهره مرگ از وحشت‌انگيزي قتل نمي‌كاهد؟چگونه است كه تا چندي پيش يافتن و محاكمه افرادي مثل خفاش شب و بيجه و ... سريالي بود كه ماه ها و گاه سالي طول مي‌كشيد و همه مردم در جريان دادگاه‌ها قرار مي گرفتند و اين روزها گروه‌گروه به راحتي به اسم ارذل و اوباش اعدام‌مي‌شوند؟انتقاد از مجازات اعدام كه انگار هنوز براي جامعه ما خيلي زود است ولي آيا فرصت كافي براي محاكمه عادلانه اين افراد بوده است ؟آيا ريشه‌يابي دقيقي از علل اينگونه جنايات انجام مي‌گيرد و يا تنها به كشتن كساني دلخوش مي‌شود كه خود نيز به نوعي قرباني شرايط هستند ؟ و در اصل فارغ از تبليغات و حرف‌هاي دهان به دهان واقعا" اين اراذل و اوباش كيستند ؟

Monday, August 13, 2007

انزوا

اگر به آرامي از پله‌ها پايين آيي

و سبكي نرد را در دستان‌ات

همچون گل‌هاي آفتابگردان بام حس كني

چنگي در موهاي پريشان‌اش مي‌زند

بغض‌اش را فرو مي‌خورد

و لوبياهاي قرمز را در گستره غمگين سبز مي‌رقصاند......

Sunday, August 12, 2007

آينه شكسته

نفرت نثار هرآنچه موجب جبرجدايي‌ست.

همچون تكه‌هاي آينه‌اي شكسته كنار هم جمع مي‌آييم تا تصويري از يك خانواده انعكاس دهيم اما شكستگي‌ها هريك تصويري جداگانه و منفرد باز مي‌تابانند. و سال از پس سال غمگنانه‌تر.

نيازهاي فروخورده و تنهايي‌هاي غريبانه، يكي را كودكي ساخته پاك وضعيف و خودخواه كه معصومانه در فراق مردگان سال‌ها پيش‌اش اشك مي‌ريزد ، زيباترين شعرها وداستانواره‌ها را باز مي‌سرايد و عميق‌ترين واژه‌هاي دوست‌داشتن را زمزمه‌مي‌كند ؛ اما وجودش پر از جراحت تنهايي‌ها و تحقيرهاست و خودخواهانه طلب مي‌كند تمامي آنچه سال‌ها در حسرت‌اش مِي نوشيده ، كلارينت نواخته، شعر سروده و سودايي شده است.

وشيطنت‌هاي درك نشده و شادي‌هاي يخ‌زده در درون آن ديگري كه از هجده سالگي تنهايي سهمگين‌اش را تاب آورده و گريزگاه آنهمه سنگيني و سكوت و غربت را تنها در محبت كودكانش ، شيطنت و رقص يافته است. مژگان‌ خود را بر چشمان‌اش مي‌بيني و خنده خود را از لبانش مي‌شنوي اما انگار از اعماق اقيانوسي دور نگاه‌اش مي‌كني.

دلم مي‌خواست هميشه كنارم بود : نواي فلوت غمگين اميد ، سوز كلارينت‌اش ، حرف هايي كه هنوز از دنيايي مي‌آيد پر از نگاه شاعرانه ، حتي با وجود آزارهاي گاه و بيگاه‌اش. شور شادي ديوانه‌وار و بازيگوشانه پيمان كه اندوهگين‌ترين سلول‌هايم را به خنده واميدارد، زيبايي رقص‌ و پيچ و تاب اندام‌اش وقتي كه سالزا مي‌رقصد ، چقدر كم دارم ديد ِ مردانه و نگاه حساس‌اش را به حرف‌ها و مشكلات‌ام ، براي من كه از اينهمه زنانگي به تنگ آمده‌ام و تنها مردي كه بخواهم براي‌اش از خودم و مَردَم بگويم ، خودِ مَردَم است.دلم مي‌خواست بزرگ شدن بچه ها را زود به زود ببينم ، در همين حال و هوايي كه الان هستند اما عبور زمان ، در ديدار دوباره‌شان ، يك يا دو سال ديگر، يكباره مقطعي ديگر را به نمايش مي‌گذارد.دوست داشتم مدت‌ها با لاراسولماز در مورد دردهاي عشق حرف بزنم ، از آزارهاي عاشقانه و كودكانه و كشش جنسي موذيانه و ناخود آگاه بين شبناز و دانوش لذت ببرم وده ها خواهش ديگر.....

اما حق انتخابي وجود ندارد و تو ميداني از كجا و چرا از تو دريغ گشته است و در كنار انبوه ديگري از خواسته ها و نداشته ها در انبان‌ات جا خوش كرده است .

و نه اين‌‌كه هر وقت تو بخواهي . تنها هرازگاهي طولاني ، همچون سيلي خروشان ، كوتاه ، مي‌آيد و مي‌ريزد، سنگين ، كه گاه خفه‌ات مي‌كند و مزه‌مزه‌اش نكرده خشك مي‌شود و سبك ، مي‌رود ، سريع و حسرت‌اش مي‌آيد و مي‌ماند آرام ...

Wednesday, August 01, 2007

يادداشتي بركتاب " هرگز رهايم مكن " - كازوئو ايشي گورو

پيشگويي يك ترا‍ژدي هولناك . پارادوكسي فلسفي كه بزودي انسان با آن دست به گريبان خواهد بود. روايت انسان‌هايي آزمايشگاهي كه براي بقاي انسان‌هاي فعلي يا برتر شبيه سازي مي‌شوند در آسايشگاه‌هايي اردوگاه مانند زندگي مي‌كنند و چكيده زندگي آنها اهداي اعضاي بدنشان و و مرگ زودرس مي‌باشد. اما ويژگي منحصر به فرد كتاب نگاه و زاويه ديد كازوئو ايشي گورو به اين موضوع است. يعني راوي يكي از همين افراد است كه با تعريف خاطرات خود داستان زندگي‌اش را تعريف مي‌كند و ما از نگاه او رويدادها را مي‌بينيم .

تا چند بخش ابتدايي كتاب انگار كه خاطرات كودكي بسيار ساده نگاشته شده دختر پرستاري معمولي را مرور مي كنيم و خيلي موجز با دو شخصيت نزديك او يعني تومي و روت آشنا مي‌شويم . آنقدر ساده است كه شايد خسته‌كننده و كسل‌آور به نظر رسدگرچه اشاراتي گذرا به موضوع در اين فصول مي شود اما شوك اصلي آنجاست كه بعد از حس نزديكي با اين شخصيت‌ها مي‌فهميم كه اينان موجوداتي آزمايشگاهي و كلني شده براي هدفي خاص يعني اهداي اعضا به انسان‌هاي واقعي مي‌باشند . و از آن پس مسير تلخ قصه آشكار مي شود و هرچه جلوتر مي رويم تلخي اين فضاي غريب بيشتر درگيرمان مي‌كند تا بدانجا كه در اواخر داستان دوشيزه اميلي در سخناني بيانيه مانند ، سوال بزرگي را به چالش مي‌كشد " آيا خلق اين انسان‌ها تنها براي استفاده از اعضاي بدن‌شان و كشتن آنها جنايت نيست؟ ". در اينجا مي‌فهميم كه روت ، كات ، تومي و بقيه ، نسل خاصي از اين موجودات بودند، در مقطع زماني كوتاهي كه گروهي از انسان‌ها جنبشي راه انداختند تا ثابت كنند موجودات شبيه سازي شده خصوصيات انساني دارند ، روح و احساس دارند و اگر تحت آموزش قرار بگيرند مي توانند مانند انسانهاي طبيعي رفتار كنند ، و در مركزي به نام "هيلشِم" اين پروژه را به آزمايش گذاشتند ، محيطي فراهم كردند تا بچه ها را از كودكي تحت آموزش قرار دهند ، شرايط مناسبي ايجاد كردند تا از خلال رفتارها و خلاقيت هاي هنري شان وجود حس و روح را در آنان ثابت كنند. البته در دنياي بيرون اين مقطع بسيار زودگذر بوده و نهايتا اين پروژه تحت الشعاع مسايل مهم‌تر بيروني قرار گرفت و به نتيجه نرسيد . و در همين افشاگري پايان كتاب است كه خواننده جواب اكثر سوال‌هاي خود را مي‌يابد كه " اگر داستان كتاب در مورد انسان‌هايي شبيه سازي شده جهت اهداي اعضايشان است چرا صرف اينهمه وقت و انرژي براي آموزش آن‌ها؟" " چرا درس ، ورزش ، هنر ، تاريخ و جغرافي ؟" " چرا سرپرست ها اينهمه اصرار به خلاق نمودن آنها دارند ؟" و جوابي كه گزندگي اش تا مدت‌ها در ذهن انسان رسوب مي‌كند:- اگر كورسوي اميدي هم براي نجات اين موجودات خاص باشد در شرايط بيرحم دنياي واقعي با شكست مواجه خواهدشد.

ويژگي بسيار بارز ديگر كتاب هرگز رهايم مكن ، شخصيت پردازي خاص و فوق العاده آن از ديدگاه روانشناسانه است. گرچه از نگاه فرماليستي سبك روايت كتاب بسيار ساده و خطي و بدون هيج ترفندي حتي فارغ از گره اندازي و گره گشايي مي‌باشد اما در نگاه عميق‌تر مي‌توان دريافت كه اين سبك نيز جهت ملموس كردن شخصيت راوي انتخاب شده چراكه ما شبه خود زندگينامه يك انسان كلني شده را مي‌خوانيم ، موجودي كه گويي از نظرفيزيكي يك انسان كامل اما از نظر حسي و روحي يك نيمه انسان مي باشد. و اگر سبك روايت به گونه اي پيچيده تر انتخاب مي شد در نزديكي ما با شخصيت خاص راوي فاصله ايجاد مي كرد.در اين كتاب تمام شخصيت ها خصايص انساني دارند ولي به شكلي خاص . انگار احساسات در آنها عمق نيافته‌اند ، عشق ، حسادت ، عصبانيت و غرور در آن‌ها هست ولي به شكلي خاص و ابتدايي . انگار تا محدوده مشخصي در اين عواطف جلو ميروند و به همين دليل و به علاوه اينكه دنيايشان بسيار محدود و ابتدايي است ، شكل روايت كاتي از جزييات اينقدر ساده است.

اما چيزي كه برايم عجيب است احساس غريبي بود كه بعد از خواندن اين رمان نسبت به دنياي پيرامونم حس كردم . گويي به نحوي تلويحي و بسيار دروني از توصيف جزييات زندگي كات به نوعي همذات پنداري با او رسيدم و در وهله بعد حس كردم دنيايي كه در آنم تفاوت زيادي با هيلشم ندارد.گويي نسل ما انسان ها موجوداتي جبر زده ايم . گاه در ميانه داستان فكر مي كردم چرا كات و تومي با هم فرار نمي‌كنند ؟ و يا اين كلني ها چرا از پذيرش سرنوشت خويش سرباز نمي زنند و الان مي‌بينم در مقياسي اندكي بزرگتر و دايره اي كمي بازتر ما نيز همانگونه رفتار مي‌كنيم . انسان هايي كه مي‌دانيم تنها يكبار خواهيم زيست ،عمري بسيار محدود خواهيم داشت، با سخت ترين شرايط و بدترين بيماري ها دست و پنجه نرم خواهيم كرد ، اما مي‌پذيريم ، مرگ خود را مي پذيريم ، مرگ عزيزانمان را ، پوچي و بي اعتباري زندگي را مي پذيريم ، قوانين و قواعدي كه همين حيات يگانه مان را محدود مي كند مي پذيريم و انگار بسيار عادي است چرا كه مي‌دانيم همه مان سرنوشتي مشابه داريم واين تسكين مان مي‌دهد. و اين موضوع در مورد نسل ما ، در مقطع زماني و مكاني خاصي كه در آنيم بيشترصدق مي‌كند . چراكه مي‌دانيم در چه شرايط اسف انگيزي زندگي مي‌كنيم ، چقدر حقوق ضايع شده داريم ، چه بسيارند قواعد اخلاقي ، سنتي و فرهنگي‌اي كه يكتا هستي‌مان را محدود مي‌كنند ، چقدر قوانين نا عادلانه ازطرف سرپرست هايمان از كوچك و بزرگ به ما تحميل مي شود و چقدر عاجز و ناتوانيم از هرگونه تغيير ، اعتراض و يا حتي فرار . اما باز هم اعتماد مي كنيم . اعتماد مي كنيم به زندگي ، به شيريني تداومش ، به لذت لحظه ها و ادامه مي‌دهيم. آرام ، بي هيچ فريادي ...