نمایشنامه، از مرگ دروزیلا- خواهر،معشوقهی کالیگولا( قیصر رم) – آغاز میشود. کالیگولا پس از این رویداد، در تحولی یکباره و ناگهانی از قیصری عادل و آزاد اندیش به قاتلی بیرحم و پادشاهی مستبد و زورگو تبدیل و سرانجام به دست کرآس کشته میشود.
این داستان، پوچی زندگی را به چالش میکشد و به بازسازی مفهوم مرگ و تخریب ذهنی انسان پس از رویارویی با عمق این واقعیت میپردازد.
کالیگولا وقتی در مییابد که انسان در مقابل مرک هیچ قدرتی برای مقابله ندارد، به این باور میرسد که تمام زیباییهای زندگی، خوشبختی و عدالت، شعاری بیهوده و موقتی بیش نیست، قدرت برتر در مرگ و نابودی است و انسان در مقابلش هیچ ارادهای ندارد، پس به مقابله بر میخیزد. او وقتی از عشق خود به زندگی و زیستن، ناعادلانه شکست میخورد، میخواهد با بیرحمی مضاعف به قدرت و ارادهی برتری که بر زندگی سلطه میراند پاسخ گوید. اگر راهی برای جاودانگی نیست، برای آزادی انسان نیز مرز و قانونی نیست. مرگ حتی میتواند اخلاق را نیز قربانی کند. باور به مرگ به عنوان پایان مطلق زندگی فراتر از همهی بایدها و نبایدهاست.
در این نمایشنامه كه در سال 1944 یعنی اندکی پس از ظهور فاشیسم و کابوس جنگ جهانی دوم نوشته شده است، رویکردهای متفاوت انسانها در مقابله با جهان هستی و مرگ در قالب پرسوناژهای مختلف دیده میشود .
"کالیگولا"، ایدهآلیسم شکستخوردهی بشر است، در مواجهه با واقعیت تحقیر آمیز زندگی. او به دنبال تحقق مفاهیم والای انسانی بود که بر تارک آنها عشق جای داشت. در سلطنت خود، عادلانه و آژاد اندیشانه حکمروایی میکرد. وقتی مرگ، خواهر-معشوقهاش را از او گرفت، او ناتوانی انسان را در رسیدن به آرمانهایش لمس کرد و دریافت که تسلط بر خوشبختی امکانناپذیر است . او از درون فروپاشید و تبدیل به ایدهآلیستی ویرانگر شد که در جستجوی ناممکن بود.
"این دنیا، بدین صورتی که ایجاد شده، قابل تحمل نیست. از اینروی من به ماه یا خوشبختی و یا به زندگی جاوید محتاجم. به چیزی که شاید دیوانگی باشد ولی متعلق به این دنیا نباشد" (كاليگولا، كامو، شورانگيز فرخ، انتشارات مرواريد، چاپ دوم،1357، ص 18)
او پی میبرد که همهی آرمانهای انسانی دروغی فریبنده است و درسنگینی ویرانکنندهی این مواجهه با واقعیت، به عشق، انسانیت، آزادی، عدالت و اخلاق پشت پا میزند و آزادی را در قدرت نا محدود میجوید.
"کرآس"، شهوت زندگی است. فلسفهی عملگرای زندگی است که هستی زندگی را با وجود تمام نقصها و پوچیاش میپذیرد و برای به دست آوردنش مبارزه میکند. او میداند که تجربهی خوشبختی جز با آرامش و باور به زندگی و لاجرم با رعایت اخلاق، امکانپذیر نیست. او نیز از پوچی و بیسرانجامی و میرایی زندگی آگاه است، اما میداند که برای زنده بودن باید به زندگی باور داشت.
او ایدهآلگرا نیست، در زمین زندگی میکند و سر در آسمان ندارد. آنقدر به زندگی ایمان دارد که بتواند برایش بمیرد و با کالیگولا که اسطورهی ویرانی فلسفهی زندگی است به جنگ برخیزد. او سرانجام کالیگولا را میکشد، اما بر او غالب نمیشود. این دو مفهوم تا پایان سر به سر با هم برابرند اگر کالیگولا از میان میرود چون خودش اینرا میخواهد و هیچ تلاشی برای مبارزه و فرار نمیکند. او از نهایت عشق به زندگی است که میکشد، زیرا مرگ برایش بیش از حد، کوچک و احمقانه است.
منازعهی کرآس با کالیگولا، نبرد قدرت و عدالت نیست، چالش میان باور به زندگی و آرمان های آن است و یاسِ ناشی از میرا بودن انسان.
کرآس، یادآور نحلههای عملگرایی است که برای حق زندگی و انسانیت به مقابله با قدرت ویرانگر هستی برمیخیزند. راه او برای رستگاری انسان، از مذهب و عرفان منفعل (سیپیون) و خودمحوری منفعتطلبانه ( پاتریسینها) جداست.
" ... بدانید که این هواخواهی از شما، در مقابل تحقیرهای ناچیزی که دیده اید نیست. بمنظور مبارزه بر علیه نظریه شگرفی است که پیروزی آن به معنای پایان کار دنیا خواهد بود" (كاليگولا، كامو، شورانگيز فرخ، انتشارات مرواريد، چاپ دوم،1357، ص 43)
"...من فقط مشتاق باز یافتن آرامش در جهانی هستم که از نو بهم پیوند یافته باشد. این جاه طلبی نیست که مرا وادار به اقدام می کند، بلکه این یک ترس منطقی است. وحشت از این تغزل غیر انسانی که زندگی من در برابر آن هیچ است." (كاليگولا، كامو، شورانگيز فرخ، انتشارات مرواريد، چاپ دوم،1357، ص 44)
"سیپیون"، همچون مذاهب عرفانی راه خود را برای مقابله با پوچی زندگی ، در نفي جهان وخوش بینی امیدوارکننده و اخلاقگرایانه میجوید، همانگونه که مذهب، با نفی جهان زمینی و باور به جهانی دیگر و بشارت زندگی پس از مرگ، تلاش میکند، واقعیت میرایی انسان و دشواری مرگ را تحمل پذیر سازد.
او نیز سرشار از عشق به زندگی است، اما نه عشقی عملگرا. عشق او با سکون و انفعالی درونی همراه است. او حتی توان نفرت ورزیدن و کشتن دشمن خود را ندارد. او نیز به نوعی ایدهآل گراست اما ایده آل گرایی او هنوز به شکست نیانجامیده است.
سیپیون اخلاق است. اخلاقگرایی منفعلی که دررویارویی با واقعیت عریان و مبارزه برای آزادی سکوت میکند و رنگ میبازد و به پستو میخزد و درمیان این پارادوکس مستاصل میماند که اگر مبارزه و نفرت، غیر اخلاقی است، پس چگونه میتوان آزادی را پرستید و بشارت داد، در حالیکه با دشمن آزادی مبارزه نکرد؟
سیپیون و کرآس هر دو زندگی را بشارت میدهند. اما سیپیون برای زندگی نمیجنگد، او را به چنگ نمیاورد. برای نفی دشمنی و دروغ و ظلم راهی بهتر از گریز از آن نمیشناسد. اما کراس میجنگد و با آنچه سد راه زندگی است به مبارزه بر میخیزد.
"پاتریسنها"، تودهي عوام مردمند که جهل ناگزیرشان حتی اجازه درک واقعیت هستی را به آنها نمیدهد. هیچ تضاد و بحران فلسفیای هستی زندگیشان را به چالش نمیکشد. به جهان کوچک خود و دایره پیرامونشان دلخوشند و تنها وقتی منافعشان تهدید میشود و تحقیر میشوند، تنفر میورزند، اما قدرت عمل ندارند. کراس همچون رهبری، توده را به حرکت وامیدارد.
شاید وجود چند پاتریسن( پاتریسن اول، دوم، سوم و پاتریسین پیر) اشارهای به تعداد زیاد چنین انسانهایی در هر جامعهي استبداد زده است.
"کزونیا"، عشقی است کور و خودخواه. عشقی کوچک و محدود به وجود فیزیکی یک فرد. او کالیگولا را دوست دارد و نمیخواهد درگیر فجایع او باشد و بفهمد او چه میکند. او را همانطور که هست میخواهد و برایش تفاوتی میان کالیگولای قبلی و فعلی نیست. او از انتقاد و تحلیل کارهای کالیگولا عاجز است.
کزونیا شاید نماد گروههای افراطگرایانه و مریدانی باشد که در اطراف هر دیکتاتوری دیده میشود.
كاليگولا بيشتر رماني فلسفي است تا اجتماعي يا سياسي. بر خلاف لايهي ظاهرياش، اين داستان نقد قدرت يا استبداد نيست. زايش شخصيت كاليگولا، ناشي از ياس فلسفي و شكست ايدهآل افراطگرايانهي انسان است و اين اتفاق براي هركس و در هر موقعيتي اتفاق افتد به فاجعهاي ميانجامد. شايد مردي كه يكروز با اسلحه به فروشگاهي ميرود و همه را به گلوله ميبندد و يا آنكه در خودكشي جمعي قبيلهاي شركت ميكند، به همان بحران كاليگولا دچار شده باشد. كابوس استبداد و قدرت در اين نمايشنامه از آنجاست كه اين اتفاق اينبار براي حاكمي قدرتمند رخ داده كه ابزارهاي خونباري در اختيار دارد.
اما شخصيت كاليگولا با قدرتمندان مستبدي كه به كار خود باور دارند تفاوت دارد. او از اين همه حماقت و تسليم در پيرامونش متنفر بود و اعتراض و شجاعت را ميستود..
و نكتهي آخر اينكه، گرچه به وجود آمدن شخصيت توتاليتر كاليگولا ناشي از تحولي در نگرش فلسفي اوست، اما محقق شدن اين فجايع، تنها با سكوت انسانهايي كه از ترس از دست دادن باقيماندهي منافع خود قادر به هيچگونه تلاشي نبودند رخ ميدهد.