Friday, November 20, 2009
مرسی آقاي کیمیایی
برای اولین بار در ایران، هنرمندی در این ابعاد - اکران یک فیلم سینمایی _ به حمایت از جنبش سبز پرداخت.
تیتراژپایانی فیلم" محاکمه در خیابان"، اعلام حمایت "مسعود کیمیایی " از جنبش سبز است. به ضعیف بودن فیلم کاری ندارم که وقتی تیتراژ پایانیاش را دیدم، تمام ضعفها و مشکلات فیلم یادم رفت. در پس زمینهی پایانی فیلم، عکسهای اعتراضات خیابانی و حوادث پس از انتخابات گرچه به ناچار، به صورت نگاتیو و کم و بیش محو نمایش داده شد، اما برای ما که روزها و ساعتهای بسیاری را با این عکسها گذراندهایم تشخیص آنها کار دشواری نیست. اگر در انتهای فیلم نوشته نشده بود" محصول 1387" ، فکر میکردم حتما کیمیایی، خیلی سریع و عجولانه این فیلم را ساخته، فقط به این بهانه که در پایان، حرف دلش را اینگونه فریاد بزند. تاکید بر رنگ تیره و خاکستری در طول فیلم هم گویا اشارهای به فضای سیاه و وهمآلود و غمگین تهران در روزهای پس از انتخابات بود.
اوج تاثیرگذاری این حرکت هوشمندانه، همراهی این تصاویربا صدای " رضا یزدانی" و شعرزیبای"یغما گلرویی" است.
درجایی از این ترانه میشنویم" تمرین مرگ میکنیم در بغض این پیاده رو" . .. راست میگوید: امروز، تمرین مرگ میکنیم، در پیاده روهای شهری که در آن زاده شدهایم و پا گرفتهایم
Tuesday, November 10, 2009
میراث تاریخی
دیروز - سال 1329 - پدرم، شبانه پلاکاردی را مقابل کاخ شاه نصب کرد. او را گرفتند، شکنجه و زندانیاش کردند و حکم اعدامش را صادر . به یاری دوستانش سرانجام از زندان گریخت.
روی پلاکارد نوشته بود: مرگ بر دیکتاتور
***
***
دیروز - سال 1357 - برادرم، ته کوچهای بنبست گیر افتاد. افسری که در تعقیبش بود کلتش را روی سر برادرم گذاشت و گفت: بزنم یا دیگرنمیگویی؟... رهایش کرد که بگریزد.برادرم چند قدمی دوید و سر کوچه که رسید برگشت و رو به افسر داد زد: مرگ بر دیکتاتور
***
***
امروز - سال 1388 - من، در خیابانهای شهرم باتوم میخورم، تحقیر میشوم، با فحش و توهین و گاز اشکآور شکنجه میشوم،
چرا که میگویم: مرگ بر دیکتاتور
***
***
فردا- ....- نمیدانم چه خواهد شد؟ نسلِ بعدِ من، آیا این شعار را تنها در حافظهاش خواهد داشت یا باز، جایی، عقدهی موروثیاش ، سرخواهد گشود و
فریاد سر خواهد داد: مرگ بر دیکتاتور
Tuesday, October 06, 2009
مرثیه برای یک سبک وزن
سالن نمایش پرِ پر بود. جای سوزن انداختن نبود. در راهرو بین صندلیها هم آنقدر فشرده نشسته بودند که یک لحظه از تصور این موقعیت هول برم داشت که اگر اتفاقی بیافتد و این جمعیت بخواهند با سرعت بیرون بروند، احتمالا همه زیر دست و پای همدیگر گره خواهند خورد و له میشوند. بعد هم از تصور اینکه اگر کسی وسط نمایش احتیاج به خارج شدن از سالن داشت تکلیفش چیست و چطور باید از روی سر و کلهی تمام اینهایی که حتی تا دم در نشسته بودند عبور کند، خنده ام گرفت
با شروع نمایش، وقتی محو ریتم تند و پر کشش آن شدم نه تنها آن فکرها از سرم پرید که به همهی آنهایی که تنگ دل هم روی زمین نشسته بودند، حق دادم. طنز قوی، بازیهای بسیار خوب و از همه مهمتر تم آشکارا سیاسی و مرتبط با مسائل روز جامعه آنقدر در این حال و هوای سیاست زده میچسبید که به راحتی میشد از خیر معیارهای نقد و ویژگیهای قائم به ذات یک اثر هنری چشم پوشید و خود را به لذت و حیرتزدگی از طنز تند سیاسی آن سپرد. گرچه کمی سطحی و کملایه و تاریخ مصرفدار بود
شنیدهام حدیثی داریم با این مضمون :" خدا را شکر که دشمنان ما را از احمق ها قرار دادی" . جملهی بسیار نغزی است. گاهی خیلی از پرسشها و حیرتهای انسان، با همین یک حدیث، پاسخ داده میشود
البته که توضیح آقای " ایوب آقاخانی" – کارگردان - در بروشور نمایش نیز بسیار محترم است و هیچکس هم منکرش نخواهد بود: هرگونه شباهتی میان افراد نمایش و شخصیتهای حقیقی کاملا اتفاقی و تصادفی است
یادم نمیآمد که تازگیها نمایشی دیده باشم که آنقدر تماشاگران را هیجانزده کند که در طول اجرای نمایش مرتب کف بزنند. معمولا تشویقها منحصر به پایان نمایش و یا حداکثر در فاصلهی میان پردههای نمایش است. اما در طول این نمایش هر جا که اشارهای مستقیم به مسائل سیاسی روز میشد یکباره همه به شدت تشویق میکردند. انگار داشتیم خطابهای سیاسی را نگاه میکردیم نه نمایشی طنز
مثل جایی که همسایهی دروغگو و متقلب به همسایهی خوب و مهربان میگفت "من شما رو دوست دارم، نگویید این حرفها رو" و یا آنجایی که همسایهی خوب و خوشطینت بعد از اینکه پولش به یغما رفت و به اشکال مختلف شکنجهی روحی و جسمی شد، در کافهای با همسایهی بدذات مشغول مکالمهای بودند که باز داشت رنگ تهدید و ارعاب میگرفت، یکدفعه مانند عروسک کوکی ایستاد و گفت که"در همین لحظه متحول شده است و همین الان بدون هیچ فشاری فهمید که تمام عقاید قبلیاش اشتباه بوده است"، که صدای کف زدن جمعیت سالن را پر کرد
این موضوع مرا یاد تشویقها، بعد از شعاری خاص در روز قدس میانداخت که آن کف زدنها نیز به همین اندازه بیربط و به همین اندازه دلچسب بود. با اینکه دلیلش را نفهمیدم. انگار خودمان را بعد از اینکه این شعار را به نحو احسن و تمام و کمال تا پایان ادا کرده بودیم تشویق میکردیم و به خودمان خسته نباشید میگفتیم . جالب اینکه این تشویق فقط مختص همین یک شعار بود. شاید به خاطر بار تند کلامیاش، شاید به خاطر طولانی بودنش، شاید برای رفع خستگی و استراحتی کوتاه و شاید هم هیچ، فقط به خاطر دل خودمان که داشت بعد از مدتها غصههای سرکوب شدهاش را خالی میکرد
Sunday, August 30, 2009
گرگور
در اتاقهای اداره که سرک میکشم بیاختیار چشمام به نام روزنامههای در دست یا روی میز همکاران میلغزد و ذهنام سریع دستهبندی میکند . بیاراده به همکاری که همیشه لجم را در میآورد لبخند میزنم وقتی "اعتماد"ش را میبینم
مهمانهایم را برای دیدن فیلمی به انتخاب خودشان دعوت میکنم اما با دقتی بیسابقه اسامی هنرپیشگان را روی پوستر سینمایی فیلمی که برگزیدند میخوانم، مبادا " شریفی نیا" از زیر نگاهم در رود
در استخر، زیر آب چشمام به مچبند سبز پایی که قورباغه میرود میافتد، از هول کلی آب قورت میدهم تا میفهمم که بند کلید کمدِ رختکن است که به پایش بسته است
عجیب اینکه حتی در تاکسی، وقتی که اسکناس کرایهام را میدهم ، بیاختیار یاد شعارها میافتم
در کتابفروشی، نگاهم روی ترجمههای آرش حجازی مکث میکند، حتی اگر ترجمه کتابی از پائولو کوئیلو باشد که سالهاست حوصله خواندن کتابی از او را ندارم
برای خرید روزانه در فروشگاه، اینروزها دو لیست دارم ، فهرستی برای خریدنیها و لیستی برای نخریدنیها . یکی دستنویس و دیگری پرینت گرفته
حالا دیگر وسواس دیوانهکنندهام برای انتخاب رنگ هر شیء یا لباسی که میخریدم به یکباره جای خود را به اطمینانی سبز داده و با تسلیم به ارجحیت بیتردید این رنگ، در انتخابهایم آسوده شدهام
ساعت 9 شب هر جا که باشم و هرکاری داشته باشم یکدفعه هوس اتو کشیدن برم میدارد و اضطراب لباسهای نشسته
در هر جمعی مینشینم، گوشم فقط حرفهای روز را میشنود و زبانم ، طوطیوار، باز، شنیدهها را باز میگوید
نمیدانم ،… زندگیام سیاسی شده یا سیاست، زندگیام
یادش بخیر، گرگورِمسخِ کافکا
Monday, August 24, 2009
به آفتاب! به آزادي
به روزي كه هر چيزي مرا ساده و روشن مينمايد
به روزي كه مطمئن و لغزشناپذير ميپندارم
و با لبخند، ترديدهاي ديرين را كناري مينهم
خود را حق به جانب ميدانم
و بيگذشت
به حساب آناني ميرسم كه
آموزههاي به حق مرا پاس نميدارند
در چنين روزي
شايستهي مردن خواهم بود
***
آن هنگام كه بر آن شديم
از هر سه تن يكي را
تا مرگ شكنجه دهيم
و دو ديگر را
با گرسنگي بميرانيم
به ناگهان دوستاني سر برآوردند
و برازندگيمان به جايزه صلح را
صلا در دادند
جايزه از آن ما شد
سپس
سياههي نام صلهيافتگان را
در دههي پيشين
ناباورانه كه نگريستيم
دريافتيم
نه جاي شگفت است و نه ريشخند
كه ما نيز سزاوار اين صلهايم
" با جنگ بجنگيد "
گفتند صدهزاران تن
" اما چرا من؟"
قارچ دود كه روييد
پرسان صدهزاران تن
"آه چرا برمن ؟"
***
اگر
خداي تو
بيش از هر چيز
از تو
پرستش ميطلبد
شيطان است
يا
شيطاني است
يا حتما
دارد شيطان ميشود
***
بر توسن جهان ميتازم
چه سترگ است
سترگ تر از آن
كه بتوانم فرود آيم
چه سترگ است اين توسن
چه شتابان ميتازد
چندان كه گويي رميده است
- باري –
شنيده ام آهنگ مرگ دارد
ورنه چرا چنين شتابان به سوي ورطهاي ميتازد؟
جهان من اگر كه بميرد
آن گاه به كدامين سوي توانم تاخت
بر كدامين زين توانم بر نشست
هماره با او نرم رفتار و مهربان بودهام
و يال و گوشش را نواختهام
اكنون پياپي
در گوشش مي خوانم
تا به زيستن خرسند شود
اما دريغا
نيوشان ترانههاي من نيست
بانگ بر ميدارم
فريادهايم اما
در غرش شكافتن زمين سخت
در زير سمهاي آهنينش
با باد ميرود
با باد ميرود
***
براستي
آيا سرزمين آزادي
تنها در روياي آناني است
كه هنوز در بندند
هر سرزميني را مرزهايي ست
مرزهايي آزادي كداماند
هر سرزميني را فرمانروايي ست
فرمانروايان آزادي كيانند
سرزمين آزادي
آري
در سرزمين بايدهاست
روياييست بايسته
كه بي آن
هرگزآزادي نخواهد رسيد
***
ترديد مكن
در حق كسي كه
مي گويد: مي ترسم
اما بترس از كسي كه
مي گويد : ترديد ندارم
Wednesday, August 12, 2009
بغض گس سایهها - دستاوردها
اما حالا میگرییم و بینشاط، روزهایمان سرد وسیاه میگذرد، یادمان رفته انگار که برای لمسِ شورِ زندگی و نبض حیات بود این همه، نه برای چلهنشینی بر سفرهی مرگ و ماتمسرایی و دلخونی
شایدعلتش این باشد که مدام فقط به از دست دادههایمان میاندیشیم تا به دست آوردهایمان، به بندیان و جنایتهایی که بر آنان میرود ، به توهینها و تحقیرهایی که با درد باتوم ها بر ما فرود آمد و سیاهی نقش بسته بر روحمان را که هیچ سفیدابی نخواهد شست، ناگزیر از فشار این همه غم، دائم فقط به هزینه های بیشماری که در این میان پرداختیم میاندیشیم تا سودی که به چنگ آوردیم
شاید نگاهی به نوزادِ شیرینی که از بطن آبستن این روزها پا به دنیایمان نهاد و در آغوش همین خیابان ها پا گرفت و ازشیره همین خون ها نوشید و روز به روز گام های کوچکش استوارتر میشود، اندکی از اضطراب و اندوه روزهایمان بکاهد و تسکینمان دهد
گرچه بر این دسته نام بازندهی انتخابات نهادند،اما با هر نگاه و هر قضاوتی این گروه بود که برندهی واقعی بودند. راستی چه شرایط دیگری حتی اگر کاندید مورد نظر انتخاب میشد چنین موهبتهایی را میتوانست ارزانی دارد؟
اما دستاوردهای کلان این مدت خرد چه بود؟
*
*
*
ایمان به ماهیت پویای انسان و قابلیت دگرگونی و دگردیسی انسان. کی حدس میزدیم نخست وزیری که در دوران خدمتش فجایع بسیار بزرگی رخ داد و اگر نگوییم که او نیز همراه بود ولی سنگ راه هم نبود ، این بار ودر این مقطع نه تنها ساکت نماند که همراه و دوشادوش مردم بایستد و ثابت کند که انسان غیرقابل پیشبینی است و انتخابهایش ، هرلحظه از او هستی نوینی میآفریند
*
شناخت و محک زدن دوست و دشمن خود باز در یک مقطع تاریخی دیگر. حالا دیگر تکلیفمان با خیلی ها روش شد و باور کردیم که گرگهای پای میز معاهدهی ترکمانچای هنوز همانند که بودند و از هر فرصتی دنبال سود خود هستند و بعضی دیگران هم که نامهای پرداعیهای چون "سازمان حقوق بشر" یا " سازمان ملل" را یدک میکشند چه طبل توخالیای هستند
*
همصداشدن، همرنگ شدن انسانهایی که تاکنون فقط جسته گریخته به زمین و زمان غر میزدند و نمیدانستند چه باید کرد اما حالا همدیگر را یافتند ، همصدا شدند و همراه و همرنگ. حالا میدانند چه هستند ، کجا هستند و چه میخواهند و چرا; دریاچهای که پشت سد بود، شکست و رودی جاری شد که تا رسیدن به دریا آرام نخواهد گرفت
*
چقدر باید سعی میکردیم، مقاله مینوشتیم و فریاد میزدیم که این دولت بر خلاف ادعایش با مردم نیست ، پشتوانهی خود را مردم نمیداند، بازیها و ظاهرسازیهای اسلامی و مذهبیاش بهانهای است و حتی ابتداییترین حقوق حکومتداریِِ همان آیینی که از آن دم میزند را رعایت نمیکند . اما حالا از بزرگان خودشان اعتراف میکنند که مشروعیت از خدا گرفته میشود نه مردم
*
جداشدن حساب مردم و دولت از نگاه بیگانگان. تا پیش از این هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم چنین خط پر رنگی میان خود و دولتمردان خود بکشیم و با افتخار در چشم خارجی ها نگاه کنیم و بگوییم ایرانی هستیم اما حزب اله و تروریست نیستیم. ایرانی هستیم اما بسیاری از دولتمردانمان را قبول نداریم حالا دیگر چه نیازی به برهانی برای اثبات این مدعا
میدانم که شاید در قضاوتی با چشمانداز مقطعی و در درنگی لحظهای ، نیمنگاهِ زندهی گرمی از یکی از شهیدان این راه به تمام این دستاوردها بیارزد اما جبر تلخ طبیعت و اجتماع همین است. جوانههای بهاری بر شاخسار تکیده از سوز زمستان میروید و درخت آزادی از خون شهیدان پاک. معاملهایست ناحق و نا برابر و غیر انسانی اما به ناچار تن به آن دادیم
ضجههای فرزندان این دیار و چشمههای خونی که از چشمانشان جوشید تمام نشدهاند، گم نشدهاند . در فضای بیکران راه خود را میجویند وعطرشان در خواب تمام شهر پراکنده است، زندهمان میدارد که راه بسپاریم و ننشینیم، تا روزی که به جای خون، اشک شوق بباریم و پایکوبان زندگی را بسراییم
Saturday, July 25, 2009
روزگار تلخ ترس از خفتهاي در گور
مادر!!! روزگار بديست!!! روزگار تلخ ِترس از خفتهاي در گور
ديروز سالمرگ شاملو در امامزاده طاهر كرج برگزار شد. عده زيادي آمدند، ولي گويا دوستان نيروي انتظامي و لباس شخصي امسال ارادت خاصي به شاملو پيدا كرده بودند تا آنجا كه از ساعتها قبل در سر مزار شاملو جمع شده بودند و تعداد زيادي نيز در سراسر امامزاده چرخ ميزدند
دوستان امنيتيمان امسال آنقدر نسبت به شاملو تعصب پيدا كرده بودند كه حتي نميگذاشتند كسي به مزارش نزديك شود. ابتدا 5 نفر قبر را در محاصره خود داشتند و حتي كساني كه ميخواستند فاتحهاي بخوانند را از حسادت شان، به تندي ميراندند و دور ميكردند و بعد كه ديدند رقبا خيلي زياد شدند و نميتوانند حركتشان به سمت مزار را كنترل كنند، همه را از قطعه بيرون راندند و نميگذاشتند هيچكس وارد قطعه شود. رقيبان هم همگي سرود " يار دبستاني " را يكصدا زمزمه كردند و با انگشتاني به نشانه پيروزي از امامزاده طاهر خارج شدند
چهرهي دوستان امنيتي كاملا شكل يك رقيب زخم خورده و خيانت ديده بود. همگي عصبي و ناراحت انبوه دوستداران را با غيظ از نزديك شدن به معشوق باز ميداشتند و با اندوه رفتن پيروزمندانهشان را نظاره ميكردند.
عدهاي هم طبق معمول مشغول فيلمبرداري بودند تا بعدا سر فرصت رقبا را شناسايي كنند و در يك سري عمليات قيصروار حسابشان را صاف كنند و از سر راه وصال خود به معشوق برشان دارند
در اين هير و وير مانده بودم در جواب مادر پيري كه گويا عزيزي را در همان قطعه داشت و اجازه نميدادند سر خاك عزيزش برود و از من ميپرسيد:" چه خبر شده؟ اونجا كيرو محاصره كردن مادر؟ كي اومده اونجا؟ "چي بگم؟
Tuesday, July 21, 2009
مرگ، پايان كبوتر نيست
شايد دليلش اين باشه ; شعري كه بازتاب رنجهاي زنده و ملموس راوياش بوده، به مرور گويي از عصارهي رنج هاي جاري در زمان ميبالد و نه تنها غريب و كممصرف نميشود كه هرجا انسانيت و عدالت به درد بيايد حضور خود را به رخ ميكشد.
در آستانه سالمرگش، حضورش، امسال گرماي ديگري ميبخشد.
****
بر کدام جنازه زار می زند این ساز ؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید ،
این ساز ِ بی زمان ؟
در کدام غار بر کدام تاریخ می موید ،
این سیم و ز ِه ، این پنجه ی نادان ؟
بگذار برخیزد مردم ِ بی لبخند
بگذار برخیزد !
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسیم
زاری بر سپیدار ِ سبز بالا بس تلخ است .
بر برکه ی لاجوردین ِ ماهی و باد
چه می کند این مدیحه گوی ِ تباهی ؟
مطرب ِ گور خانه به شهر اندر چه می کند ،
زیر ِ دریچه های ِ بی گناهی ؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد !
Saturday, July 04, 2009
كافه، تعطيل
Saturday, June 27, 2009
فانوس خون
Friday, June 26, 2009
پایان کابوس بیپایان
اما اين كابوس را انگار پاياني نيست
كابوسي كه ده روز پيش با شنيدن اخبار ساعت 6.30 شروع شد. خبری كه بر صندلي مينيبوس خشكم كرد و بغضي كه تا هنوز ادامه دارد
هنوز دو هفته نگذشته است از روزها و شبهاي شادِ پيش از كابوس انتخابات. شبهايي كه همه با هر عقيدهاي در كنار هم شاد بودند. همچون جشني ملي از حضور شاد هم هيجانزده بوديم
انگار که نه دو هفته كه دو قرن از آن روزها گذشته است و چه زود شاديمان رنگ خون و عزا به خود گرفت
تا دو هفته پیش دو گروه مخالف را فقط جدول خیابانها و سبزهی میدانها جدا میکرد و امروز چه مغاک هولناکی است میان این دو. چه شکاف عظیمی ایجاد شده میان دو دسته. شکافی پر از خون و جنازه. شوخیهای دیروز به ناگهان طعم مرگ به خود گرفت و حالا چشم در برابر چشم وخشم در برابر خون
نه،انگار اين كابوس را پاياني نيست
به شكلي كاملا بيمارگونه روزي بيش از بيست بار به مونيتور خيره ميشوم و فيلم " كشته شدن ندا" را نگاه ميكنم. وقتي پلك ميزنم نيز باز نگاه و صورت او را ميبينم. ميدانم او فقط يكي از صدهاست اما ميخواهم ببينم تا فراموش نکنم. میخواهم ببینم تا بدانم چند بار ديدن اين فيلم كافي است تا از شنيدن صداي ضجهها و ديدن نگاه خونين آخر او به گريه نيافتم و بعد بتوانم با يك قياس، جنس گوشت و قلب و روح و احساس انسانی را تصور كنم كه ميتواند خود،عامل چنين جنايتي باشد
نه،...اینبار....دیگر این کابوس را پایانی نیست
چرا كه گرچه بتوانند خيابان ها و فريادها را با زور چماق و چاقو و تیر و باتوم آرام کنند و خاموش ، اما خشمي كه همچون عقدهاي مهار ناشدني و غدهاي سرطاني روز به روز و لحظه به لحظه در وجودمان ريشه ميدواند را چگونه ميتوان فرونشاند.... درخت آتشینی که از وجودمان میروید و لاجرم به جوانه خواهد نشست را ....چه میتوان کرد
Sunday, June 14, 2009
تست دموكراسي

ميبيني، اينجا تمام قاعدهها ديگرگون است. اينجا سرزمين عجايبي است كه تلاش بيشتر نتيجه كمتر به بار ميآورد و دروغ به آساني و قدرت تمام حكم ميراند
در یک برنامهی تلویزیونی ميديدمت كه چگونه دلسوزانه، ملت كشورت را به تمرين كردن دموكراسي ميخواندي،نتيجه تمرينمان را ديدي .
كاش اين جا بودي و ميديدي چهره شهري را كه انتخاب رييس جمهور 24 ميليوني خود رابا آتش و خشم و خون جشن ميگيرد
خواستيم از تنها حق باقيمانده خود ، تنها چيزي كه هنوز با آن ميشود انتخاب كرد و هويت يافت استفاده كنيم . ما را به تست كردن دموكراسي خواندي . اري راي داديم و باور كرديم. اما چيزي كه عايدمان شد نه تِست دموكراسي كه تنها تُست شدن روح واحساسمان بود وسوزش دردناک بغض فروخورده در گلو، و برشته شدن دست و پا و بدنمان از داغي ضربهی باتومهاي سياه
Monday, June 08, 2009
موج سبز

مهم نيست نتيجه انتخابات چي بشه؟ موسوي يا كروبي يا باز خود احمدي نژاد. اما اين امواج رنگي ايجاد شده، اين شور و هيجان و رودررويي كانديداها و به خصوص مناظره با رييس جمهورِ وقت ، ساکت گفتن به او و فاش کردن دروغهایش، آن هم در صدا وسيماي وابسته به دولت ،حس ميكنم قدمي رو به فردايي روشنتر است.
زیاد مهم نيست بازتاب و تاثير اين مناظرهها چيست، چه بسا كه باعث جوسازي بيشتري در جهت تثبيت شرايط فعلي شود و بسياري از مردم تحت تاثير اعداد و ارقامی قرار گيرند که مبتني بر تعاريفي تحريف شده باشند ( مثل تغيير در تعريف تورم، بيكاري و اشتغال و ...) ولي مهم شكسته شدن يك تابوي سي ساله در اين نظام است . تلنگرزدن به حبابی شيشهاي که سالهاست از بالاترین فرد در حکومت تا ردههای پایینتر را در بر گرفته وبه شبههی اسلامی بودنِ نظام تبدیل به هالهای از تقدس شده بود
مهم نیست بحث بر سر این که پیروز مناظره چه کسی است چون از زوایا و دیدگاههای مختلف میتوان این پیروزی را تعریف کرد همچنانکه حتی میبینیم افرادی را که بعد از دیدن مناظره ها در حمایت از دولت فعلی مصمم شده اند اما مهم ایجاد چنین فضایی و چنین التهاب پرشوری است
مهم رد کردن خط قرمزها و ایجاد این موج سبزی است که بیشتر از آنکه در آن محوریت یک فرد دیده شود حضور یک همدلی و همراهیِ رنگین و هماهنگ برای حمایت از یک اعتراض موج میزند. موجی سبز برای فریاد، فریادی برای اعتراض، اعتراضی به دروغ، ننگ و خفتی که سالهاست بیتابمان کرده و زخمی که خستهمان کرده بود و در این فضای جسورانه سرباز کردهاست
حالا دیگر این صدا آنقدر بلند شد و سیلاب متلاطم سبزی را در خیابانهای شهرمان جاری کرد که میتوانم طنین فرسایندهی سرود" سراومد زمستون" آفتابکاران را که دیدنش در فیلم تبلیغاتی کاندید موج سبز جریحهدارم کرده بود ، فراموش کنم . سرودی که شاید نه برای خودِ من که برای برادرانم و دوستانی یک دهه پیش از من آنچنان بارسنگینی در خود دارد که نمیتوان با آن چنین شوخیهایی کرد و یک نسل را برنیآشفت
حالا دیگر میتوانم با دلی آرام و قلبی مطمئن، بسیاری چیزهای دیگر را نیز فراموش کنم و دل بسپارم به این موج سبز. گرچه بارها امید بستهام و نا امید شدم ، گرچه میدانم بسیار چیزها را از درونم هزینه خواهم کرد برای این دل سپردن و همراه شدن، اما به قدم کوچکی به جلو دلخوشم
باور دارم به همراهی و یکدلی و زنجیر شدن های انسانی برای یک خواست مشترک که تنها راه رسیدن همین است حتی اگر یکباره به پاسخ نیانجامد و راهی دراز پیش رویمان باشد، حتی اگر هیچ دستاوردی هم نداشته باشد تمرینی ست برای نسل ما، که بسیار غریبیم با خواستن و اعتراض کردن ، با جناحبندی و چگونه حمایت کردن و خشونت نورزیدن و غریبیم حتی با یکرنگ شدن
امیدی نبستهام اما باور دارم که این تنها راه موجود است. فعلا همین یک پله برایم کافیست که...... سبز شوم
Tuesday, April 28, 2009
وقتی همه خوابیم

جاذبه زمين زياد ميشود آيا، يا كه سنگيني خلجان احساسات دروني است كه آدم را سنگين ميكند و كرخت و به جايش ميخكوب، در لحظهاي كه سكانس پاياني يك فيلم زيبا كات ميشود.
همانوقت كه به صندلي سينما چسبيده بودم و تيتراژ پاياني فيلم " وقتي همه خواب بوديم " را ميديدم، داشتم فكر ميكردم مدتها بود اين حس را در سالن سينما گم كرده بودم . هرچه فكركردم يادم نيامد آخرين بار كي بود و براي چه فيلمي اما هرچه بود آنقدر دور بود كه از ذهنم گريخته بود.
با وجود دلايل كافي كه در مغزم جولان میدادند و ايراداتي كه از فيلم دورم ميكرد اما از نظر حسي ارتباط خوبي با فيلم برقرار كردم. فكر كنم بخش عمده اي از ارتباط با يك اثر هنري، مستقل از ذهن و استدلالات منطقي عمل ميكند. همانطور كه بعد از ديدن نمايش " بخوان " ( عاطفه رضوي ) با وجود دلايل محكمي كه براي دوست داشتن و لذت بردن از يك كار خلاقانهي نمادين در پيش چشمام رديف بود اما نه تنها دوستش نداشتم كه به سختي توانستم تا پايان تحملش كنم.
نميتوانم دقيقا پيدا كنم چه چيزي باعث ميشود اثري را چنين دوست داشته باشم با وجود آنكه ضعفها يا حتي بخشهاي آزار دهنده اي در آن حس ميكنم. نميدانم اين پارادوكس شخصي من است يا واقعيت تضادي كه در همه چيز دوران ما نهفته است.
1- خسته بودم از ديدن بازي هميشگي واگرچه قوي اما تيپيك و يكنواخت ِمژده شمسايي و اصرار كارگردان براي تحميل اين بازيگر در هر نقش و فضايي .
2- گرچه مطمئنم كه بيضايي سينما را خوب ميشناسد، فوقاالعاده دقيق و وسواسي است و استاد بازي گرفتن از بازيگر ، اما نميتوانم گسست عميقي كه بين سبك اين فيلم و سينماي متفاوت و پيش روندهي امروز جهان است را ناديده بگيرم.يا به يك نگاه ديگر جهشي نمايان و تحولي شاخص در اين فيلم حتي نسبت به فيلمهاي دهههاي پيشينِ خود كارگردان نميبينم . انگار تكرار رنگيِ" كلاغ" يا" رگبار" را با همان فضاي تئاترگونه، همان سبك لوكيشن، همان حركات دوربين و همان چيدمان صحنه ميبينم و نيز شديدا برايم يادآور سبك و فضاي فيلمهاي هيچكاك و بعضي ديگر از كلاسيكهاي سينماست.
3- در فيلم شاهد ساخته شدن يك فيلم بلند سينمايي از يك كارگردان حرفهايِ مطرح زمانهي خود هستيم اما كل سكانسهاي فيلم كه فكر ميكنم تقريبا تمام آن را به شكل ِغير مستقيم ناظريم از حدود 30 دقيقه بيشتر نيست و نشانهاي هم دال بر وجود صحنههاي اضافهتري نميبينيم. حتي صحنهي پايانيِ فيلمِ در حال ساخت كه به شكل زيبايي، از منظر ذهن " پرند پايا" آن را شاهديم منطقا" صحنهي بعديِ سكانسي است كه قبلا ديده بوديم و احساس نميشود چيزي در اين ميان بوده كه ما نديديم. پايانِ كليشهاي فيلم در حالِ ساخت نيز انگار از دهههاي قبلي سينماي ايران به امروز پرتاب شده بود و براي اثري از " نيرم نيستاني" كه قرار است كارگرداني حرفهاي و متفاوت باشد خيلي فيلمفارسي وار بود.- كشته شدن قهرمان فيلم به آن شكل نامعقول با ضربات چاقوي افرادي كه حتي چهرهي مقتول را تا پس از كشتن نديدند ، آن هم در آن شلوغي، و سخنراني فردي كه حدود 20 بار ضربه چاقو در پهلويش نشسته و اصرار در فاشگويي ِپاسخ ِ سوالي كه تا آن لحظه همه جوابش را يافته بودند، از ضعفهاي شاخص فيلمي است كه ساخته شدنش را در فيلم " وقتي همه خوابيم " شاهديم.
4- گاه تاكيدهاي صريح و بزرگنمايي شده در فيلم اغراق آميز به نطر ميرسيد و اصراري كه پشت آن بود شعور مخاطب را جريحهدار ميكرد. شايد بيش از چهاربار نماي يك ساختمان سوخته و خرابه كه بالاي آن حروف سينما نقش بسته شده و در پايين، كاغذي كه " اين ملك به فروش ميرسد" را ميبينيم. آيا كل فضا و داستان فيلم و حتي آنهمه ديالوگهاي صريح و قوي كه استيلايِ تجارت و مافياي پول و ستاره سازي را بر ويرانهي سينماي ايران بازگو ميكند كافي نبود و باز به تاكيد بر چنين نمادي نياز بود؟
5- چند جا خواندم كه اين فيلم را تسويه حساب شخصي كارگردان(بيضايي) با تهيه كنندهي فيلم قبلياش ( لبهي پرتگاه) كه ناتمام ماند خوانده بودند. اما فكر ميكنم خيلي طبيعي است كه كارگردان نيز مانند هر هنرمند ديگر از اتفاقات زندگي خود متاثر شود و اگر مسئلهاي در زندگي شخصي او آنقدر بزرگ بود كه بتوان آن را به اجتماع پيرامون، تعميم داد چرا نبايد ساخته شود . مگر قرار است يك هنرمند مصالح فكري و هنري خود را از دنيايي افلاطوني و ماورايي بياورد؟
گرچه ويژگيهاي مثبت زيادي نيز ميتوان براي فيلم برشمرد: مثل مضمون اجتماعي ِ ملموس، بازيهاي فوق العاده –خصوصا بازي گرم و دوستداشتني " عليرضا جلاليتبار"، بازي متفاوت" شقايق فراهاني" و بازي پيچيده و دووجهي "حسام نواب صفوي" - ، پرداخت جذاب و فيلم در فيلمگونهاش ، فيلمبرداري و تدوين قوي كه اگر بخواهيم با اكثرفيلمهاي بازاري و گيشهاي سينماي ايران مقايسه كنيم اختلاف نماياني است، اما اينها انگار همگي شرايط لازم براي يك فيلم خوب است و نه كافي براي خلق يك اثر تكاندهنده.
در كلاس "خوانش" آقاي پاشايي ميآموزم كه وقتي چيزي را دوست ميدارم بيانديشم و بيابم كه چه ويژگياي در اين اثر مرا به خود جذب كرده است؟ چه چيز خاص و متفاوتي در آن بوده كه من دوستش داشتم و چرا؟
شرمم باد از اين نوآموزِ بيمايه و تمريني چنين بيراه ، - چيزي را بيترديد دوست ميدارم اما تنها ضرباهنگ ضعفهايش را زمزمه ميكنم
Tuesday, April 07, 2009
میلک
چه شروع خوبي بود ديدن فيلم " ميلك " براي سالي که پرایده و پر تلاش آغازش می کنی.
فيلم، داستان شكلگيري جنبش همجنسخواهان در آمريكاي دههي 1970 به رهبري " هاروي ميلك" – اولين سياستمدار همجنسگرا-ست.
تاكيدآشكار كارگردان فيلم- گاس ون سنت - بر چگونگي تحقق يك ايده و اعتراض گروهي ، فرياد اين اعتراض و اميد به آينده است، چراكه ميتوانست فيلمي به لحاظ دراماتيك، جذابو پركششتر خلق كند اگر وارد زندگي شخصي و روابط شكستخوردهي گذشتهي " ميلك" ميشد.( مانند فيلم " كوهستان بروك بك" كه بسيار زيبا و عميق، كشش جنسي و فراز و فرودهاي عشقي دو پسركابوي را تصوير كرده بود.) اما كارگردان " ميلك"، خوددارانه و محكم، به جاي پرداختن به ظرفيتهاي احساسي و جذاب داستان، روي روايت مستندگونهي مبارزهي اين گروه تاكيد ميكند.
اهميت فيلم براي من، موضوع حقوق برابر همجنسگرايان نيست، -گرچه از دغدغههاي مورد علاقهام است- بلكه پرشوريِ تصوير يك خواهش، يك فرياد دسته جمعياست كه با وجود ديوارهاي ستبرِ پيشِ رو چگونه روزن خود را مييابد و آهسته آهسته به پاسخ ميانجامد.
خیلی تكاندهنده است ،وقتي اينگونه مستندوار لمس ميكنم كه آزاديهاي حقوقي و قضايياي كه اكثرا آرزويش را داريم و در كشورهايي دور و نزديك ميبينيم و ميشنويم، موهبتي آسماني نبوده كه يكباره با شكسته شدن طلسمي يا اعجاز ِعصايي جادويي محقق شده باشد. چیزی نبوده که از بالادست اعطا شده باشد. براي رسيدن به هر هدف، هر آرمان ، احقاق هر حق و شكستن هر سد، برای هر اعتراض ِ اقلیتی، هزاران نفر متحد گشتند و تلاش كردند ، زخم خوردند و تحقير شدند و حتي كشته شدند ، اما نا اميد نشدند و ادامه دادند به اميد آيندهاي بهتر كه حتي خودشان در آن نخواهند بود.
امادراينجا ، خیلی از ما يا يك بند به زمين و زمان و نداشتههايمان غر ميزنيم و يا در حال غبطه خوردن به وضعيت ديگر كشورهاييم.حتي بسياري از حقوقي كه داريم نيز چيزي نيست كه خودمان برايش تلاشي كرده باشيم برای مثال حق راي زنان،که از بدیهیترین حقوق است با مبارزات بسیار سختی بدست آمد . به روایت کتابها و شنیدهها، نخستین غلیانهایش در سال 1780 آغاز شد و مبارزاتی متمرکزتر در سالهای دهه1850 و نهایتا در 1920بود که این مبارزات به اعطای حق رای به زنان آمریکا انجامید و پس از آن چون سوغاتی شیرین و بیدغدغه به کشورهای دیگر وارد شد.
خیلی از ما ، ميخواهيم، اما صداي فرياد زدن نداريم، ميخواهيم اما تاب قرباني شدن براي آيندهاي كه معلوم نيست در آن باشيم را نداريم، ميخواهيم اما حوصلهي تلاش كردن نداريم. ميخواهيم اما، فقط ميخواهيم. فقط بيتابيم و طلب ميكنيم كه از آسمان دري گشوده شود و روزي بارانِ خواستههايمان از آن در آسماني فروبارد و غرق .خوشبختيمان كند
درست كه وضعيت فرهنگي و مذهبي و اجتماعيمان به هيچكجاي ديگر شبيه نيست. درست كه شرايط سياسي و حكومتي منحصر به فردي داريم. درست كه قوانين و محدوديتهاي قضايي و سياسيمان مشابه جاي ديگري نيست، اما خودمان، تکتک هریک از ما چقدر به آن افرادی که زندگیشان را وقف رسیدن به آزادی یا حقوقی انسانیترکردند، شبيهيم؟؟؟