Friday, November 07, 2008

قصیده‏ی بامدادی





می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم

خیال‏گونه

در نسیمی کوتاه

که به تردید می‏گذرد

خواب اقاقیاها را بمیرم.

می‏خواهم نفسِ سنگینِ اطلسی‏ها را پرواز گیرم

در باغچه‏های تابستان،

خیس و گرم

به نخستین ساعاتِ عصر

نفسِ اطلسی‏ها را پرواز گیرم

حتا اگر

زنبقِ کبودِ کارد

بر سینه‏ام

گل دهد

می‏خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گل،

و عبورِ سنگینِ اطلسی‏ها باشم

بر تالار ِارسی

به ساعتِ هفتِ عصر.

****

****

پگاهی نزدیک، خانه،موزه‏ی شاملو- به لطف فرزندان‏اش – خالی و تهی از یادگارهای‏اش خواهد شد.

و این روزها ، بغض هزار تکه شدن آینه‏ای که عمری دراز، تصویر بامدادمان در آن پدیدار گشته بود.

آیدا، ارغوان عاشق ، حاضر نشد تن به نبردی دهد که طرف دعوا _ به جبر طبیعت – نام شاملوی‏اش را یدک می‏کشید. و در سکوت سر خم کرد و مسیح‏وار تن به این بی‏مهری سپرد.

وقتی دیدیم‏اش ، دل‏شکسته و کم‏طاقت، تسلای حضور دوستداران شاملو را می‏جست. گیاهِ نازک ، گویی نمی‏تواند تنهایی این غم را تاب آورد و بی‏تابانه سراغ می‏گرفت آنانی را که بر مزار شاملو جمع می‏آیند، می‏گریند و شعرهایش را زمزمه می‏کنند.

و پاشایی با روح ِجوانِ شاداب‏اش، مدام، آینده را امید می‏داد. با ایمانِ روشن‏اش به این‏که هرگز کسی حاضر نخواهد شد با خرید این یادگارها، ننگ و نفرینِ فرهنگ ملتی رابه جان بخرد و سرانجام این مسافرانِ خاموش به خانه بازخواهند گشت.

گرچه خانه‏اش تهی شود، یادگارهای‏اش را چوب حراج زنند، گرچه همه‏چیز دست به دست هم داده که خاموش کنند و فراموش، آفتاب‏شیفته‏ای را که سرودی دیگرگون ساز کرد، سرودِ برگی سرسبزتر از جنگل، موجی پرطبل‏تر از دریا و مرگی پرطپش‏تر از حیات ، اما حقیقت ، این روحِ سرگردان ِبی‏آرام، همیشه زنده است و رود، قصیده‏ی بامدادی را در دلتای شب مکرر خواهد کرد.

***

****

تنها

مائیم

- من و تو-

نظاره‏گان خاموش این خلاء

دل‏افسرده‏گانِ پا در جای

حیرانِ دریچه‏های انجمادِ هم‏سفران

دستادست ایستاده‏ایم

حیران‏ایم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‏کنیم

نه وحشت نمی‏کنیم

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‏بینم آن‏جا که توئی،

مرا تو در ظلمت‏کده‏یِ ویران‏سرایِ من در می‏یابی

این‏جا که من‏ام.