Wednesday, December 31, 2008

توجیه ِسكوت

در ميانه‏ي يك مكالمه‏ي پر شور با ريتمي تند و هيجاني با دوست عزيزي ،دو جمله‏ي دوست داشتني شنيدم كه مانند تصاوير اسلوموشن سينمايي ، با كنديِ بسيار از ذهنم گذشت و در درونم رسوب كرد ، اولي نقل قولي بود از آقاي پاشايي: "هميشه فقط در مورد چيزي كه دوستش مي‏داري بنويس ، زيرا كه چيزي را كه دوست نمي‏داري، نخواهي شناخت و چون نتوانستي آن را بشناسي نمي‏تواني درك درستي از آن داشته باشي ، پس نظرت نيز كامل و درست نخواهد بود." وديگري اينكه: خشم همچون بومرنگ است ، به خودمان باز می‏گردد ونقد خشونت، خود ، حركتي در تداوم چرخه‏ي خشونت است

گاه بعضي چيزهاي آشنا مدتي در پسِ ذهن انسان جا خوش مي‏كند و كم‏كم مي‏رود كه فراموش شود. اين جمله‏ها براي من يادآور يكي از اين چيزها بود

درست است كه وقتي واقعا چيزي را دوست نداريم نمي‏توانيم به آن احاطه يابيم و گويا تنها به آن چيزي تسلط مي‏يابيم و تمام زوايايش را درك مي‏كنيم كه كامل به آن دلبستگي داريم ، پس شايد بهتر باشد تنها از آنچه پسنديديم و لذت برديم بنويسيم تا آنچه را كه به دليلي دوست نداشتيم و دركش نكرديم اما حس مي‏كنم اين بيشتر در مورد نقد هنري يا مباحثي كه به نوعي سليقه‏اي مي‏باشد صدق مي‏كند و در مورد بسياري از مسايل اجتماعي و سياسي نمي‏توان اينگونه انديشيد چراكه بسياري از چيزهايي كه دوست نداريم و نمي‏پسنديم چيزهايي نيستند كه معصومانه در گوشه‏اي به حيات خود ادامه دهند بلكه موذيانه يا وحشيانه زندگي و حقوق انساني و اجتماعي ما را تحت‏الشعاع قرار مي‏ دهند

آيا در اين موارد و در مقابل فرهنگ يا قوانيني كه دوست نمي‏داريم ، چون از جنس ما نيست و ما دركش نخواهيم كرد و يا در برابرخشونت‏ها و کشتارِ بيرحمانه‏ي جاري در نزديكي‏مان ، باز چون دلايل وجودي‏اش را نمي‏پسنديم و قبول نداريم ويا اينكه نمي‏خواهيم اين چرخه‏ي خشونت را بچرخانيم و دَوران اين حلقه‏ي دوار را استمرار دهيم نيز بايد سكوت كنيم


غزه و سکوت من و تو



Monday, December 15, 2008

خستگي جسمي وكوماي ذهني

چندگاهي مي‏پنداشت كه مي‏داند، يعني حداقل آنقدري مي‏داند كه بتواند نظري دهد، تحليلي كند يا گاه حرف نسبتا جديدي داشته باشد.در ميانه‏ي همين‏گاه‏ ، ناگاه روزني به دنيايي گشود و از مجرايي، نقبي به عمق‏اش زد و در چرخي گستاخانه ، عمارتي خيره‏كننده از دانشي را يافت كه سالها بي لرزش و ترديدي با آجرهاي پراكنده‏اش كه از گوشه كنار جمع آمده بود بازي مي‏كرد. كلماتي كه در پس هريك از آنها دانشي در حد جنون و تلاشي در آستانه‏ي مرگ نهفته بود و او تنها لعابي و ته‏رنگي از آنها را درك كرده بود اما با همين مفاهيم زندگي مي‏كرد و به همان دانسته‏ها دلخوش بود و با همان واژگان بازي مي‏كرد .

دريافت كه بسياري از دغدغه‏هاي امروزش ، حاصل يك عمر زندگي و تفكر انديشمنداني بوده كه در يك زنجيره‏ بهم پيوسته سال‏ها ازپسِ هم فلسفه‏هاي هستي و پديده‏هاي جامعه‏يِ خود را تحليل كردند و بسياري از راه‏ها و انديشه‏هاي ناب ذهن‏اش ، انديشه هايي است كه سالها پيش بزرگاني را به معناي واقعي درگير خود كرده و آز‍مون خود را پس داده و گاه به سرانجام رسيده و نرسيده، تحليل شده و نظريه ها و فرانظريه هايي فراتر از آنان راه خود را رفته و ميروند و او همچون موش كور در سوراخ‏اش فرو خفته بود و از همان اندك روزنِ رو به نورش دنيا را مينگريست. گرچه هر فرهنگ و جامعه‏اي پديده‏اي يگانه و منحصر به فرد است و براحتي نمي‏توان تجربه‏ها و دانسته‏هاي فرهنگ ديگري را به جامعه‏ ديگري تعميم داد اما اينكه اينقدرآسان و سبكسر از چالش‏ها و تئوري‏ها مي‏گفت در حاليكه بهره‏اش از اين دريا ، تنها چند جرعه و از اين انبوه دانش تنها چندين كتاب بود، " شرمساري جبران ناپذيري "ست .

حال تنها سه راه پيش رو دارد:

سكوت كند و بيشتر بخواند وبداند.

يا توجيه كند كه دانش نسبي است و هرگز نمي‏توان به نهايت يا رضايت از دانستگي رسيد ، پس در هر مقطع و با هر بهره‏اي از دانش مي‏توان تفكر ورزيد و تحليل كرد و به اندازه‏ي خود نظري داد.

و يا صبر كند، آنقدرررررررر تا باز زمان با استادي هميشگي‏اش ، معجزه را محقق كند – باز معجزه‏ي فراموشي –باز نسيان انسان و باز.............. اين نيز بگذرد.

Friday, November 07, 2008

قصیده‏ی بامدادی





می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم

خیال‏گونه

در نسیمی کوتاه

که به تردید می‏گذرد

خواب اقاقیاها را بمیرم.

می‏خواهم نفسِ سنگینِ اطلسی‏ها را پرواز گیرم

در باغچه‏های تابستان،

خیس و گرم

به نخستین ساعاتِ عصر

نفسِ اطلسی‏ها را پرواز گیرم

حتا اگر

زنبقِ کبودِ کارد

بر سینه‏ام

گل دهد

می‏خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گل،

و عبورِ سنگینِ اطلسی‏ها باشم

بر تالار ِارسی

به ساعتِ هفتِ عصر.

****

****

پگاهی نزدیک، خانه،موزه‏ی شاملو- به لطف فرزندان‏اش – خالی و تهی از یادگارهای‏اش خواهد شد.

و این روزها ، بغض هزار تکه شدن آینه‏ای که عمری دراز، تصویر بامدادمان در آن پدیدار گشته بود.

آیدا، ارغوان عاشق ، حاضر نشد تن به نبردی دهد که طرف دعوا _ به جبر طبیعت – نام شاملوی‏اش را یدک می‏کشید. و در سکوت سر خم کرد و مسیح‏وار تن به این بی‏مهری سپرد.

وقتی دیدیم‏اش ، دل‏شکسته و کم‏طاقت، تسلای حضور دوستداران شاملو را می‏جست. گیاهِ نازک ، گویی نمی‏تواند تنهایی این غم را تاب آورد و بی‏تابانه سراغ می‏گرفت آنانی را که بر مزار شاملو جمع می‏آیند، می‏گریند و شعرهایش را زمزمه می‏کنند.

و پاشایی با روح ِجوانِ شاداب‏اش، مدام، آینده را امید می‏داد. با ایمانِ روشن‏اش به این‏که هرگز کسی حاضر نخواهد شد با خرید این یادگارها، ننگ و نفرینِ فرهنگ ملتی رابه جان بخرد و سرانجام این مسافرانِ خاموش به خانه بازخواهند گشت.

گرچه خانه‏اش تهی شود، یادگارهای‏اش را چوب حراج زنند، گرچه همه‏چیز دست به دست هم داده که خاموش کنند و فراموش، آفتاب‏شیفته‏ای را که سرودی دیگرگون ساز کرد، سرودِ برگی سرسبزتر از جنگل، موجی پرطبل‏تر از دریا و مرگی پرطپش‏تر از حیات ، اما حقیقت ، این روحِ سرگردان ِبی‏آرام، همیشه زنده است و رود، قصیده‏ی بامدادی را در دلتای شب مکرر خواهد کرد.

***

****

تنها

مائیم

- من و تو-

نظاره‏گان خاموش این خلاء

دل‏افسرده‏گانِ پا در جای

حیرانِ دریچه‏های انجمادِ هم‏سفران

دستادست ایستاده‏ایم

حیران‏ایم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‏کنیم

نه وحشت نمی‏کنیم

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‏بینم آن‏جا که توئی،

مرا تو در ظلمت‏کده‏یِ ویران‏سرایِ من در می‏یابی

این‏جا که من‏ام.

Monday, October 27, 2008

کوفته‏ی تبریز 4


به یاد او ...که
افسون " افسانه محبت"‏اش، کیمیای "یک هلو،هزارهلو"یش و رویای خواب و بیداری‏اش، رنگین‏کمان کودکی‏ام را رنگ به رنگ کرده بود و جادوی "اولدوز و کلاغ‏هایش"، تمام عروسک‏هایم را سخنگو

متن سنگ قبر صمد بهرنگی

ای بی‏وفا بهار
پارینه جوان به کلبه‏ی من آمدی به ناز
عطر شکوفه‏های تو چشم‏ام به خواب برد
لبخند غنچه‏های تو شکفت در دل‏ام
مهتاب دلکش تو به چشم سیاه ماند
پرواز شعله‏های تو در روح من فسرد

9 شهریور 1347

کوفته‏ی تبریز 3

بالای کوه سرخاب در شمالِ شهر تبریز و با طی شیب ملایمی در حدود یک ساعت با شیب ملایم ، بقعه و زیارتگاهی است به نام " عون بن علی " و " زید بن علی" از فرزندان بلا فصل حضرت علی. روی سنگ مقبره شان نوشته که اینان به دستور مستقیم حضرت علی برای جهاد و جنگ با کفار به این منطقه آمدند و در حین جنگ با کفار شهید شدند.برایم جالب بود که اکثر مردم نذر می کنند و این مسافت را با وجود جاده‏ی آسفالت، از طریق جاده خاکی پیاده طی می کنند تا به اینجا برسند و نمازی بخوانند و مقبره ی افرادی را که برای جنگ و کشتن اجدادشان به این منطقه آمده بودند را زیارتی کنند . این را نه فقط در تبریز که در جای‏جای کشورمان می بینیم . حالا اینگونه پرستش‏گاه‏ها و اماکن مقدس به هر حال یک توجیه مذهبی پیدا کرده است ولی فکر می کنم از عجایب فرهنگ اجدادی ماست که حتی نام "تیمور" و "اسکندر" را بر فرزندان خود می نهیم.شاید همان بیگانه پرستی موروثی باستانی که هنوز دست از سرمان بر نداشته است

Wednesday, October 22, 2008

کوفته‏ی تبریز 2

وقتی به دیدن "ارگ علیشاه" درتبریز رفتیم از آن چه تا پیش از انقلاب به این نام وجود داشت و گویا فضای سبز بزرگی در مقابل‏اش به شکوه و عظمت آن می‏افزود تنها مخروبه‏ای را یافتیم که در محوطه‏ی کنارش کارگران زیادی با جدیت و پشتکار مشغول ساختن مصلای تبریز بودند . وقتی از مسوول نگهبانی این محوطه که دیگر بیشتر حریم ساخت و ساز مصلا بود اجازه‏ی ورود خواستیم با تعجب از اینکه کسی علاقه‏ای به دیدن دیوار خرابه‏ی آن ته داشته باشد گفت : آنجا ( ارگ ) هرچه می خواهید بکنید ولی اینطرف نروید و وارد قسمت مصلی نشوید

کوفته‏ی تبریز 1


جالب بود که بر خلاف تصور احمقانه‏ام، شهر تبریز را زیبا با مردمانی خونگرم و با فرهنگ دیدم. در محوطه‏ی مرکزی شهر ( میدان شهرداری ) کتابخانه‏های زیادی با کتاب های روز وجود داشت و در موزه‏ی شهرداری و موزه‏ی مشروطیت چیزهای بسیار جالبی دیدم .

به خاطر خلاصی از عذاب وجدان این که سال ها به جوک‏های ترکی خندیدم و یا تکرارشان کردم و هرکار مسخره‏ای را احمقانه، طبق عادت کلامی به ترک‏بازی تشبیه کردم دل‏ام می‏خواهد برخی از افتخاراتِ تبریز و اولین‏‏ها را در این شهر (که به شهر اولین‏ها معروف است)، این جا بنویسم.:

- اولین چاپخانه ایران بسال 1811 میلادی برای اولین بار در تبریز راه اندازی گردید .

- اولین مدرسه مدرن ایران بسال 1888 میلادی و توسط حسن رشدیه در تبریز بنا شد . و سیستم جدید آموزش و پرورش جایگزین آموزش مکتب‏خانه‏ای شد.

- اولین مدرسه ناشنوایان ایران بسال 1924 میلادی و توسط مرحوم جبار باغچه بان در تبریز احداث و فعالیتش را آغاز کرد .

- اولین مدرسه کودکان تیزهوش و نابغه بسال 1926 و توسط آلمانی ها در تبریز تأسیس و فعالیت نمود .

- اولین کودکستان ایران بسال 1923 در تبریز گشایش یافت .

- اولین شهرداری ، شورای شهر و مجلس شهرداری در تبریز راه اندازی شد .

- اولین برج آتشنشانی به نام " یانقین " با قدمتی حدود صد سال هنوز در تبریز پابرجاست.

- " زینب پاشا" اولین زنی که در تاریخ ایران با ایجاد یک گروه 40 نفره از زنان ،دست به مبارزه‏ی مسلحانه بر علیه حکومت استبدادی قاجار زد و در نهضت تحریم تنباکو نقش به سزایی ایفا کرد، از انقلابیون این منطقه محسوب می‏شود.

- تالار ارگ یا شیر و خورشید ، به سبک معماری تالارهای اپرای سنت پطرزبورگ، از اولین و زیباترین سالن‏های نمایش و باله در ایران، سال 1306 در تبریز تاسیس شد. و نمایش‏هایی مثل " آی با کلاه، آی بی کلاه – غلامحسین ساعدی " در آن اجرا گردید و گواهی است بر فرهنگ دوستی و اهمیتی که مردمان این دیار برای هنر از دیرباز قائل بودند.

این تالار زیبا در سال 1359 به دستور یکی از روحانیون وقت به طور کامل تخریب گردید.

چاقوی زنجان



اگر قصد داشته باشی فضای درونی بزرگترین گنبد آجری جهان و بزرگترین گنبد بعد از ایاصوفیه را ببینی هیچ چیز نخواهی دید جز فضایی که به شکلی اغراق‏آمیز، با داربست‏های فلزی بی‏نظم و ترتیبی جهت مرمت پوشانده شده است. دوست مقیم زنجان‏مان می‏گفت که هیچ‏وقت نشده هیچ روزی از هفته و هیچ زمانی از شبانه‏روز کسی یا کسانی را روی این داربست ها مشغول به کار دیده باشد. از نگهبان پرسیدیم چند وقت است این داربست ها برای ترمیم این جا بر پا شده اند. جواب اش بیشتر به شوخی گریه داری شبیه بود : - از سال 1347.

فکر کنم می شد در این مدت سی سال، حداقل 4 گنبد سلطانیه جدید برافراشت

Wednesday, October 15, 2008

یرما


"یرما"ی رضا گوران نمایشی بسیار جذاب بود، با چینش صحنه‏ای بدیع و بسیار خلاق و موسیقی زیبایی که در جان صحنه جاری بود.دنیای نشانه‏ها در این اثر که برگرفته از متنی است که از دید ِ من بسیار نمادین است، کارکرد بسیارخوبی داشت. نمایش پر بود از نشانه‏ها و نمادهایی که "یرما" را به دنیایی عام‏ترپیوند می‏زد و اندوه‏اش را انسانی‏تر و فراتر از یک دلمشغولی زنانه بیان می‏کرد:

نورهای تکرنگ و نورپردازی بسیار خوبِ صحنه، هم تا حد زیادی گرما و رنگ را از فضا می‏گرفت و بازتاب‏اش در نیمکت‏های شیشه‏ای، سردی مضاعفی را انعکاس می‏داد و هم، نحوه‏ی حضور نور و غیاب‏اش، با آشنایی‏زدایی از کل متن همخوان بود.

پوشش سفید بازیگران نیز هم سردی و بیرنگی فضای حاکم در روابط این انسان‏ها را القا می‏کرد و هم بی‏زمانی و مکانی ویا به نوعی تعلق به هر زمان و مکان.

گوجه‏هایی که توسط زنانی پر از عقده‏های سرکوب شده و حقارت‏ها و حسادت‏های فروخورده رنده می‏شدند و در فضای سرد و سفید اثر، عشق و شهوت را تداعی می‏کردند.

تختخوابی عمودی که یرما را در چنبره‏ای از ریسمان‏ها و دست‏ها به بند می‏کشید و در نهایت نیز روی همین تخت که مکان و نمادی ست برای سرکشی و رهاییِ غرایز و نیز آرامش و عشق، به صلیب کشیده شد.

وشیوه‏ی اعدام یا کشتن یرما نیز در حالی‏که هم به صلیب کشیده شدن و قربانی تحمل رنج گردیدن را تداعی می‏کرد، بی‏ شباهت به سنگسار اسلامی نبود. آن هم با سنگ‏هایی که همان گوجه‏های سرخی هستند که در چند جای دیگر به نشانه‏ی غریزه و شهوت و عشق یا توسط زنان رنده شدند، یا به دست یرما تکه‏تکه شدند و یا در کابوس‏های شبانه و مونولوگ او حضور داشتند و به میان صحنه غلطیدند.

سایه‏های تکرار شونده‏ی زندگی و سرنوشت یرما که گویی تداعی کننده‏ی تکرار این سرنوشت تلخ، این سرکوب، این زندان در زندگی دیگر زنان بود. انگار هرلحظه هزاران زن دیگر همانگونه زهر زیستن در دنیایی که مردانی خودخواه می‏آفرینندش را در خون‏شان می‏ریزند. و یا شاید سایه‏هایی از وجود ناآگاه یرماست و جنبه‏های زنانه‏ی دیگری از او که دل‏اش می‏خواهد مرد سرکوب‏گرش را بکشد- وقتی در صحنه‏ی بیدار کردن خوان، سایه‏ها مردان خوابیده دیگر را خفه می‏کنند- یا دل‏اش می‏خواهد عشق را ببوید، ببوسد، و به درون راه‏اش دهد- وقتی سایه‏ها سیب سرخ به جا مانده از ویکتور را که یرما تنها می‏بوید، می‏بوسند و می‏جوند.-

بازی ها در این نمایش بسیار پخته و جدی و سنجیده بودند . زیبا و تاثیرگذار. شاید تنها نکته‏ی منفی صدای ضعیف و نجواگونه‏ی " سهیلا گلستانی " و " مهدی پاکدل" بود که برای من که در ردیف‏های آخر این سالن کوچک بودم و هیچ صدای مزاحمی نیز وجود نداشت گاه کاملا غیر قابل شنیدن بود و تنها به مدد لب‏خوانی قابل درک بود.

بدون نگاهی نمادین،همذات پنداری با اندوه زنانه‏ی یرما کمی سخت به نظر می‏آید . در فضای امروزی که اجبار به مادر شدن و خود را وقف آینده‏ی بچه کردن، از الگوهای جامعه‏ی مردسالارانه محسوب می‏شود و برای بسیاری زنان انتخاب برای نخواستن مادر شدن و یافتن فردیت خویش، از ناهموارترین کارهاست و برای همین اگر نگوییم میل به مادر شدن از ضدارزش‏های فمینیستی محسوب می‏شود ولی سمبل نمودن آن برای روایت رنج‏هایِ زنِ خرد شده در سیطره‏ی جامعه‏ی سرکوبگرِ مردمحور کمی نامانوس به نظر می‏رسد، مگر این‏که بچه را نمادی از خلاقیت و زایش و یا همان توان آفرینش زندگی و امید به آینده در یک زن بدانیم نه صرفا غریزه‏ای مادرانه ، تنها امید ِ حرکت و تغییر در دنیایی که یکسر پوسیدگی و تکرار و ایثار است و تنها گزینه‏ای که بتواند تمام شورِ زندگی و هستی متراکم شده‏ی درون‏اش را جاری سازد و با زندانی کردن او و سرکوب غرایزش این امکان را از او می‏گیریم. فکر می‏کنم با اتکا به همبن نمادگرایی جاری در متن اصلی است که" گوران" فضای اثرش را بر دنیای نمادها و نشانه‏ها استوار ساخته است.

البته می‏توان اندوه تراژیک ِیرما را به اندوهی فراتر از زنانگیِ سرکوب شده تعمیم داد. و رنجی انسانی و موقعیتی جهانشمول را در آن دید . ولی نگاه ما ناگزیر متاثر از زمان و مکانی است که که در آن زیست می‏کنیم. شاید از این روست که معمولا گرایش به نقدهای فمینیستی یا رمزگشایی های سیاسی اجتماعی در نقدهای ما زیادتر دیده می‏شود ، چراکه محصول این مزرعه‏ی پر آفت‏ایم.


اما سه چیز را در"یرما"ی لورکا ، دوست‏تر می‏دارم .


1- شخصیت خوان در نمایشنامه لورکا ملموس‏تر و خاکستری‏تر جلوه می‏کند. از آن‏جا که عاشق‏تر است و خود به نوعی قربانی شرایط اجتماع و سنت‏ها و هم این‏که آنطور که در "یرما"ی گوران پرداخت شده عدم تمایل‏اش به بچه‏دار نشدن کم‏تر تعمدی به نظر می‏رسد و این پردازش شخصیت در نمایشنامه‏ی لورکا، بار تراژیک اثر را بیشتر ودرک شرایط حسی یرما را پیچیده‏تر می‏کند ولی در " یرما"ی گوران گرایش بیشتری به سمت تک‏بعدی شدن شخصیت‏ها دیده می‏شود.


2- پایان تراژیک و شورشی‏اش را که یرما، مرد- نمادِ استبدادِ بی‏منطق و خودخواه – را با دست خویش خفه می‏کند، حتی به قیمت قربانی شدن خواسته‏ی خودش یعنی رسیدن به فرزند. ولی در "یرما"ی گوران یرماست که کشته و قربانی می‏شود.

"يرما: پس يعني ديگه هيچ اميدي نيست؟

خوآن: ‌نه!

يرما: خودتم نه؟

خوآن: ‌خودمم نه. قبول کن!

يرما: بي‌ثمر!

خوآن: مي‌خوام تو آرامش خيال زنده‌گي کنيم. جفت‌مون. با خوشي. بغلم کن. (به آغوش‌اش مي‌کشد.)

يرما: پي چي مي‌گردي؟

خوآن: ‌پي تو! تو مهتاب چه قدر خوشگلي!

يرما: پي من مي‌گردي، مث کبوتري که بخواي بخوريش.

خوآن: ‌منوببوس... اين‌جوري .

يرما: هيچ‌وقت! هرگز!

(فريادي مي‌کشد و چنگ به گلوي خوآن مي‌اندازد. خوآن به زمين مي‌غلتد. يرما تا وقتي خفه شود گلوي خوآن را مي‌فشارد)

يرما: يرما! اما مطمئن! آره، حالا ديگه مطمئنم. و تنها ...

مي‌رم چنون استراحت کنم که ديگه هيچ وقت از خواب نپرم که ببينم خونم خونِ تازه‌يي رو نويد مي‌ده يا نه. تنم واسه ابد خشکيده. ازم چي مي‌خواين؟ نزديک نشيد! من پسرمو کشتم! من با دستاي خودم پسرمو کشتم!"



3- در "یرما"ی لورکا پیرزنی جهان دیده نقش اغواگر را به عهده دارد. یعنی زنی که خود این مسیر را تا به انتها طی کرده و در پایان راه به یرما نصیحت می‏کند که زندگی را دریابد و عشق را و مردان را و خود را اینگونه قربانی سنت و ترس و آبرو نکند که این خود بار معنایی بسیار متفاوتی می‏یابد از آن‏چه در "یرما"ی گوران می‏بینیم و این نقش به جنبه‏ی مردانه‏ی وجود یرما واگذار شده بود. فکر می‏کنم این خود به نوعی نقض غرض است،چرا باید جنبه‏ی عصیانگر و میل به زندگی بارور و فردیتی مستقل و میل به کشفِ دنیا و خود و درک غرایز و لذایذ را در وجود یک زن با نماد یک مرد نمایش دهیم. انگار پذیرفتیم که حتی در دنیای درون و ذهنیات نیز این تقسیم بندی وجود دارد و حتی اگر هم اشاره‏ای به دو وجه زنانه و مردانه‏ درون هر انسانی است چرا تمایلات انسانی‏، عصیانی و قوی‏تر در وجه مردانه تجلی می‏یابد. چرا نمادهای بیرونی را با الگوهای اجتماع منطبق می‏کنیم و در این فضا هم ، ضعف و سستی و قربانی شدن را زنانه و گرایش به نجات و رهایی و قدرت را مردانه تصویر کنیم؟

"یرما" تجسمی از زنان قربانی نجابت محسوب می‏شود. در طول تاریخ پیوسته دو چیزِ تکرار شونده از پی‏هم همچون دو دیوار ستبر در سرِ راه زیستن مستقل زنان قد برافراشتند، جایی کم‏مایه‏تر و جایی مقتدرتر:

1- خودخواهی‏های مردانه در اجتماع و خانواده‏هایی که مردان محورند و زنان، نقطه‏هایی بی مختصات

2- شرافت و نجابت کهنه‏ای که در تار و پود تربیت اخلاقگرایانه‏ی زنان ، نسل‏هاست همچون ارزشی بی‏همتا و گوهری بی‏بدیل جا خوش کرده و از پسِ سال‏ها جزیی از ارزش‏های ژنتیکی‏ای شده که خود نیز به باورش رسیده‏اند و هویت خویش را مدیون آن، تا بدانجا که گیریم بتوانند مردان را بشکنند، مردم را نشنوند و سنت را بستیزند ، از پسِ دست‏هایی که از درون‏شان می‏جوشد و چشمان‏شان را می‏فشارد و دهان‏شان را می‏پوشاند و بندهایی که از درون‏شان سر بر می‏آرد و در جای خویش به صلیب‏شان می‏کشد چگونه می‏توانند گریخت؟؟؟؟


یرما - آبرونامه‏ی زنان جهان

Saturday, September 13, 2008

دم را دریاب

وقتی به انتهای کتاب " دم را دریاب " )سال بلو ) رسیدم دلم می خواست همراه ویلهلم بگریم .تازه حس کردم او با همه ی اشتباهات ناگزیرش چه دوست داشتنی و معصوم بود.

کتاب ، شرح زندگی یک روز ِ یک مرد به پایان خط رسیده است که مستاصل و نا امید به آخرین ریسمانی که می پندارد رهایی اش می بخشد چنگ می اندازد و با این که می داند ریسمان اش پوسیده و سقوط نهایی اش محتمل است ناگزیر و وامانده باز ادامه می دهد.


" این خصوصیت ویلهلم بود. بعد از کلی فکر و تردید و جر و بحث ، بدون استثنا همان مسیری را پیش می گرفت که بارهای بار پس زده بود. تاریخچه ی زندگی او را ده ها تصمیم این شکلی ساخته بود. او تصمیم گرفته بود که رفتن به هالیوود اشتباه بدی است، و بعد رفته بود. به این نتیجه رسیده بود که با همسرش ازدواج نکند،ولی همه چیز را زیرپا گذاشته و ازدواج کرده بود. مصمم شده بود که پولش را با تامکین سرمایه گذاری نکند ، و بعد یک چک داده بود به او.


در طول این یک روزی که با او همراه ایم ذره ذره به عمق ویرانی روح اش پی می بریم و تلخی اش قلب مان را می گزد. او سرخورده از همسر ، پدر و فرزندانش ، بی پول و بی شغل و دریک موقعیت اجتماعی اسف ناک و بحرانی شکست نهایی خود را تجربه می کند.

جذابیت شخصیم ویلهلم برای من آنجاست که مثل خیلی کاراکترهای شکست خورده و مایوس که با آن ها برخورد می کنیم ناکامی های او معلول هیچ دلیل خاصی نیست. نمی توان صعف شخصیتی ، مشکلات خانوادگی یا شرایط اجتماع را مسبب شکست ها و ناتوانی های او دانست. انگار ناگزیر و ناتوان در جذبه ناکامی اسیر است و هرراه که برمی کزیند به بن بستی بدفرجام می انجامد . گرچه شکست های پی در پی اش ، تعادل روانی و منطقی اش را از او گرفته و علت شکست های بعدی اش شده ولی در مرور گذشته اش نمی توان به هبچ روی او را مقصر دانست . اینجاست که معصوم و دوست داشتنی جلوه می کند.


" الاغ!احمق! گراز وحشی ! قاطر کودن ! برده! اسب آبی گندبک شپشو! ویلهلم به خودش فحش می داد و پاهای خمیده اش از غذاخوری می بردندش بیرون. غرورش! احساسات برافروخته اش ! التماس کردن و سستی اش! و ناسزا رد و بدل کردن با پدر پیرش و بیشتر سر در گم شدن در مورد همه چیز. اوه چه قدر بیچاره، حقیر و مسخره بود! وقتی یادش آمد چه طور با ملامت زیاد گفته بود : « باهاس پسر خودتو بشناسی » - ای وای چقدر لوس و نفرات انگیز بود.

نتوانست با سرعت لازم از غذاخوری بیرون رود. به شدت کفری بود . گردن و شانه ها و تمام سینه اش چنان درد می کرد که گویی محکم و با طناب بسته شده بودند. بوی شور اشک را در بینی اش احساس کرد.

ولی در عین حال ، چون اعماقی در ویلهلم وجود داشت که برای خودش ناشناخته نبود عنصر بدیعی در افکارش به او تلقین می کرد که مشغله ی زندگی،مشغله ی واقعی بر دوش کشیدن بار خاصش، احساس شرم و عجز ، چشیدن طعم این اشک های سرکوب شده تنها مشغله ی مهم و بزرگ ترین مشغله ها، داشت انجام می شد. شاید اشتباه کردن بیان گر هدف اصلی زندگی او و جوهره ی وجودی اش بود.شاید مقدر بود که او مرتکب شان شود و روی همین زمین بابت شان رنج بکشد"


در سال 1976 آکادمی سلطنتی سوئد ، ضمن اعطای جایزه نوبل ادبیات به سال بلو ، با ستایش ویژه ای از " دم را دریاب " به عنوان یکی از آثارکلاسیک دوران ما ، این رمان را از باقی آثار نویسنده متمایز کرد. ) به نقل از پشت جلد کتاب )


گرچه درگیر شدن در اینگونه دسته بندی های آثار هنری را دوست ندارم و فکر می کنم برای فهم یک اثر و لذت بردن از آن ، شناخت سبک و قالب آن ضروری نیست ولی کلاسیک نامیدن این رمان و نیز خواندن متن سخنرانی سال بلو هنگام دریافت جایزه نوبل سال 1976 و انتقاد او از ادبیات مدرن باعث شد از منظری دیگر به این کتاب نگاه کنم و به دنبال ویژگی هایی بگردم که باعث شده این رمان در ادبیات کلاسیک طبقه بندی شود.


رمان نو ، جنبشی ادبی است که در دهه 1950 در فرانسه و با آثار نویسندگانی از جمله رب گری یه ، کلود سیمون و ناتالی ساروت شکل گرفت ودر آن از شیوه بیان واقع گرایانه و فرم های رایج و کلاسیک در رمان انتقاد و تمرکز بر فرم و قالب و تکنیک اثر دیده می شود. در ایران نیز نویسندگانی از جمله گلشیری و براهنی و مترجمانی مانند میر علایی از پیشروان این سیاق ادبی بودند.


کتاب " دم را دریاب " چهارمین اثر سال بلو است که در سال 1956 چاپ شده است. شاید از روی سال انتشارآن بتوان نزدیکی اثر را با سبک کلاسیک دریافت اما ویژگی های دیگری نیز در آن برای این ادعا می توان یافت


* در رمان نو مرز بندی قالب ها و سبک های ادبی به شکل کلاسیک آن شکسته می شود و گاه ما در یک اثر واحد پاساژی از سبک ها و تکنیک های متفاوت را شاهدیم(" آزاده خانم و نویسنده اش یا آشوییتس خصوصی دکترشریفی" رضا براهنی ) . از این نظر و رعایت همگونی و یکنواختی قالب کلی متن کتاب مورد بحث بیشتر به آثار کلاسیک شباهت دارد.


* زمان که نقش محوری را در داستانی روایی بر عهده دارد در رمان نو معمولا سیر خطی و توالی منطقی خود را از دست می دهد و با شکسته شدن این منطق زمانی معمولا رفت و برگشت در زمان های متفاوت و حتی گاه چیزی شبیه بی زمانی را می بینیم مانند بوف کور ( هدایت ) ، پیکر فرهاد ( عباس معروفی ) و یا بعضی از داستان های کوتاه بورخس.

ولی در این رمان زمان، مشخص و به شکلی خطی و مستقیم دنبال می شود و حتی سیر حوادث نیز توالی منطقی خود را دارند.


* موضوع دیگر ، نحوه ی روایت داستان است. در رمان های نو معمولا اگر داستانی هم در کار باشد یا جریان سیال ذهن و حرکت بین روایت های ذهنی گوینده و دانای مطلق داریم ("دکتر نون زن اش را بیشتر از دکتر مصدق دوست دارد" شهرام رحیمیان ) و یا داستان از زبان شخصیت های مختلف روایت می گردد ("ابشالوم، ابشالوم" فاکنر " بازی آخر بانو" بلقسی سلیمانی - ) و یا حتی راوی غیر قابل اعتماد داریم که ممکن است داستان را به شکلی جعلی روایت کند ( "خشم و هیاهو" فاکنر- " سه قطره خون" - هدایت )

ولی در این کتاب مانند اکثر رمان های کلاسیک قصه را با روایت دانای کل دنبال می کنیم.شاید تنها استثنا ، یک پاراگراف باشد که از زبان ویلهلم می خوانیم:

"کسی که زیر بود من بودم . تامکین پشت من سوار بود ، و من فکر می کردم من سوار او هستم. او مجبورم کرد غیر از مارگرت به او هم سواری بدهم. این طوری با چنگ و دندان از من سواری می گیرند . تکه پاره ام می کنند ، لگدم می زنند و استخوان هایم را می شکنند"


* نکته ی دیگر اینکه در رمان نو بیشتر فضای درونی و ذهنی شخصیت ها ، بدنه ی رمان را شکل می دهد و اثر را پیش می برد مانند ، ما درعکس باران گم شده بودیم ( فرهادشیری ) بار دیگر شهری که دوست می داشتم ( نادر ابراهیمی ) . ولی در ادبیات کلاسیک سیر حوادث و رویدادها است که ساختار اصلی قصه را تشکیل می دهد. از این منظر " دم را دریاب " حالتی بینابین دارد.


* از زاویه دیگر در رمان نو معمولاشخصیت مرکزی یا اولیه محوریت ندارد یعنی قهرمانی که تمام ماجراها حول او و در کشاکش او باشد وجود ندارد بلکه به نوعی با این طرز پردازش داستان ضدیت دیده می شود ( آبی تر از گناه محمد حسینی ) . اما در " دم را دریاب" شخصیتی اصلی ومرکزی داریم که محور و ستون داستان است.

و در نهایت در یک نگاه کلی خبری از گره فکنی ها و آشنایی زدایی های رایج ادبیات مدرن نیز در این کتاب نیست.

"" گل ها و نورها در چشمان نابینا و خیس ویلهلم به حالتی از خلسه درهم ادغام شدند، و موسیقی سنگین ِ دریاوار تا گوش هایش بالا آمد. بعد جاری شد به درون اویی که وسط آن جمعیت خودش را در پس فراموشی ِ عظیم و شاد اشک ها پنهان کرده بود. آن را شنید، و از اندوه فروتر غلتید، فروتر از هق هق و زاری و درد ، به سمت برترین خواسته ی قلبش."


* دم را دریاب نویسنده: سال بلو مترجم : بابک تبرایی نشر چشمه

Sunday, August 31, 2008

بزرگراه گمشده

از كدام درد بايد ناليد ؟ كدام اعتراض را فرياد كرد ؟ كدام غصه را گريست؟

هر روز بدتر از ديروز و ما همچنان اشباح مسخ شده‌ي اين ديار

گاه حس مي كنم دارم به جنون مي رسم از اينهمه ناتواني و جبر .

گاه خود را در گردابي سياه می بینم که به هر سو مي‌چرخم ويراني مي بينم و نمي‌دانم راه آبادي كجاست

كدام را برگزينم؟ براي آن‌چه برگزيدم چه مي‌توانم كرد؟ همه‌چيز در بدترين و حادترين مرزهاست و كدام مشكل را مي‌توان برتر و در اولويت دانست ؟

با شنيدن اين‌همه اخبار از گراني و تحريم ، چه فريادي سر دهم ؟

براي انبوه ‌مشكلات ناديده گرفته شده‌ي معلولين چه مي توانم انجام دهم؟

براي اين اوضاع نابسامان و فاجعه بار بيمارستان ها كه اخيرا از نزديك لمس اش كردم چه ميتوانم كرد؟

به اين وضع پیچیده ی سياسي، و این محدودیت ها كجا و چگونه مي توان اعتراضي كرد؟

براي حفظ اين‌همه ميراث باستانی و گنج‌های به تاراج رونده‌ي كشورم چه مي توانم گفت؟

براي كودكان محروم بهزيستي ، براي اين‌همه انسان های مشکل دار ، براي تمام چيزهايي كه گویی به هيچ انگاشته می شود چه كنم ؟ فقط نظاره؟

براي جلوگيري از تصويب «لايحه‌ي خانواده» كه حقوق زنان اين مرز و بوم را از این حداقل ِ موجود نیز تقلیل می دهد به عنوان يك زن ديگرچه مي توانم بكنم؟ آن هم در اين فضاي مسموم فرهنگي كه وقتي مي‌خواهي در اين مورد اعتراضي كني ، با لبخندي در گوشه‌لبان‌شان تو را به نگراني از تجديد فراش همسرت محكوم مي‌كنند . در اجتماعي كه مرد سالاري تا عمق فضاهاي روشنفكري‌ رسوخ كرده و بسیاری از روشن‌انديشان مذكرمان اگر نگوييم همان تبعيض‌ها و محدوديت ها را در زرورق تعريف‌هاي فانتزي ازعشق واحساسات مردانه همچون شكلاتي به دهان‌ات مي نهند، حداقل دغدغه مشكلات زنان اجتماع برايشان در درجه چندم اهميت است و استيصال مضاعف براي ما اينكه بيشترچرخه هاي اصلي اين اجتماع در دست همين مردان است . ياد فیلمی ازتظاهرات فمينست هاي آلمان مي‌افتم كه چندين سال پيش ديده بودم و در مقابل تعجب‌ام از حضور اين‌همه مرد در يك تظاهرات فمينيستي، اميد پاسخ داد كه اين مساله‌اي انساني است نه فقط زنانه. كو تا ما بتوانيم اول انسان بودن و برابر بودن خود را ثابت كنيم تا بعد مردان‌مان در كنار ما اين دغدغه را انساني ببينند نه زنانه.....‌

انگار دارم دچار جنون مي‌شوم وقتي حس مي كنم براي اين‌همه مشكل هيچ نمي‌توان كرد ؟ هيچ ....هيچ ِ مطلق .

در فاصله‌ي ميان كار، در اوج استيصالي مرگ آور و سري كه از انبوه سوال‌هاي بي‌جواب متورم گشته نگاهي به مانيتورهاي دور و برم مي‌اندازم : دستور پخت پاستا..... عكس هايي سكسي از هنرپيشه‌هاي معروف سينما .... معرفي كرم‌هاي برنزه كننده و...... كاش مثل فِرِد در بزرگراه گمشده در اثر اين سرگيجه آدم ديگري مي‌شدم

بهتر است خفه شوم ، زندگي و كارم را بچسبم و به اندك زمان باقيمانده‌اي دلخوش كنم كه مي توانم از زندگي هنوز لذت ببرم...سكانس هاي don’t move را در ذهن‌ام مرور كنم ، اشعار نرودا را زمزمه كنم ، موزيك لطيف بي‌خطر فرانسوي‌ام را گوش كنم كه فقط احساسات زيباي عاشقانه را در آدم بر مي انگيزاند و فاتحه‌ي پينك فلويد عصيانگررا بخوانم و به دلخوشكنك‌هاي كوچكي كه براي‌ لبخند وجدان‌ام دست و پا مي‌كنم بسنده كنم