Friday, June 26, 2009

پایان کابوس بی‏پایان

كاش مثل بسياري شب‏ها، در يك لحظه نفس‏زنان و گريه‏كنان از خواب مي‏پريدم و مي‏ديدم در امن‏ترين و آرام‏ترين نقطه‏ي زمان و مكان هستم و هرچه ديده بودم كابوسي بود بس هولناك .كابوسي كه هرچقدر هراس‏انگیز ،ولی پايان يافت

اما اين كابوس را انگار پاياني نيست
كابوسي كه ده روز پيش با شنيدن اخبار ساعت 6.30 شروع شد. خبری كه بر صندلي ميني‏بوس خشكم كرد و بغضي كه تا هنوز ادامه دارد

با اينكه بسيار بيش از سهم خود چنين چيزهايي را تجربه كرديم :از انقلاب گرفته تا كشتارها و جنگ اما زمان زيادي نگذشته است از روزهايي كه با ديدن تصاوير انتفاضه فلسطين يا كشتار غزه بي‏تاب مي‏شدم و برايم دور بود چنين فضايي . ناگهان و به يكباره در چشم برهم زدني خود را در تالاب خونینِ مشابهی ديدم اما چه تفاوت نفرت‏انگيز و شرم‏آوري وجود دارد در اين ميان

حالا دیگر حزن صدای ویکتور خارا در گوشم طنین دیگری دارد

هنوز دو هفته نگذشته است از روزها و شب‏هاي شادِ پيش از كابوس انتخابات. شب‏هايي كه همه با هر عقيده‏اي در كنار هم شاد بودند. همچون جشني ملي از حضور شاد هم هيجانزده بوديم


چه بسيار از کسانی كه تا ديروز ، خسته از سال‏ها تلخي و كينه و قهر و سرخوردگي ، براي آشتي و يكدلي بيرون آمده بودند و همدلي و اميدي ديگرگون را جشن گرفته بودند ، امروز در گورهاي سردشان خفته‏اند

انگار که نه دو هفته كه دو قرن از آن روزها گذشته است و چه زود شاديمان رنگ خون و عزا به خود گرفت

تا دو هفته پیش دو گروه مخالف را فقط جدول خیابان‏ها و سبزه‏ی میدان‏ها جدا می‏کرد و امروز چه مغاک هولناکی است میان این دو. چه شکاف عظیمی ایجاد شده میان دو دسته‏. شکافی پر از خون و جنازه. شوخی‏های دیروز به ناگهان طعم مرگ به خود گرفت و حالا چشم در برابر چشم وخشم در برابر خون

نه،انگار اين كابوس را پاياني نيست
به شكلي كاملا بيمارگونه روزي بيش از بيست بار به مونيتور خيره مي‏شوم و فيلم " كشته شدن ندا" را نگاه مي‏كنم. وقتي پلك ميزنم نيز باز نگاه و صورت او را مي‏بينم. مي‏دانم او فقط يكي از صدهاست اما مي‏خواهم ببينم تا فراموش نکنم. می‏خواهم ببینم تا بدانم چند بار ديدن اين فيلم كافي است تا از شنيدن صداي ضجه‏ها و ديدن نگاه خونين آخر او به گريه نيافتم و بعد بتوانم با يك قياس، جنس گوشت و قلب و روح و احساس انسانی را تصور كنم كه مي‏تواند خود،عامل چنين جنايتي باشد

نه،...این‏بار....دیگر این کابوس را پایانی نیست
چرا كه گرچه بتوانند خيابان ها و فريادها را با زور چماق و چاقو و تیر و باتوم آرام کنند و خاموش ، اما خشمي كه همچون عقده‏اي مهار ناشدني و غده‏اي سرطاني روز به روز و لحظه به لحظه در وجودمان ريشه مي‏دواند را چگونه مي‏توان فرونشاند.... درخت آتشینی که از وجودمان می‏روید و لاجرم به جوانه خواهد نشست را ....چه می‏توان کرد

1 comment:

Mahtab said...

حقیقت را به ضرب دروغ پاک می کنند
دیوارهای شهر را رنگ روی رنگ
واژه ها را زنجیر در زنجیر
اما
خاطره هامان
دردهامان
اشکهای به خون نشسته مان
مشت های گره خورده مان
نه
"
این کابوس را پایانی نیست
"