Saturday, July 26, 2008

ترانه‌



روح روز تابستانى و

نفس گل‏سرخى

تابستان اما سپرى شده‏است و

موسم گل به آخر رسيده
كجا رفته‏اند؟
كه مى‏داند، كه مى‏داند



خون قلب منى وجان آرامشى

قلب من اما سرداست و

جانم به سياهى درنشسته

كجائى تو اى يار؟
كه مى‏داند، كه مى‏داند



اميِد ساليان منى و

آفتاب برف‌هاى زمستانم

سال‏ها اما

زيرآسمانى ابراندود به‏پايان رسيده‏است

كجا يكديگر را بازخواهيم يافت؟
كه مى‏داند، كه مى‏داند

شعری از "پل لارنس دنبر"به ترجمه‌ی "احمد شاملو" - برگرفته از سايت رسمي احمد شاملو

***********************************************************

عاجزم گاه از درك آنچه پيرامون‌ام جاري است .... در اين تالاب هيچ‌چيز در جاي درست خويش نيست و انگار پركردن تمام حفره هاي اين سياهچاله به عهده خود ماست . ذهن‌ام مبهوت و دست‌هايم چه ضعيف است و حقير


گفتني‌ها در مورد شاملو و آنچه بر او گذشت و همچنان مي‌گذرد بسيار گفته شده. با امیدی هزارباره مایوس باز به كورسوي اميدي دل مي‌ بنديم .... براي حفظ میراث ِشاملو و اعتراض به مزایده اموال اش

Sunday, July 13, 2008

جمعه بيست و هشتم روي صندلي لهستاني




مدت ها بود از خواندن مجموعه داستان كوتاه ايراني اي اينقدر لذت نبرده بودم. در" جمعه بيست و هشتم روي صندلي لهستاني" نوشته " غزال زرگر اميني" هسته‌هاي اصلي داستان ها بسيار غني و پركشش و شخصيت‌ها آنقدر جذاب پردازش شده‌اند كه تا مدت ها در ذهن آدم مي ماند. به وي‍ژه چهارداستان " زينت " ، " شيفتِ شب " ، " جمعه بيست و هشتم روي صندلي لهستاني" و " شيريني پزي مانوك


بعضي از داستان‌ها چيز آشنايي داشت كه انگار قبلا جايي ديده يا شنيده بودم. مثلا شخصيت زينت يا زنِ سمندر، شخصيت آشنايي را از دل داستان‌هاي هدايت به يادم مي‌آورد كه البته هرچه فكر كردم نتوانستم دقيق به خاطرش آورم . يا عشق بين صالح و ژانت در " شيريني پزي مانوك " مرا ياد " ايدين و سورملينا " در "سمفوني مردگان " ِ عباس معروفي مي‌انداخت و يا جريان مرگ پيرمرد در شب عروسي دخترش و مخفي كردن جنازه در اتاق طبقه بالا در طول برگزاري مراسم ، ايده جالبي بود كه دقيقا در فيلم گربه سياه ، گربه سفيد " امير كاستاريكا " بسيار زيبا پرداخت شده بود. و نیزسبك سوررئال و فضاي داستان " من و گربه و ساحره " بسيار شبيه " مرشد و مارگاريتا" ي ناباكوف بود... هرچند ، من نتوانستم ارتباط خوبي با دو داستان آخر ،" من و گربه و ساحره " و" نيمروزي برفي در دوهزار و ششصد و بيست و پنج سال بعد " برقرار كنم شايد به اين خاطر كه فضايي يكسر متفاوت و غير قابل باور داشتند


اما از نظر من حتي اگرنتوان تاثير پذيري از اين آثار را در خلق داستان‌ها انكار كرد باز هم اين مجموعه كه اولين كتاب منتشر شده اين‌ نويسنده است ، خلاقانه و زیبا پرداخت شده است . چون هريك از داستان ها استقلال خود را در زبان ، سوژه و آفرینش شخصیت هایی ملموس دارند و از این گذشته تاثير پذيري مبحث ناگزيري است ، چگونه مي توان تاثير و ردپايي كه خواندن اثري يا ديدن فيلمي در ما به جا مي‌گذارد را انكار و يا در مقابل حضور ناخودآگاه آن در هنگام خلق اثر، سدي ايجاد كرد. آیا چنین چیزی ممکن است؟

Saturday, July 12, 2008

چهار قطعه از ساموئل بكت


زماني‌كه نمایش " چهار قطعه از ساموئل بکت " ( کار علی اکبر علیزاد ) را در تالار مولوي ديدم، شرايط روحی مناسبی که لازمه‌ی درک صحیح و فاکتور بسیار مهمی برای ارتباط درست با یک اثر هنری است را نداشتم. نمیدانم عصبیت من بود که فضای تاریکِ متشنج کننده و ناهنجاری صدای قدم هاي كشدار ( كه من در اصل متن نمايشنامه تاكيدي روي اين همه كندي حركت بازيگر نديدم ) را در قطعه ی" صدای پا " غیر قابل تحمل می کرد و یا اجرایی کلیشه ای ،کند و نيز فاقد خلاقیت های تکنیکی که بيشتر یک نمایشنامه خوانی را تداعي مي‌كرد ، در واقع جذابیت کمی داشت؟


و آیا پرسوناژهایی با آرایش و سبک بازی سنتی ژاپنی و اجرایی کند و بیروح - در قطعه " رفت و آمد " و كلا تغييري كه كارگردان نمايش با مكث هاي زياد و كند نمودن حركات در زمان متن اصلي آثار داده بود ( تا آن‌جا كه " صداي پا " به جاي 20 دقيقه در 30 دقيقه و " رفت و آمد " كه در متن اصلي 3 دقيقه زمان براي‌اش در نظر گرفته شده در 12 دقيقه و اجراي" فاجعه " به جاي 4 دقيقه ، 14 دقيقه طول كشيد ) باعث ضعف اثر در ارتباط با مخاطب كم طاقت مينيمال زده ي امروزي نشده بود ؟

اما با اين همه نمی توانم از پایانِ کم نظیر و غافلگیر کننده آن چیزی نگویم که حتی مرا با آن همه بد حالی سرحال آورد
وقتی بازيگر- مجسمه‌ی نمایش آخر( فاجعه) مدام توسط دو فرد دیگر، که گویی در حال آماده سازی این مجسمه برای یک نمایش گروهی بودند ، تغییر وضعیت داده می شد ، در یک وضعیت خیره به تماشاچیان و زیر فوکوس نور ، ثابت باقی ماند و همینطور باقی ماند و آنقدر ماند که کم کم تماشاچیان با بهت وتعجب ، کمی به اطراف و همدیگر نگاه کردند و بالاخره شاید از روی باز شدن درهای سالن یا پایان وقت نمایش پی بردند که نمایش تمام شده و بر خلاف عادت همیشگی ، کف زدن و تشویقی در کار نیست و همینطورکه مجسمه - بازيگر ( با بازی ِ عالی خسرومحمودي ) همان وسط به آن ها خیره مانده باید راهشان را بکشند و از کنارش رد شوند و از سالن بیرون روند..... کلیشه شکنی بکر و جالبی بود.