مادر!!! روزگار بديست!!! روزگار تلخ ِترس از خفتهاي در گور
ديروز سالمرگ شاملو در امامزاده طاهر كرج برگزار شد. عده زيادي آمدند، ولي گويا دوستان نيروي انتظامي و لباس شخصي امسال ارادت خاصي به شاملو پيدا كرده بودند تا آنجا كه از ساعتها قبل در سر مزار شاملو جمع شده بودند و تعداد زيادي نيز در سراسر امامزاده چرخ ميزدند
دوستان امنيتيمان امسال آنقدر نسبت به شاملو تعصب پيدا كرده بودند كه حتي نميگذاشتند كسي به مزارش نزديك شود. ابتدا 5 نفر قبر را در محاصره خود داشتند و حتي كساني كه ميخواستند فاتحهاي بخوانند را از حسادت شان، به تندي ميراندند و دور ميكردند و بعد كه ديدند رقبا خيلي زياد شدند و نميتوانند حركتشان به سمت مزار را كنترل كنند، همه را از قطعه بيرون راندند و نميگذاشتند هيچكس وارد قطعه شود. رقيبان هم همگي سرود " يار دبستاني " را يكصدا زمزمه كردند و با انگشتاني به نشانه پيروزي از امامزاده طاهر خارج شدند
چهرهي دوستان امنيتي كاملا شكل يك رقيب زخم خورده و خيانت ديده بود. همگي عصبي و ناراحت انبوه دوستداران را با غيظ از نزديك شدن به معشوق باز ميداشتند و با اندوه رفتن پيروزمندانهشان را نظاره ميكردند.
عدهاي هم طبق معمول مشغول فيلمبرداري بودند تا بعدا سر فرصت رقبا را شناسايي كنند و در يك سري عمليات قيصروار حسابشان را صاف كنند و از سر راه وصال خود به معشوق برشان دارند
در اين هير و وير مانده بودم در جواب مادر پيري كه گويا عزيزي را در همان قطعه داشت و اجازه نميدادند سر خاك عزيزش برود و از من ميپرسيد:" چه خبر شده؟ اونجا كيرو محاصره كردن مادر؟ كي اومده اونجا؟ "چي بگم؟
4 comments:
سلام چیستا جان
دیروز نرسیدم به شما
تا 6 تهران بودم
دلم شکست ازینکه بزرگداشت شاملو رو هم طاقت نمیارن
اما جالب بود برام که می دونن مارو باید کجا پیدا کنن
با هم به انتظار سپیده می نشینیم
برای سپیده دمی دوباره تا آخرین قطره ی خون می جنگیم
مبینی مرده ی او نیز دست از سرشان برنمی دارد... چه نیک زیست او و بدا به حال ما و وای به حال آنها....
چرا اينقدر سرد اينجا، مادر؟
چرا نوحه خوانان، پولي نميگيرند؟
چرا روزهايي كه از پيِ هم ميدوند، اينقدر شُل و وارفته در چارچوبِ اين قطعه به خواب رفتهاند؟
نكند خونِ محمد جعفر و محمد به هيئت اناري سرخ با ساقههايش سبزِ سبز درآمده و ميترساند جن سالخورده را؟
روزها از پيِ هم
اشكها و خون ها
و آنها هنوز او را نشناخته ميترسند" اينحا چه خبره؟ شاملو كيه؟"
و تنها او بود كه جامه به تن داشت
و آستيناش از اشك
تَر بود
ما/در ایران عزیز
با هیچ دختر بچه ای
همکلاسی نبوده ایم
و پلیسهای زن
زیاد ندیده ایم
***
چند سالی پیش از این
در کشور کوچک همسایه
ـ کشور دوست و برادر ـ
زنی که چشمان زیبایی داشت
و هفت تیرش را
به کمر باریکش بسته بود
به من فرمان ایست داد
چند سالی می شود که
قلبم ایستاد
***
مرد هیز
از پشت تفنگ
همه چیز را
زیر نظر داشت
لعبتان حور
غلمانهای جوان
ما فکر می کردیم
او هرگز
تیری در بهشت
شلیک نمی کند
***
زندگی
ابتدای مرگ است
من
با تو زندگی نخواهم کرد
***
بین 26 تا 34 سالگی ام (ساخت باز/ روایت شخصی)
هشت سال بیشتر نیست
بعد از آن رو به پیر سالی خواهم گذاشت
Post a Comment