Monday, September 10, 2007

شادي شهيد

گلي، همزادم ، هميشه با حرف هاي‌اش ، ملموس‌ترين و نزديك‌ترين حس‌ها را به من مي‌دهد. حسي
كه هست ولی گاه در اعماق وجودم مخفي شده و نميبينم‌اش. همیشه اینگونه بوده چرا که جنگل ذهن هردومان طي سال‌ها از بذرهايي يكسان بارور گشته است و با وجود شدت آفت‌هايي كه عاشقانه نثار هم كرديم و مي‌كنيم هنوز همساني بي بديل روح و حس‌مان برجاست .
از روزي كه به من گفت ،
مدام به اين مي‌انديشم كه به راستی اين‌همه تلخي و افسردگي در زندگي‌هايمان از كجا آمده است؟ چرا نمي‌توانيم با تمام وجود خود را به دست شادي و خنده بسپاريم و از آن چه هستيم و داريم لذت ببريم ؟ چرا معني روشنفكري در جامعه ما تقريبا مترادف شده با بدبيني ، افسردگي ، فرسودگي و غم؟ ريشه‌اش كجاست ؟ كدام علل ناپيدا ما را به اين‌جا كشانده است؟


شايد از محيط پيرامون‌مان نشات مي‌گيرد. از انبوه مشكلات و دردهايي كه در نزديكي‌مان حس مي‌كنيم . وبا هر تپش قلب مان مي‌شنويم ، با سرانگشتان‌مان لمس‌اشان مي‌كنيم . با هر نفس به درون ريه هاي‌مان مي‌روند و در خون مان سرازير مي‌شوند. همان روزي كه در جمع دوستان‌ سبكبار، دم مي‌زني به يادت مي‌‌آيد كه امروز سالگرد تلخ خاوران است و در همان لحظه كه سرشاري از شادي و لبريزي از لذت ، ضجه هاي كركننده فقر ، فحشا ، مرگ و خشونت از گوشه وكنار به گوش مي‌رسد ، كودكي گرسنگي اش را فرياد مي‌كند ، مردي حلقوم زن اش را مي فشارد ، مادري گوش به صداي بازي فرزندان‌اش پشت درِ بسته اتاق ، تن‌فروشي مي‌كند و به جاي شهوت ، نگراني‌اش را ناله مي‌كند ، دختري با بلوك سيماني به دست برادرش سنگسار مي‌شود و .... آيا مي‌توان بي‌پروا خنده شادي سر داد ؟

شايد از فرهنگ و مذهب‌مان باشد. مذهبي كه سوگواري‌هاي‌اش بیش تر وعميق‌تر است ازشادماني‌هاي‌اش؟ و اعتقاد آن است كه گريه و ضجه در عبادات‌ بهشت‌مان را بارور مي‌سازد؟ فرهنگي كه در آن جديت ، خاموشي و كم تحركي ، سنگيني و پرمغزي را تداعي مي‌كند واعتراض و نا اميدي روشنفكري را .ویا شاید ناشی از تاریخ تلخ مان باشد . که پشت سر گذاشتن فراز و فرودهای بسیار، ژنتیک تاریخی مان را افسرده کرده است. شايد از تربيت‌مان نشات گرفته است . تربيتي كه به ما لذت‌بخشي به ديگران را در گفتار و كلام و نگاه نياموخته است و بسياري از اين دست را لودگي و هرزگي مي‌داند ، در قياس با فرهنگي كه لازمه شروع هر ديدار را ستايشي و يا ذكر نكته‌اي از زيبايي ظاهر و يا مكان طرف مقابل مي‌داند و شادماني‌هاي كوچك را به راحتي به هم هديه مي‌دهند .و يا ، از تربيتي كه به جاي آن‌كه از كودكي تو را با هرچه هستي آشتي دهد مدام به رقابت مي‌خواندت و تخم حقارت را در اعماق جان‌ت مي‌كارد تا به مرورسبز شود و برگ و بار دهد . تا آن‌جا كه همه به دنبال پر كردن خلا خويش باشند با حرص مدام به زيبايي ،پول ، دانشگاه ، مدرك و هرچيز كه بتواند انسان را در مقايسه با ديگري برتر بنماياند


و شايد از درون خودمان باشد. از اين سنگينيِ ناگزير حس مسووليت ، كه فقط سنگين ات مي‌كند و بس. اين‌كه مي خواهي براي اين‌همه مشكل راهي بيابي و نمي‌تواني . حتي نمي‌تواني از عهده مشكلات خودت برآيي .خستگي اين‌كه گويي براي همه چيز بايد جنگيد از ابتدايي‌ترين نيازهاي انسان گرفته تا
والاترين‌شان. اين‌كه مدام مي‌خواهي جور ديگر زيستن را تجربه كني. آدم ديگري باشي ولي در جبر موقعيت و معيشت گير كرده‌اي و روزني به روشني نيست. حشرات پشت تارعنكبوت زيرزميني كه به تاريكي و روزمرگي خو كرده‌ايم و شاپرك خانمي كو تا براي‌مان از آفتاب بگويد. فرسودگي انديشيدن به چرخ‌دنده اين‌همه نياز و سركوب ، عطش و تشنگي ،غرور و تحقير ، كوشش و ناكامی ...

و یا از غمگینی این حس نوستالژیک که همیشه با خود حمل می کنیم . حسرت از دست رفته ها... از گذشته باشکوه تاریخی مان گرفته تا کودکی شیرین مان ، شادابی های که آنقدر مجالی برای حضورشان نبود خاکستر شدند ولی یادشان در ذهن هایمان باقیست ، جوانی پرشور نزدیکان مان که به سکونی خاموش مبدل گشته .. همه و همه زهر تلخ اش را درون مان جاری می سازد.


و با این همه شايد اصلا خودمان بلد نيستيم چگونه لذت رابيابيم ؟ شايد در اين الاكلنگ نقطه تعادلي هم باشد كه نمي‌توانيم بيابيم‌ش؟ شايد نياموختيم كه چگونه به زندگي و لذت هاي‌اش اعتماد كنيم؟و باور نداريم كه چه بسا شادابي باعث شود مفيدتر عمل كنيم؟ شايد به قولي دچار سانتيمانتاليزم گشته‌ايم و اين همه آه و فغان فقط از اين احساسات‌گرايي بيهوده ناشي شده است؟ شايد راه‌هاي شادبودن را نمي‌دانيم ؟ شاید به راحتی فراموش می کنیم که تنها یکبار فرصت زیستن داریم ؟ واینکه با واگویه این تلخی ها ، مدام ، ناامیدی را ساری می کنیم و هزاران شايد ديگر. نمي دانم

به پيشنهاد دوست عزيزي شايدهاي‌ام را نوشتم. شايد كه شايدهاي بیشتری بشايد

5 comments:

Ba in hame said...

اينجا ، جايي است كه اسبش را بسته بود، اينجا دمي ايستاد و نفس تازه كرد،... باري هر جا كه مي‌روي و مي‌نگري حضورِ سمج مراسم و تلخي‌هاي سفر عمر را در مي‌يابي ، شايد به همين خاطر است كه فيلم‌هاي كيارستمي به مذاقت سازگارند يا كوروساوا، روزگار تلخِ سپري شده، گذشتة خوبي كه ديگر نمي‌ايد و چه بسيار از اين دست . و در اين وادي خموشان، چه حيف كه يادمان مي‌رود كه زنده‌ايم هنوز و نفس مي‌آيدو شادي نيز. به زيبايي گفتي آن‌چه را كه در اطراف‌مان مي‌گذرد. بوس

Anonymous said...

dige kheyly sharmande kardi . neveshty ke ehsas hamzad bodan dary ... akhe chi mitonam begam / chi daram ke begam ?
...ama dar morede matlaby ke neveshty :in bahso ba ham chand bar dashtim in ke aya ozae zamane be hamin delgiry ke neveshty hast ? ya adamha in faza ro baray khodeshon misazan . yani khodeshon donyashono rang mizanan . range gham arzone va zyad . ama range shady ( ke too kam nadary) gerone va kamyab .
goly

sanggholab said...

حکایت کسی که با خودش کشتی میگیره و دوم میشه و یا شاید واضحتر مثل قانون اساسی ماست دایره انتخاب رهبر- شورای نگهبان-مجلس خبرگان - نمیدونم منظورم را رسوندم یا نه فقط ول کن همین.

Anonymous said...

هميشه به شرايط موجود مي نگريم پس نقطه آغاز كجاست ما مي توانيم نقطه آغاز باشيم و گريزي بزنيم، بحث هاي روشنفكرانه و عبوس گرايانه را به ابديت بسپاريم و روشنفكري همراه با شاد انديشيدن را بنيان نهيم . شاد انديشيدن نه به معناي بي خيالي كه هميشه اينطور برداشت مي شود نه . اينجاشايد بيشتر فكر مي كنند ساعتي خنديدن ويا به چيزهاي ساده خنديدن عين بي مسئوليتي است .اما بهتر است ي ياد بگيريم مسئوليت پذيري مان را با شادي عجين كنيم.ا ل ه ا م

Anonymous said...

baraye shad boodan ,bayad biamoozim ke baraye khodeman zendegi konim.be hamin sadegi:)
.
Mr.Clark