ایمیلام را که چک میکنم، با بمباران ایمیلهای سبز تمامِ تبهای ویندوزِ مانیتورم سبز میشود
در اتاقهای اداره که سرک میکشم بیاختیار چشمام به نام روزنامههای در دست یا روی میز همکاران میلغزد و ذهنام سریع دستهبندی میکند . بیاراده به همکاری که همیشه لجم را در میآورد لبخند میزنم وقتی "اعتماد"ش را میبینم
مهمانهایم را برای دیدن فیلمی به انتخاب خودشان دعوت میکنم اما با دقتی بیسابقه اسامی هنرپیشگان را روی پوستر سینمایی فیلمی که برگزیدند میخوانم، مبادا " شریفی نیا" از زیر نگاهم در رود
در استخر، زیر آب چشمام به مچبند سبز پایی که قورباغه میرود میافتد، از هول کلی آب قورت میدهم تا میفهمم که بند کلید کمدِ رختکن است که به پایش بسته است
عجیب اینکه حتی در تاکسی، وقتی که اسکناس کرایهام را میدهم ، بیاختیار یاد شعارها میافتم
در کتابفروشی، نگاهم روی ترجمههای آرش حجازی مکث میکند، حتی اگر ترجمه کتابی از پائولو کوئیلو باشد که سالهاست حوصله خواندن کتابی از او را ندارم
برای خرید روزانه در فروشگاه، اینروزها دو لیست دارم ، فهرستی برای خریدنیها و لیستی برای نخریدنیها . یکی دستنویس و دیگری پرینت گرفته
حالا دیگر وسواس دیوانهکنندهام برای انتخاب رنگ هر شیء یا لباسی که میخریدم به یکباره جای خود را به اطمینانی سبز داده و با تسلیم به ارجحیت بیتردید این رنگ، در انتخابهایم آسوده شدهام
ساعت 9 شب هر جا که باشم و هرکاری داشته باشم یکدفعه هوس اتو کشیدن برم میدارد و اضطراب لباسهای نشسته
در هر جمعی مینشینم، گوشم فقط حرفهای روز را میشنود و زبانم ، طوطیوار، باز، شنیدهها را باز میگوید
نمیدانم ،… زندگیام سیاسی شده یا سیاست، زندگیام
در اتاقهای اداره که سرک میکشم بیاختیار چشمام به نام روزنامههای در دست یا روی میز همکاران میلغزد و ذهنام سریع دستهبندی میکند . بیاراده به همکاری که همیشه لجم را در میآورد لبخند میزنم وقتی "اعتماد"ش را میبینم
مهمانهایم را برای دیدن فیلمی به انتخاب خودشان دعوت میکنم اما با دقتی بیسابقه اسامی هنرپیشگان را روی پوستر سینمایی فیلمی که برگزیدند میخوانم، مبادا " شریفی نیا" از زیر نگاهم در رود
در استخر، زیر آب چشمام به مچبند سبز پایی که قورباغه میرود میافتد، از هول کلی آب قورت میدهم تا میفهمم که بند کلید کمدِ رختکن است که به پایش بسته است
عجیب اینکه حتی در تاکسی، وقتی که اسکناس کرایهام را میدهم ، بیاختیار یاد شعارها میافتم
در کتابفروشی، نگاهم روی ترجمههای آرش حجازی مکث میکند، حتی اگر ترجمه کتابی از پائولو کوئیلو باشد که سالهاست حوصله خواندن کتابی از او را ندارم
برای خرید روزانه در فروشگاه، اینروزها دو لیست دارم ، فهرستی برای خریدنیها و لیستی برای نخریدنیها . یکی دستنویس و دیگری پرینت گرفته
حالا دیگر وسواس دیوانهکنندهام برای انتخاب رنگ هر شیء یا لباسی که میخریدم به یکباره جای خود را به اطمینانی سبز داده و با تسلیم به ارجحیت بیتردید این رنگ، در انتخابهایم آسوده شدهام
ساعت 9 شب هر جا که باشم و هرکاری داشته باشم یکدفعه هوس اتو کشیدن برم میدارد و اضطراب لباسهای نشسته
در هر جمعی مینشینم، گوشم فقط حرفهای روز را میشنود و زبانم ، طوطیوار، باز، شنیدهها را باز میگوید
نمیدانم ،… زندگیام سیاسی شده یا سیاست، زندگیام
یادش بخیر، گرگورِمسخِ کافکا
8 comments:
باران همه جا می بارد، اما حس حضور باران در نوشتهی تو موج میزند
سبز تویی
تویی که سبز می خواهمت
افرا
چیستای عزیز
برخلاف تو ،این روزها که پدرم مدام پای بی بی سی و صدای آمریکاست من مدام توی اتاقم که چیزی نشنوم و نبینم
نبینم صحنه های بازسازی شکنجه را در بی بی سی
نشنوم پیش بینی های نوری زاده را در صدای آمریکا
همان ایمیل های سبز برایم کافی هستند
بالاترین که به هزار زبان گفت و تکرار کرد آنچه بر رضای 15ساله گذشت
همان عکس های مظلومانه از بهشت زهرا و اوین
طاقتم به اندازه ی پر پروانه نازک شده
و دیوارهای کومه ام آنقدر خشک که دارند می ترکند
ما مسخ شدیم چیستا ؟
ما که به قول تیغ ماهی نسل کم توقعی بودیم.و کتاب و موسیقی و تاتر و حرف های کافه ای برایمان بس بود؟
ما که دروغ های روزنامه ها را بلد بودیم ترجمه کنیم
ما که جای سطر های سفید هر فیلم و کتابی را خودمان پر می کردیم
ما که عادت کرده بودیم به زبان ناگفته ها و زندگی با نداشته ها و یا همین داشته های اندک
ما نبودیم انگار ،که مسخ بشویم
گرگوار زامزا امروز محیطی ست که دور و برمان را گرفته و بدجوری پوست انداخته و دستش را روی گلوی ما گذاشته جوری که من از دیدن چهره ی مخوفش هراس دارم و بوی تعفنش حالم را به هم می زند
چیستا
زامزا یک روز می میرد و هوا دوباره آفتابی می شود
آنقدر جان سختی می کنیم که بشود
لااقل بهای آزادی را پرداخته ایم و هر قطره اش را که به دست بیاوریم برایمان کلی می ارزد
این بوی سیاست نیست
این مبارزه ی خودآگاه و ناخودآگاه ماست برای مسخ نشدن و فرونرفتن
ما هستیم
هنوز هستیم
سلام
این درد مشترک پروانه و گل است که خواستنی شده اند
ور نه
ما همان ادمی بودیم که هستیم
هنوز هیچ چیز بهتر از گل لایق پروانه نیست .
روزهایت سبز
چون لیست روزنامه های خواندنیست
که میدانم هر روز تعدادش کم میشود
همین
در کشورهای در حال توسعه و تک محصولی وجود سیاست در ارکان زندگی میزان بالا و قوی رو به خودش اختصاص میده. از مطالعه و تحصیل بگیرید تا بهداشت و حمام رفتن همه متاثر از این امر هست. باور ندارین کمی فکر کنید در موردش متوجه میشین مستقیم و غیر مستقیم چقدر زندگی سیاسی داریم
چیستا چه خوب گفتی
من در داستان فرهاد ج با وبلاگ تو آشنا شدم...و از آن موقع هر از گاهی یه سر میام اینجا...من ایران نیستم ولی سه ماهه که زندگی منم شده سبز...حتی بیشتر سبزم تا مادر...من یه دختر کوچک دارم آخه ...که بعضی روزها اینقدر سرگرم اخبارم که شب میرم بالا سرشو میگم منو ببخش...آخه من مردممو خیلی دوست دارم عزیزم...احساس میکنم در این گوشه دنیا حتی از زمانی که ایران بودم به مردمم نزدیک ترم
یکایکتان را دوست دارم
سلام چیستا جون
دیگر بغضم هم در گلو خفه شده است دیگر حتی اشکهایم مرا یاری نمی کند
خیلی زیبا می نویسی دوست خوبم
!!خوب است که مسخ سبزیم نه سیاه
روایت بی نظیری بود
... از این تکرار این مسخ مشترک
Post a Comment