
جاذبه زمين زياد ميشود آيا، يا كه سنگيني خلجان احساسات دروني است كه آدم را سنگين ميكند و كرخت و به جايش ميخكوب، در لحظهاي كه سكانس پاياني يك فيلم زيبا كات ميشود.
همانوقت كه به صندلي سينما چسبيده بودم و تيتراژ پاياني فيلم " وقتي همه خواب بوديم " را ميديدم، داشتم فكر ميكردم مدتها بود اين حس را در سالن سينما گم كرده بودم . هرچه فكركردم يادم نيامد آخرين بار كي بود و براي چه فيلمي اما هرچه بود آنقدر دور بود كه از ذهنم گريخته بود.
با وجود دلايل كافي كه در مغزم جولان میدادند و ايراداتي كه از فيلم دورم ميكرد اما از نظر حسي ارتباط خوبي با فيلم برقرار كردم. فكر كنم بخش عمده اي از ارتباط با يك اثر هنري، مستقل از ذهن و استدلالات منطقي عمل ميكند. همانطور كه بعد از ديدن نمايش " بخوان " ( عاطفه رضوي ) با وجود دلايل محكمي كه براي دوست داشتن و لذت بردن از يك كار خلاقانهي نمادين در پيش چشمام رديف بود اما نه تنها دوستش نداشتم كه به سختي توانستم تا پايان تحملش كنم.
نميتوانم دقيقا پيدا كنم چه چيزي باعث ميشود اثري را چنين دوست داشته باشم با وجود آنكه ضعفها يا حتي بخشهاي آزار دهنده اي در آن حس ميكنم. نميدانم اين پارادوكس شخصي من است يا واقعيت تضادي كه در همه چيز دوران ما نهفته است.
1- خسته بودم از ديدن بازي هميشگي واگرچه قوي اما تيپيك و يكنواخت ِمژده شمسايي و اصرار كارگردان براي تحميل اين بازيگر در هر نقش و فضايي .
2- گرچه مطمئنم كه بيضايي سينما را خوب ميشناسد، فوقاالعاده دقيق و وسواسي است و استاد بازي گرفتن از بازيگر ، اما نميتوانم گسست عميقي كه بين سبك اين فيلم و سينماي متفاوت و پيش روندهي امروز جهان است را ناديده بگيرم.يا به يك نگاه ديگر جهشي نمايان و تحولي شاخص در اين فيلم حتي نسبت به فيلمهاي دهههاي پيشينِ خود كارگردان نميبينم . انگار تكرار رنگيِ" كلاغ" يا" رگبار" را با همان فضاي تئاترگونه، همان سبك لوكيشن، همان حركات دوربين و همان چيدمان صحنه ميبينم و نيز شديدا برايم يادآور سبك و فضاي فيلمهاي هيچكاك و بعضي ديگر از كلاسيكهاي سينماست.
3- در فيلم شاهد ساخته شدن يك فيلم بلند سينمايي از يك كارگردان حرفهايِ مطرح زمانهي خود هستيم اما كل سكانسهاي فيلم كه فكر ميكنم تقريبا تمام آن را به شكل ِغير مستقيم ناظريم از حدود 30 دقيقه بيشتر نيست و نشانهاي هم دال بر وجود صحنههاي اضافهتري نميبينيم. حتي صحنهي پايانيِ فيلمِ در حال ساخت كه به شكل زيبايي، از منظر ذهن " پرند پايا" آن را شاهديم منطقا" صحنهي بعديِ سكانسي است كه قبلا ديده بوديم و احساس نميشود چيزي در اين ميان بوده كه ما نديديم. پايانِ كليشهاي فيلم در حالِ ساخت نيز انگار از دهههاي قبلي سينماي ايران به امروز پرتاب شده بود و براي اثري از " نيرم نيستاني" كه قرار است كارگرداني حرفهاي و متفاوت باشد خيلي فيلمفارسي وار بود.- كشته شدن قهرمان فيلم به آن شكل نامعقول با ضربات چاقوي افرادي كه حتي چهرهي مقتول را تا پس از كشتن نديدند ، آن هم در آن شلوغي، و سخنراني فردي كه حدود 20 بار ضربه چاقو در پهلويش نشسته و اصرار در فاشگويي ِپاسخ ِ سوالي كه تا آن لحظه همه جوابش را يافته بودند، از ضعفهاي شاخص فيلمي است كه ساخته شدنش را در فيلم " وقتي همه خوابيم " شاهديم.
4- گاه تاكيدهاي صريح و بزرگنمايي شده در فيلم اغراق آميز به نطر ميرسيد و اصراري كه پشت آن بود شعور مخاطب را جريحهدار ميكرد. شايد بيش از چهاربار نماي يك ساختمان سوخته و خرابه كه بالاي آن حروف سينما نقش بسته شده و در پايين، كاغذي كه " اين ملك به فروش ميرسد" را ميبينيم. آيا كل فضا و داستان فيلم و حتي آنهمه ديالوگهاي صريح و قوي كه استيلايِ تجارت و مافياي پول و ستاره سازي را بر ويرانهي سينماي ايران بازگو ميكند كافي نبود و باز به تاكيد بر چنين نمادي نياز بود؟
5- چند جا خواندم كه اين فيلم را تسويه حساب شخصي كارگردان(بيضايي) با تهيه كنندهي فيلم قبلياش ( لبهي پرتگاه) كه ناتمام ماند خوانده بودند. اما فكر ميكنم خيلي طبيعي است كه كارگردان نيز مانند هر هنرمند ديگر از اتفاقات زندگي خود متاثر شود و اگر مسئلهاي در زندگي شخصي او آنقدر بزرگ بود كه بتوان آن را به اجتماع پيرامون، تعميم داد چرا نبايد ساخته شود . مگر قرار است يك هنرمند مصالح فكري و هنري خود را از دنيايي افلاطوني و ماورايي بياورد؟
گرچه ويژگيهاي مثبت زيادي نيز ميتوان براي فيلم برشمرد: مثل مضمون اجتماعي ِ ملموس، بازيهاي فوق العاده –خصوصا بازي گرم و دوستداشتني " عليرضا جلاليتبار"، بازي متفاوت" شقايق فراهاني" و بازي پيچيده و دووجهي "حسام نواب صفوي" - ، پرداخت جذاب و فيلم در فيلمگونهاش ، فيلمبرداري و تدوين قوي كه اگر بخواهيم با اكثرفيلمهاي بازاري و گيشهاي سينماي ايران مقايسه كنيم اختلاف نماياني است، اما اينها انگار همگي شرايط لازم براي يك فيلم خوب است و نه كافي براي خلق يك اثر تكاندهنده.
در كلاس "خوانش" آقاي پاشايي ميآموزم كه وقتي چيزي را دوست ميدارم بيانديشم و بيابم كه چه ويژگياي در اين اثر مرا به خود جذب كرده است؟ چه چيز خاص و متفاوتي در آن بوده كه من دوستش داشتم و چرا؟
شرمم باد از اين نوآموزِ بيمايه و تمريني چنين بيراه ، - چيزي را بيترديد دوست ميدارم اما تنها ضرباهنگ ضعفهايش را زمزمه ميكنم