از دعوت به بازیهای وبلاگی زیاد خوشم نمیاید به خصوص وقتی در مورد موضوع جدی و تلخی مثل اعدام باشد، که عنوان بازی برای چنین مبحثی، عنوان مسخرهای به نظر میآید. اما به عنوان همراهی با یک فراخوان مثل " فراخوان نه به اعدام" قضیه فرق میکند.
در این فراخوان قرار است اولین خاطرهمان را از رویارویی با اعدام تعریف کنیم.
زمانی که کودکی هفت ساله بودم، بین خانهی ما تا سر خیابان اصلی حدود پانصد متری فاصله بود . نزدیکیهای خیابان اصلی دکهی کوچک جگرکیای بود به نام "کلبهی عمو یوسف" . هروقت دست در دست برادرم از آنجا رد میشدیم میایستاد و آنجا با چند نفر دیگر حرف میزدند و بحث میکردند و چند سیخ جگر هم نوش جان. عمویوسف مردی حدودا سی، سی و پنج ساله بود. با شکمی چاق و سبیلی کلفت و نگاهی مهربان که هر بار مرا میدید، بلندم میکرد و روی میز جلوی دکه مینشاند و یک بشقاب جگر هم جلوی من میگذاشت. با وجودیکه از حرفهایشان چیزی دستگیرم نمیشد و آنقدر شیطان بودم که به سختی یکجا ماندن را تاب بیاورم، اما چون شیفتهی برادرم و کارهایش بودم ، چیزی نمیگفتم و منتظر میماندم تا حرفهایش تمام شود و با کفشهای مخملی کبریتی و سبیل پرپشت سبزرنگش در حالیکه با سیگار میان انگشتانش بازی میکرد و در سکوت به فکر فرو میرفت، راهی خانه شویم. بعضی روزها هم وقتی رد میشدیم عمو یوسف سرگرم چند مشتری بود، آنوقت از دور به برادرم لبخندی حواله میکرد و به من هم چشمکی . من هم که عاشق این بازی بودم در طول همان چند لحظهی عبور، پشت سر هم چشمک میزدم و ذوق میکردم که عمو یوسف از وسط مشتریهایش کله میکشد تا چشمکهای مرا بی جواب نگذارد.
جزییات را یادم نمیاید، فقط یادم هست که دکهی جگرکی مدتی تعطیل شد و یک روز هم شنیدیم که عمو یوسف را اعدام کردند. نمیتوانستم درک کنم که چرا . در آن روزها برادرم غمگین بود و مدام سیگار میکشید و من هم هروقت مجبور بودم از جلوی دکهی خاک گرفته عبور کنم، سریع میدویدم و سرم را هم بالا نمیآوردم. نمیخواستم باور کنم که دیگرکسی نیست که جواب چشمکهایم را بدهد .
اما تلخترین اعدامی که بفضم را وحشیانه ترکاند، اعدام "فرزاد کمانگر" معلم کرد، در 19 اردیبهشت 89 بود. همان شبی که برای اولین بار در زندگیم ، آرزو کردم:
کاش فرزندم پسر بود،
کاش نام پسرم ، فرزاد بود
1 comment:
واقعا نسل ما چه خاطره هاي تلخي رو تجربه كرده
خوشحالم كه وبلاگت بالاخره از فيلتر دراومد
مونا
Post a Comment