Tuesday, June 24, 2008


و نوبت خويش را انتظار مي‌كشيم ..... بي هيچ خنده‌اي

5 comments:

Anonymous said...

سلام بالاخره طلسم قصر رو شکوندی و نوشتی ...
برای این قبرهای خالی که تصویر کردی شعر دیگری پیشنهاد می کنم :
ما بی چرا زندگانیم ...
اگر دشنه ی تلخی در کار باشه ما نوبت خودمون رو باید انتظار بکشیم!!!
سبز بود
داودی

یوگی بدون گورو said...

بیا تا آن زمان لحظه هایمان را شادمانه سپری کنیم، بدون هیچ امیدی، فقط شادمانه

khakiasmani said...

سلام
خارج از نوبت هم میشه گرفت
کاش میشد گرفت
اگر به این همه داستان بیهوده آلوده نبودیم...خانواده ،دوستان و...کاش اینقدر سبک بودیم که منتظر نوبت نمی شدیم
اما حیفر که پیش از شناخت راست و چپمان طناب هال محکم بسته شدند

Ba in hame said...

http://bainhame.blogspot.com/2008/06/blog-post_30.html

chista said...

محمد جان ، شعری که پیشنهاد دادی واقعا زیباست اما من اندکی با قسمت دوم اش ( آنان به چرا مرگ خود آگاهانند} مشکل دارم. وقتی زمان می گذره و بهتر می شه قضاوت کرد کمی آدم دچار تردید می شه که آیا اونها نیز جزیی از اشتباهات تاریخ نبودند.


گیل گمش عز یز کاملا درست می گی ولی گاه شادمانه زیستن واقعا سخت می شه قبول داری؟؟


خاکیِ آسمانی جان،دختر تو هم دیگه تا این حد تلخ نباش


با این همه ....... ممنون از حضورِ دلگرم کننده همگی تان