انگار این روند معکوس مسائل دراجتماعِ ما باعث شده که با گذشت زمان و عبور از هر مقطع، شرایط گذشته به نظرمان حسرت برانگیزتر و بهتر می آید . شاید برای همین اینقدر پر از احساسات نوستالژیک ایم.
مثلا بلایی به سرمان می آید که مجبورمان می کند از دوران ریاست جمهوری گذشته با خوبی یاد کنیم و تازه حس کنیم که گویی قدر نعمت ندانستیم حتی اگر در همان شرایط باز احساس نارضایتی داشتیم. یا رشد تورم به جایی می رسد که وقتی یاد یکی دو سال پیش می افتیم حس می کنیم چقدر شرایط اقتصادی بهتر بود و چه راحت می شد خانه خرید. و به هر حال منظورم مصداقِ عینی این جمله " سال به سال ، دریغ از پارسال " است که ما به لمس هزار باره آن خو گرفته ایم.
سال ها وقتی می رفتم نمایشگاه کتاب از بی نظمی ، عدم اطلاع رسانی مناسب ، آشفتگی و عدم توجه به امکانات رفاهی این خیلِ عظیم مراجعین به تنگ می آمدم و هزاران ایده و راه حل به ذهن ام می آمد و اینکه چرا هیچ اقدامِ اصلاحی و تغییری پس از این همه سال انجام نمی گیرد؟
اما این دو سال که از نمایشگاه کتاب در مصلی بازدید می کنم تازه حس کردم صد رحمت به نمایشگاه های قبلی و اینکه نمایشگاه بین المللی در مقایسه با این شرایط چقدر استاندارد بود و فضای بهتری داشت. بدبختانه شرایط ، طوری شده که باقی ماندن هرچیز در حد همان حداقل ها ، باز جای بسی شکرگزاری دارد.
مساله دیگر این که مدتهاست مطمئن شدم ما کاملا به صورت حسی و شهودی زندگی می کنیم. به طور شهودی مسائل را کشف می کنیم ، و اکثر مواقع ناچاریم بر مبنای حسِ درونی تصمیم بگیریم. و امید زیادی به راهنمایی های بیرونی و وظایف ارگان های عمومی و یا اطلاع رسانی های جمعی نیست . شاید بی مناسبت نیست که بنیانگذار فلسفه اشراق در جهان ، فیلسوف مورد ِستایش ِ ما " شیخ اشراق " یا " شیخ شهاب الدین سهروردی " است . و به نوعی بخشی از فلسفه و عرفان و حتی خردِ جمعی ما متکی به فلسفه شهودی است و هر یک از ما بصورت روزانه با این موارد برخورد داریم .
مثلا تصمیم داری از نمایشگاه ِ کتاب دیدن کنی. به طورِ حسی یکی از درهای بازِ مصلی را پیدا می کنی . بعد از آن جهتِ حرکت را هم صرفا باید حس کنی و یا به شهودِ جمع اتکا کنی و پشتِ سر جمعیت روانه شوی. پس از چند دقیقه پیاده روی تابلویی می بینی که " محل وداع با امام " را نشان می دهد !!! پس حتما راه را درست می روی و از همین مسیر به غرفه های نمایشگاه خواهی رسید. پس از عبور از محوطه سرسبز، واردِ برهوتی بزرگ و بی آب و علفی می شوی که در گوشه کنارِ ِ آن سیمان و آجر و مصالح بنایی دیده می شود ، دیوارهایی نیمه تمام و محیطی پر از گرد و خاک. هر چقدر دستانت را سایبان کنی و چشم بچرخانی بی فایده است ... راهنمایی یا علامتی نمی بینی جز تابلویی در دوردست که وجود" آب معدنی خنک " را اعلام می کند و در کنارش " ساندویچ سرد و گرم " . باز با اعتماد به شهود جمع پله ها را سرازیر می شوی . بیشتر که دقت کنی می بینی در دکه هایی کوچک نفشه هایی تحویل مردم می دهند که نقشه کلی نمایشگاه است . کاغذ را هرچقدردر دستان ات اینور و آنور بچرخانی چیز زیادی دستگیرت نمی شود بهتر است به درون ات رجوع کنی و بالاخره ازیکی از درها وارد شوی تا ببینی چه پیش می آِید . از خوش شانسی این سالن که واردش شدی سالن ناشران عمومی است که منظور همان ناشران داخلی است. در این سالن حدود 25 یا 26 راهرو وجود دارد که غرفه ها در دو طرف هر راهرو قرار دارند. در ورودی هر راهرو فهرست ناشرین موجود در آن نوشته شده که به ترتیب حروف الفبا از راهروی اول از الف شروع و تا راهروی آخر به "ی" ختم می شود.
اما نکته اینجاست که چیدمان نمایشگاه طوری است که راهروها در دو قسمت تقسیم بندی شدند و قسمت دوم در فاصله ای و ارتفاعی متفاوت نسبت به قسمت اول قرار دارد که این باعث می شود اکثر مراجعین ابتدا از تمام راهروها در قسمت پایین بازدید کنند و بعد وارد قسمت دوم شوند. ولی مسوولین زحمت تفکیک ناشرین راهروهای بخش اول و دوم را ندادند. و به نوشتن لیست یکسانی از ناشرین اکتفا کردند و این تابلو را به صورت یکسان در ورودی بخش اول و دوم نصب کرده اند. حالا باز این جا هوش و ذکاوت توست که تشخیص دهی کدام یک ار این ناشرین در بخش اول راهرو قرار دارد و کدام در بخش دوم. و یا این که وقت بگذاری و هر دو بخش را از ابتدا تا انتها بگردی.
با این همه اگر هم از صبح تا ظهر چرخیدی و سرگردان راهروها، ناشرین مهم و مورد علاقه ات را پیدا نکردی نا امید نشو چون بالاخره ممکنه اتفاقی ، یا شاید هم با فشار رود جمعیت و شاید هم البته با راهنمایی های استاد درون ات گذارت به انتهای سالن - جایی که تمام راهروها خاتمه پیدا می کنند- بیافتد ،آنوقت از دیدن اینکه تمام ناشرینِ پر مخاطب در امتداد هم ، غرفه های مجزا و بزرگ در انتهای سالن دارند تعجب نکن. غرفه هایی که طوری تنظیم شده اند که می توان داخل شان شد و چرخید و البته که این نعمت بزرگی است. اما ناراحت نشو و هیچ به ذهن ات فشار نیاور که چرا مطلب به این مهمی جایی به اطلاع تو رسانده نشده یا روی این همه تابلوی لیست ناشرین ، جایی به این موضوع اشاره نشده و فقط شماره غرفه مورد نظر ذکر شده است و نه اشاره ای به اینکه این ناشر در جایی خارج از راهروهای موازی قرار دارد. بالاخره ناشرین محبوب ات را می یابی و با زور آزمایی در لابلای جمعیت می توانی چند جلد کتاب را که می خواهی بخری .
دیگر از تشنگی و گرسنگی در حال از پا در آمدنی. انتظار که نداری داخل این سالن بزرگ که تمام ناشرین را یکجا درون خود جا داده و این همه جمعیت را ، غرفه ای ، اتاقکی ، سکویی و یا حتی فرد دستفروشی بیابی که یک آّبمعدنی خنک یا بیسکوییتی چیزی برای فروش داشته باشد. واقعا انتظار بی جایی است اگر هم هست ظرف این مدت 5 ساعت که ندیدی پس بیشتر هم نگرد. بهتره از سالن خارج شوی و حدود ده دقیقه ای تا رسیدن به غرفه آب معدنی حرکت کنی پس از آن در صف خرید ساندویچ بایستی . این از بد شانسی توست که تا نوبت به تو می رسد ساندویچ تمام می شود و یا باید منتظر رسیدن کارتن های ساندویچ بمانی یا به دکه بعدی بروی و باز ته صف بایستی . از دیدن این صف طولانی هم بی تاب و پشیمان نشو چون تا چشم کار می کند جای دیگری که چیزی برای خوردن و نوشیدن بفروشند نمی یابی پس منتظر بمان و ساندویچ ات را بخر و حالا دنبال جایی باش که حداقل سایه باشد و اگر نشستی با خاک یکسان نشی . کاملا بیفایده است نیم ساعتی چرخیدن با ساندویچ و نوشابه گرم شده ات کافی است که به این نتیجه برسی مثل بقیه روي يكي از همين سكوهاي پر گرد و خاك و زير آفتاب و يا روي جدول هاي پراكنده گوشه كنار، جايي براي نشستن پيدا كني . پس از اینکه ساندويچ خوشمزهات را نوش جان کردی . نكنه که از نبودن سطل آشغال در شعاع چشم اندازت عصبي شوي و بخواهي از لجات آشغال را همانجا رها كني . تو كه اينهمه حوصله كردي کمی بيشتر بگرد. كمي به چپ كمي به راست كمي بالا كمي پايين. راهپيمايي بعد از نهارخيلي هم مفيده .ديدي بالاخره چشمان تيز بينات در آن دور دست شكارش كرد. آري آن شيء سياه رنگ كه در آن گوشه مي بيني سراب نيست .. همان سطلِ مبارك آَشغال است .
هنوز چندتايي از كتاب هايي كه ميخواستي بخري باقيمانده كه ناشرشان را نميداني.اين سرگرداني ها يك نتيجه خوب ِ ديگر هم داشت : جايي را پيدا كردي كه نوشته " از ما بپرسيد " ميروي و در صف ميايستي وبالاخره نام ناشريني كه مي خواهي پيدا مي كني و دوباره وارد سالن ميشوي و جستجوي ناشر را شروعميكني. در ميان فهرست های دیواری نامي از ناشري كه ميجويياش نيست . دنبال جايي ميگردي : شايد دكه اي براي اطلاع رساني ، اتاق كامپيوتري يا هر چيزي شبيهاين ، بالاخره در گوشهاي چشمات به اتاقكي ميافتد كه بالاي آن نوشته " مدير سالن " و پسر جواني قبراق و سرحال پشت ميزي در ورودي اتاقك نشسته و انگار آماده پاسخگويي است اميدوار به اينكه شايد حداقل يك راهنمايي براي يافتن ناشر گمشدهات بيابي به سوياش ميروي و پاسخ اش را می شنوی " در اين راهروها به ترتيب از روي حروف الفبا ميتوانيد ناشر مورد نظر را پيدا كنيد " .... تشكر يادت نرود به هر حال اين هم نوعي راهنمايي است.
سعي كن دستورات مديتيشن را كه گاه از اينور و آنور شنيدي بياد آوري چون براي ايجاد تمركز و تقويت نيروهاي حسي دروني مفيد است . كمي تمركز و آنوقت همچون ایکیوسان ناگهان دري به رويذهن ات گشوده ميشود و به راحتی ناشري كه با حرف "ث" يا " چ " شروع ميشود را در راهروي 24 و ميان لیست ناشرین حروف "ميم " و "نون " می یابی و "موسسه داستانسرا " را بعد از اتمام ناشرين با حرف "نون " و " انجمن موسيقي " را در میان " نوروز هنر " و" فاطمي ". گفتند به ترتيب حروف الفبا ولي اين مثل هر چيز فقط 25 درصد راهحل است پس اين هوش و ذكاوت و اشراق دروني اشرف مخلوقات كجا بايد به كار رود؟؟
خوب ديگه كافيه . ته مانده حقوق تا آخر ماهات را هم خرج كردي و ديگه بهتره بري.. نزديك در خروج مي بيني صف عظيمي شكل گرفته كه معلوم نيست بابت چيست ..جلوتر كه ميروي و مي فهمي موضوع چيست ياد جمعه عصرهاي پيچ جاده چالوس ميافتي كه از بس شلوغ است پليس ، پيچ هاي جاده را هر ده دقيقه اي يكطرفه ميكند . اينجا هم پليس مهربان به كمك آمده و ورودي متروي مصلي را يكطرفه كرده پنج دقيقه اي ميتوان وارد شد و پنج دقيقه اي داخلي هاي به هم چپيده ي مترو مي توانند خارج شوند. از خیر مترو می گذری ولی پس از دیدن اوضاع نابسامان خودروهای عمومی و شلوغی وحشتناک و کارزارِ تاکسی گرفتن، باز بر می گردی و صبورانه در انتهای صف ورود به مترو می ایستی .
در کنار در خروجی يك تابلو توجه ات را جلب ميكند ، جملهاي از سخنان آيتالله خميني است : "بكوشيد در كنار ساختن مصلي در کارساختن بينش كفرستيزي مسلمانان نيز تلاش کنید " از درك معني عميق و واقعي اين جمله كه عاجزي اما از تاريخ پايين آن كه سال 67 را نشان ميدهد چیزی دستگیرت می شود ، پس پروژه ساخت این مصلی دو دهه است که آغاز شده و هنوز کامل نشده . خودت نمی فهمی چرا اما بی مناسبت یکدفعه یاد مقاله ی "پروژه هایی که طی دو دهه اخیر دنیا را تکان داد " می افتی.
10 comments:
از اینکه نمایش گاه نرفتم ناراحت نیستم اما از این که رفتی و تونستی به این زیبایی و زبانی طنز آلود فضای نمایشگاه را نشان دهی خوشحالم. به هر حال با نظرت درباره ی سال به سال... کاملا موافقم اما درباره سال 67 و شأن نزول چنین آیه ی زمینی، باید بگویم که سال 67 سال خاموشی کشتگانی است که اکنون در خاوران و بسیارجاهای بی نشان خفته اند و فرهنگ کفر ستیزی از درون آغاز شد و مصالح مصلای عظیم الشان از ملات گوشت و خونشان برآمد. زنده گی چقدر غریب است و چه حیف که چنین به دشخواری و ناخوشنودی می گذرد. آفرین به قلم توانا و وجدان بیدارت
چیستای عزیز سلام
جالب بود چون مو به موی این اتفاقات از یک صبح تا بعد از ظهر فراموش نشدنی برای من هم(والبته همراهانم)اتفاق افتاد.
البته با این تفاوت که کتاب های مورد نظرم رو پیدا نکردم و دست از پا درازتر بدون برداشتن هیچ توشه ای روانه ی خانه شدیم
بگذریم از صف عابر بانک و خطر تصادف و گشت ارشاد و ازدحام کشنده ی بخش ارشد که جمعیت جوانان علاقمند به ازدحام تهرانی رو هم به سمت خودش جمع
کرده بود
البته میشه آماده نشدن کارت های خرید الکترونیکی کتاب وزارت علوم رو هم به این لیست اضافه کرد
بگذریم،بگذریم،این روزها مثل اینکه از همه چیز باید بگذریم
هیچوقت خاطره ی اولین باری رو که به نمایشگاه رفتم رو فراموش نمی کنم(خیلی کوچک بودم و یک جلد کتاب بابا لنگ دراز خریدم.)اما حالا حاضرم هر روز بعد از دانشگاه زیر و روی انقلاب رو بگردم ودیگه پابه اون خراب شده(مودبانه اش البته میشه"هنوز آباد نشده")نگذارم
سلامت و پاینده باشی
آسماني عزيز.
ممنون از توضيحات تكميل كننده ات و ذكر مواردي كه من يا درگيرش نشدم يا از چشمام گريخت.من هم با نظرت در مورد خريد از انقلاب موافقم و بارها به اين نتيجه رسيدهام ولي باز موقع نمايشگاه يكجور حس حمايت از اين رويداد فرهنگي بهم دست ميده و نمي تونم آروم بگيرم و نرم يه سروگوشي آب بدم... شاد باشي
سلام چیستای عزیز و گرامی. من هم از آشنایی با تو و وبلاگت بسیار خوشحالم. خاطرهء نمایشگاه رفتنت کلی خاطرات نوستالژیک نمایشگاه کتابهای چند سال پیش را برایم تداعی کرد. پیروز باشی.
سلام . << مفهموم دوباره >> برای من واژه ی دیر آشنایی است و شاید برای تو هم. ولیک بیندیش به این دوباره ی دوباره. چه چیز را انتظار می کشی؟ به دور وبرت نگاه کن. بارها و بارها آزموده اند ما را و ما نیز در انتظار... و همیشه پوزخندی از آنها. زیبا نوشته ای که به حمایت از کار فرهنگی به آن به ظاهر نمایشگاه رفتی، کاش قبل از رفتن به نامش می اندیشیدی و می دانم که تو نیز از من بهتر می دانی که چرا در مصلی... بگذار تلاششان را تا آخرین نفس بکنند که از هر چیزی بدترینش را نشان مان دهند. به خیالشان که ما آفتاب را نمی شناسیم.
چیستای عزیز بیاد بیاور این وسوسه را :<< بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار>> اما تو بهتر می دانی که آنان که می دانند در پس این انتشارات و مکان های بظاهر لبالب از کتاب چه سیاست های کثیفی نهفته است به خاطر دارند که :<< وارطان سخن نگفت.... بر جگر... بست و رفت...>> . من این روزها را با تاریخ سر می کنم. بزرگ تاریخ نویس ایران فریدون آدمیت رفت و هیچ کس انگار.. نه اینکه او...
جمله ی احمد کسروی را برایت نقل می کنم که : سالها می اندیشیدیم که ایران بدلیل عقب نگاه داشته شدن ملتش توسط سلاطین اینگونه به سوی قهقرا می رود. اکنون که بیش از چند سال از انقلاب مشروطه می گذرد ،
مشکل را ملتی می بینم که هیچ چیز آنها را به سوی روشنی رهنمون نیست.
کاش نمی رفتی ... کاش ...
می دانم زیاده گویی است ولی دردی سینه ام را پر کرده. کاش در زیر فواره های دروغینشان حتی بیاد باران نیز برای لحظه ای خنک شدن خیس نمی شدیم.
پیروز باشی...
گيل گمش عزيز ... اين نظر برايام آشناست و قبول دارم كه از ماست كه بر ماست.من روش تو را رد نمي كنم ولي خودم شخصا" فعلا" با ايننحوه اعتراض واين نوع تحريم ها موافق نيستم. به نظرم در شكل فعلي جامعه ما اين نحوه برخورد شبيه حذف و پاك كردن صورت مساله است و يا نوعي كناره گيري و قهر به جاي يافتن راهحلي ميانه كه فرهنگ مكالمه و يكسويه نگري را تسري دهد.. تعصبي ندارم كه كارم را توجيه كنم . فكر مي كنم زمانه اياست كه اصلا نميتوان به راحتي گفت دقيقا كدام واكنش در قبال مسايل سياسي درست و پرفايده تر است. همه در يك محدوده دست و پا مي زنيم و سعي و خطا مي كنيم. زياد فرقي نمي كند نمايشگاه برويم يا نرويم. مشكل عميقتر از اينهاست . "با اين همه" ! ممنونم از دقت نظر و يادآوري هاي خوبات و خوشحالام از حساسيت ات نسبت به مشكلات موجود و واكنشهاي ما
براي تصحيح كلمه " يكسو نگري " و تغيير آن به " عدم يكسو نگري " سه بار يادداشت قبلي را پاك كردم و اصلاحاش كردم ولي باز هم نشد.... و مجبور شدم اينجوري درست اش كنم
سالها پيش، پيرمردي زندگي مي كرد كه شغلش كفن دزدي بود! يعني وقتي كه يك نفر مي مرد و خاكش مي كردند، مي رفت مرده را از توي قبر در مي آورد و كفنش رو مي دزديد و همه اهل ده او را بخاطر اين كارش نفرين مي كردند
تا اينكه پيرمرد مريض شد و داشت مي مرد. به پسر بزرگش گفت: پسرم؛ يك عمر نفرين اين مردم پشت سرم بوده؛ بعد از من كاري كن مردم به جانم دعا كنند
پيرمرد درگذشت و پسرش شبها كفن دزدي ميكرد. البته وقتي كه كفن مي دزديد، يك عضو مرده را هم مي كند و با خودش مي برد
صبح كه مي شد، اهالي ده با ديدن جنازهي ناقص و بي كفن، مي گفتند:
خدا كفن دزد پارسالي را بيامرزد
Post a Comment