بدرقة پر حسرت نگاه اش با خزه پيرِعمق چشماناش و سنگيني عبوس بغضِ سكوتاش خجل ام ميكرد كه نه جاي من اينجاست با اين ناتواني ام.
خرد زلزله زمان و شولاي پيرياش در بر، جاي گذاشتاش پاهاي رنجورش.
اينچنين ، رفتن را آغازيديم. زلالي هوا نفسام بيتاب ميكرد و سكوت سنگين، مغزم را تهي. نخستين بارم ميان اينهمه قله و چشمه، سكوت و جويبار.
بيوقفه بالا و بالاتر. بيتجربه ماهيچههاي تنبلام از انقباض و انبساطي مداوم به تنگ آمده بودند.
در كناره تابش درياچهاي چادري برپا كرديم و آتشي ، كه سرمايام ميسوزاند و شب ميگداخت. از پشت شرارههاي شعله، تاريكي محض را نظاره ميكردم و سكوت را ميشنودم.
شهِآرامم آوايام داد و آسمان را نشانم. آسمان نه كه جنون سفيدي از الماسُ اختركان . تنها دقيقهاي نگاه خيره شهابي را نمايان ميساخت كه بيتاب از گوشهاي سرك ميكشيد و در گوشهاي ديگر محو ميشد.
صبح ، با بع بعِ شيرين گوسفنداني شاد و بازيگوش كه چادرمان را همچون بيگانهاي غريب در قلمروِشان ميكاويدند چشم گشوديم.جست خيزشان چادر را ميتكاند و برپا ميدادمان.
بعد از صبحانهاي به طعم شبنم ، شيب بازگشت را سرازير گشتيم. خستگيام ميلغزاند و نوشِ نشاطم ميرقصاند.اما ملالي گنگ در دلم ميلوليد كه ميدانستم در پايان چه انتظارم را ميكشد: شوق كودكانه پيرمرد به شنيدن هزاربارهي راهِ هزار بار رفته.: تنها ميراث مايوسِ حماسه سبز شباب ، خاكستر سرد به جا مانده از آتشكده آفتاب و برف ، به نفرين ِتلخ ِخدايان ِ علم ، كوه و جنگل
و ميدانستم كه سرانجام ، ديگر بار ، باز خواهد سرود ، سرودِ كهنهي فتح پيشين را ، پهلوانِ خستهي تنها.
1 comment:
گمان ميبردم تنها من اينگونهام: گريزان از جهانِ متمدن و در حسرتِ جهانِ طبيعي! شگفتا، كه كاركردِ اين زلاليِ ستاره و آب و برف ، چه خوش نشسته بر كرت و شيارِ كلامِ كوهيات. خوب شد آمد به يادم: شبِ حصارچال و شيب دلكشاش و روزنهي سردِ چادر- كه سياه نيست اينبار- و همه چيز
Post a Comment