Sunday, August 30, 2009

گرگور



ایمیل‏ام را که چک می‏کنم، با بمباران ایمیل‏های سبز تمامِ تب‏های ویندوزِ مانیتورم سبز میشود

در اتاق‏های اداره که سرک می‏کشم بی‏اختیار چشم‏ام به نام روزنامه‏های در دست یا روی میز همکاران می‏لغزد و ذهن‏ام سریع دسته‏بندی می‏کند . بی‏اراده به همکاری که همیشه لجم را در می‏آورد لبخند می‏زنم وقتی "اعتماد"ش را می‏بینم

مهمان‏هایم را برای دیدن فیلمی به انتخاب خودشان دعوت می‏کنم اما با دقتی بی‏سابقه اسامی هنرپیشگان را روی پوستر سینمایی فیلمی که برگزیدند می‏خوانم، مبادا " شریفی نیا" از زیر نگاهم در رود

در استخر، زیر آب چشم‏ام به مچ‏بند سبز پایی که قورباغه می‏رود می‏افتد، از هول کلی آب قورت می‏دهم تا می‏فهمم که بند کلید کمدِ رختکن است که به پایش بسته است

عجیب این‏که حتی در تاکسی، وقتی که اسکناس کرایه‏ام را می‏دهم ، بی‏اختیار یاد شعارها می‏افتم

در کتابفروشی، نگاهم روی ترجمه‏های آرش حجازی مکث می‏کند، حتی اگر ترجمه کتابی از پائولو کوئیلو باشد که سال‏هاست حوصله خواندن کتابی از او را ندارم

برای خرید روزانه در فروشگاه، این‏روزها دو لیست دارم ، فهرستی برای خریدنی‏ها و لیستی برای نخریدنی‏ها . یکی دست‏نویس و دیگری پرینت گرفته

حالا دیگر وسواس دیوانه‏کننده‏ام برای انتخاب رنگ هر شیء یا لباسی که می‏خریدم به یکباره جای خود را به اطمینانی سبز داده و با تسلیم به ارجحیت بی‏تردید این رنگ، در انتخاب‏هایم آسوده شده‏ام


ساعت 9 شب هر جا که باشم و هرکاری داشته باشم یکدفعه هوس اتو کشیدن برم می‏دارد و اضطراب لباس‏های نشسته


در هر جمعی می‏نشینم، گوشم فقط حرف‏های روز را می‏شنود و زبانم ، طوطی‏وار، باز، شنیده‏ها را باز می‏گوید


نمیدانم ،… زندگی‏ام سیاسی شده یا سیاست، زندگی‏ام

یادش بخیر، گرگورِمسخِ کافکا



Monday, August 24, 2009

به آفتاب! به آزادي

گزيده‏هايي از اشعار اريش فريد - شاعر آلماني - ترجمه : ميرزا آقا عسگري
***
به روزي كه من ديگر ترديد نكنم
در باورهايم، به عزم و نيتم
به روزي كه هر چيزي مرا ساده و روشن مي‏نمايد
به روزي كه مطمئن و لغزش‏ناپذير مي‏پندارم
و با لبخند، ترديدهاي ديرين را كناري مي‏نهم
خود را حق به جانب مي‏دانم
و بي‏گذشت
به حساب آناني مي‏رسم كه
آموزه‏هاي به حق مرا پاس نمي‏دارند
در چنين روزي
شايسته‏ي مردن خواهم بود

***

آن هنگام كه بر آن شديم
از هر سه تن يكي را
تا مرگ شكنجه دهيم
و دو ديگر را
با گرسنگي بميرانيم
به ناگهان دوستاني سر برآوردند
و برازندگيمان به جايزه صلح را
صلا در دادند
جايزه از آن ما شد
سپس
سياهه‏ي نام صله‏يافتگان را
در دهه‏ي پيشين
ناباورانه كه نگريستيم
دريافتيم
نه جاي شگفت است و نه ريشخند
كه ما نيز سزاوار اين صله‏ايم
***

" با جنگ بجنگيد "
گفتند صدهزاران تن
" اما چرا من؟"

قارچ دود كه روييد
پرسان صدهزاران تن
"آه چرا برمن ؟"

***

اگر
خداي تو
بيش از هر چيز
از تو
پرستش مي‏طلبد
شيطان است
يا
شيطاني است
يا حتما
دارد شيطان مي‏شود

***

بر توسن جهان مي‏تازم
چه سترگ است
سترگ تر از آن
كه بتوانم فرود آيم

چه سترگ است اين توسن
چه شتابان مي‏تازد
چندان كه گويي رميده است
- باري –
شنيده ام آهنگ مرگ دارد
ورنه چرا چنين شتابان به سوي ورطه‏اي مي‏تازد؟
جهان من اگر كه بميرد
آن گاه به كدامين سوي توانم تاخت
بر كدامين زين توانم بر نشست

هماره با او نرم رفتار و مهربان بوده‏ام
و يال و گوشش را نواخته‏ام
اكنون پياپي
در گوشش مي خوانم
تا به زيستن خرسند شود
اما دريغا
نيوشان ترانه‏هاي من نيست
بانگ بر مي‏دارم
فريادهايم اما
در غرش شكافتن زمين سخت
در زير سم‏هاي آهنينش
با باد مي‏رود
با باد مي‏رود


***

براستي
آيا سرزمين آزادي
تنها در روياي آناني است
كه هنوز در بندند
هر سرزميني را مرزهايي ست
مرزهايي آزادي كدام‏اند
هر سرزميني را فرمانروايي ست
فرمانروايان آزادي كيانند
سرزمين آزادي
آري
در سرزمين بايدهاست
رويايي‏ست بايسته
كه بي آن
هرگزآزادي نخواهد رسيد

***

ترديد مكن
در حق كسي كه
مي گويد: مي ترسم

اما بترس از كسي كه
مي گويد : ترديد ندارم

Wednesday, August 12, 2009

بغض گس سایه‏ها - دستاوردها

برای گرفتن یک حق ساده بود که از لاک خود بیرون زدیم، حق یک رای، رای به یک انتخاب، انتخاب یک امید، امید به برداشتن یک گام به سوی جامعه‏ای بهتر برای زندگی‏ای شادتر

اما حالا می‏گرییم و بی‏نشاط، روزهایمان سرد وسیاه می‏گذرد، یادمان رفته انگار که برای لمسِ شورِ زندگی و نبض حیات بود این ‏همه، نه برای چله‏نشینی بر سفره‏ی مرگ و ماتم‏سرایی و دلخونی

شایدعلتش این باشد که مدام فقط به از دست داده‏هایمان می‏اندیشیم تا به دست آوردهایمان، به بندیان و جنایت‏هایی که بر آنان می‏رود ، به توهین‏ها و تحقیرهایی که با درد باتوم ها بر ما فرود آمد و سیاهی نقش بسته بر روحمان را که هیچ سفیدابی نخواهد شست، ناگزیر از فشار این همه غم، دائم فقط به هزینه های بیشماری که در این میان پرداختیم می‏اندیشیم تا سودی که به چنگ آوردیم

شاید نگاهی به نوزادِ شیرینی که از بطن آبستن این روزها پا به دنیایمان نهاد و در آغوش همین خیابان ها پا گرفت و ازشیره همین خون ها نوشید و روز به روز گام های کوچکش استوارتر می‏شود، اندکی از اضطراب و اندوه روزهایمان بکاهد و تسکینمان دهد

گرچه بر این دسته نام بازنده‏ی انتخابات نهادند،اما با هر نگاه و هر قضاوتی این گروه بود که برنده‏ی واقعی بودند. راستی چه شرایط دیگری حتی اگر کاندید مورد نظر انتخاب می‏شد چنین موهبت‏هایی را می‏توانست ارزانی دارد؟
اما دستاوردهای کلان این مدت خرد چه بود؟
*
شکست عظیمی که در بدنه یک نظام یکدست افتاد و راهی برای ورود هوای تازه به درونش ایجاد شد، با چندپاره شدن جماعتی که تا چندی پیش همه در یک جناح و پشت یک چهره بودند . ورود این هوای تازه به این پوسته‏ی منجمد یا هوای متعادل‏تری را سبب خواهد شد و یا لایه‏ی یخین این بدنه‏ی شکننده‏شده را خواهد ترکاند لاجرم
*
آشکار شدن چهره‏ی واقعی جناح‏ها و مرزبندی‏های هر گروه. مردم، دولت، نیروهای میانه و واسطه و سرکوبگر و خیلی‏های دیگرکه تا امروز به این صراحت برایمان آشکار نشده بود. هم برای ما در داخل و هم برای دیگران در خارج از ايران
*
ایمان به ماهیت پویای انسان و قابلیت دگرگونی و دگردیسی انسان. کی حدس می‏زدیم نخست وزیری که در دوران خدمتش فجایع بسیار بزرگی رخ داد و اگر نگوییم که او نیز همراه بود ولی سنگ راه هم نبود ، این بار ودر این مقطع نه تنها ساکت نماند که همراه و دوشادوش مردم بایستد و ثابت کند که انسان غیرقابل پیش‏بینی است و انتخاب‏هایش ، هرلحظه از او هستی نوینی می‏آفریند
*
شناخت و محک زدن دوست و دشمن خود باز در یک مقطع تاریخی دیگر. حالا دیگر تکلیفمان با خیلی ها روش شد و باور کردیم که گرگ‏های پای میز معاهده‏ی ترکمانچای هنوز همانند که بودند و از هر فرصتی دنبال سود خود هستند و بعضی دیگران هم که نامهای پرداعیه‏ای چون "سازمان حقوق بشر" یا " سازمان ملل" را یدک می‏کشند چه طبل توخالی‏ای هستند
*
همصداشدن، همرنگ شدن انسان‏هایی که تاکنون فقط جسته گریخته به زمین و زمان غر می‏زدند و نمی‏دانستند چه باید کرد اما حالا همدیگر را یافتند ، همصدا شدند و همراه و همرنگ. حالا می‏دانند چه هستند ، کجا هستند و چه می‏خواهند و چرا; دریاچه‏ای که پشت سد بود، شکست و رودی جاری شد که تا رسیدن به دریا آرام نخواهد گرفت
*
چقدر باید سعی می‏کردیم، مقاله می‏نوشتیم و فریاد می‏زدیم که این دولت بر خلاف ادعایش با مردم نیست ، پشتوانه‏ی خود را مردم نمی‏داند، بازی‏ها و ظاهرسازی‏های اسلامی و مذهبی‏اش بهانه‏ای است و حتی ابتدایی‏ترین حقوق حکومتداریِِ همان آیینی که از آن دم می‏زند را رعایت نمی‏کند . اما حالا از بزرگان خودشان اعتراف می‏کنند که مشروعیت از خدا گرفته می‏شود نه مردم
*
جداشدن حساب مردم و دولت از نگاه بیگانگان. تا پیش از این هرچه تلاش می‏کردیم نمی‏توانستیم چنین خط پر رنگی میان خود و دولتمردان خود بکشیم و با افتخار در چشم خارجی ها نگاه کنیم و بگوییم ایرانی هستیم اما حزب اله و تروریست نیستیم. ایرانی هستیم اما بسیاری از دولتمردانمان را قبول نداریم حالا دیگر چه نیازی به برهانی برای اثبات این مدعا


می‏دانم که شاید در قضاوتی با چشم‏انداز مقطعی و در درنگی لحظه‏ای ، نیم‏نگاهِ زنده‏ی گرمی از یکی از شهیدان این راه به تمام این دستاوردها بیارزد اما جبر تلخ طبیعت و اجتماع همین است. جوانه‏های بهاری بر شاخسار تکیده از سوز زمستان می‏روید و درخت آزادی از خون شهیدان پاک. معامله‏ایست ناحق و نا برابر و غیر انسانی اما به ناچار تن به آن دادیم

ضجه‏های فرزندان این دیار و چشمه‏های خونی که از چشمانشان جوشید تمام نشده‏اند، گم نشده‏اند . در فضای بیکران راه خود را می‏جویند وعطرشان در خواب تمام شهر پراکنده است، زنده‏مان می‏دارد که راه بسپاریم و ننشینیم، تا روزی که به جای خون، اشک شوق بباریم و پایکوبان زندگی را بسراییم