Wednesday, December 31, 2008

توجیه ِسكوت

در ميانه‏ي يك مكالمه‏ي پر شور با ريتمي تند و هيجاني با دوست عزيزي ،دو جمله‏ي دوست داشتني شنيدم كه مانند تصاوير اسلوموشن سينمايي ، با كنديِ بسيار از ذهنم گذشت و در درونم رسوب كرد ، اولي نقل قولي بود از آقاي پاشايي: "هميشه فقط در مورد چيزي كه دوستش مي‏داري بنويس ، زيرا كه چيزي را كه دوست نمي‏داري، نخواهي شناخت و چون نتوانستي آن را بشناسي نمي‏تواني درك درستي از آن داشته باشي ، پس نظرت نيز كامل و درست نخواهد بود." وديگري اينكه: خشم همچون بومرنگ است ، به خودمان باز می‏گردد ونقد خشونت، خود ، حركتي در تداوم چرخه‏ي خشونت است

گاه بعضي چيزهاي آشنا مدتي در پسِ ذهن انسان جا خوش مي‏كند و كم‏كم مي‏رود كه فراموش شود. اين جمله‏ها براي من يادآور يكي از اين چيزها بود

درست است كه وقتي واقعا چيزي را دوست نداريم نمي‏توانيم به آن احاطه يابيم و گويا تنها به آن چيزي تسلط مي‏يابيم و تمام زوايايش را درك مي‏كنيم كه كامل به آن دلبستگي داريم ، پس شايد بهتر باشد تنها از آنچه پسنديديم و لذت برديم بنويسيم تا آنچه را كه به دليلي دوست نداشتيم و دركش نكرديم اما حس مي‏كنم اين بيشتر در مورد نقد هنري يا مباحثي كه به نوعي سليقه‏اي مي‏باشد صدق مي‏كند و در مورد بسياري از مسايل اجتماعي و سياسي نمي‏توان اينگونه انديشيد چراكه بسياري از چيزهايي كه دوست نداريم و نمي‏پسنديم چيزهايي نيستند كه معصومانه در گوشه‏اي به حيات خود ادامه دهند بلكه موذيانه يا وحشيانه زندگي و حقوق انساني و اجتماعي ما را تحت‏الشعاع قرار مي‏ دهند

آيا در اين موارد و در مقابل فرهنگ يا قوانيني كه دوست نمي‏داريم ، چون از جنس ما نيست و ما دركش نخواهيم كرد و يا در برابرخشونت‏ها و کشتارِ بيرحمانه‏ي جاري در نزديكي‏مان ، باز چون دلايل وجودي‏اش را نمي‏پسنديم و قبول نداريم ويا اينكه نمي‏خواهيم اين چرخه‏ي خشونت را بچرخانيم و دَوران اين حلقه‏ي دوار را استمرار دهيم نيز بايد سكوت كنيم


غزه و سکوت من و تو



Monday, December 15, 2008

خستگي جسمي وكوماي ذهني

چندگاهي مي‏پنداشت كه مي‏داند، يعني حداقل آنقدري مي‏داند كه بتواند نظري دهد، تحليلي كند يا گاه حرف نسبتا جديدي داشته باشد.در ميانه‏ي همين‏گاه‏ ، ناگاه روزني به دنيايي گشود و از مجرايي، نقبي به عمق‏اش زد و در چرخي گستاخانه ، عمارتي خيره‏كننده از دانشي را يافت كه سالها بي لرزش و ترديدي با آجرهاي پراكنده‏اش كه از گوشه كنار جمع آمده بود بازي مي‏كرد. كلماتي كه در پس هريك از آنها دانشي در حد جنون و تلاشي در آستانه‏ي مرگ نهفته بود و او تنها لعابي و ته‏رنگي از آنها را درك كرده بود اما با همين مفاهيم زندگي مي‏كرد و به همان دانسته‏ها دلخوش بود و با همان واژگان بازي مي‏كرد .

دريافت كه بسياري از دغدغه‏هاي امروزش ، حاصل يك عمر زندگي و تفكر انديشمنداني بوده كه در يك زنجيره‏ بهم پيوسته سال‏ها ازپسِ هم فلسفه‏هاي هستي و پديده‏هاي جامعه‏يِ خود را تحليل كردند و بسياري از راه‏ها و انديشه‏هاي ناب ذهن‏اش ، انديشه هايي است كه سالها پيش بزرگاني را به معناي واقعي درگير خود كرده و آز‍مون خود را پس داده و گاه به سرانجام رسيده و نرسيده، تحليل شده و نظريه ها و فرانظريه هايي فراتر از آنان راه خود را رفته و ميروند و او همچون موش كور در سوراخ‏اش فرو خفته بود و از همان اندك روزنِ رو به نورش دنيا را مينگريست. گرچه هر فرهنگ و جامعه‏اي پديده‏اي يگانه و منحصر به فرد است و براحتي نمي‏توان تجربه‏ها و دانسته‏هاي فرهنگ ديگري را به جامعه‏ ديگري تعميم داد اما اينكه اينقدرآسان و سبكسر از چالش‏ها و تئوري‏ها مي‏گفت در حاليكه بهره‏اش از اين دريا ، تنها چند جرعه و از اين انبوه دانش تنها چندين كتاب بود، " شرمساري جبران ناپذيري "ست .

حال تنها سه راه پيش رو دارد:

سكوت كند و بيشتر بخواند وبداند.

يا توجيه كند كه دانش نسبي است و هرگز نمي‏توان به نهايت يا رضايت از دانستگي رسيد ، پس در هر مقطع و با هر بهره‏اي از دانش مي‏توان تفكر ورزيد و تحليل كرد و به اندازه‏ي خود نظري داد.

و يا صبر كند، آنقدرررررررر تا باز زمان با استادي هميشگي‏اش ، معجزه را محقق كند – باز معجزه‏ي فراموشي –باز نسيان انسان و باز.............. اين نيز بگذرد.