Saturday, September 13, 2008

دم را دریاب

وقتی به انتهای کتاب " دم را دریاب " )سال بلو ) رسیدم دلم می خواست همراه ویلهلم بگریم .تازه حس کردم او با همه ی اشتباهات ناگزیرش چه دوست داشتنی و معصوم بود.

کتاب ، شرح زندگی یک روز ِ یک مرد به پایان خط رسیده است که مستاصل و نا امید به آخرین ریسمانی که می پندارد رهایی اش می بخشد چنگ می اندازد و با این که می داند ریسمان اش پوسیده و سقوط نهایی اش محتمل است ناگزیر و وامانده باز ادامه می دهد.


" این خصوصیت ویلهلم بود. بعد از کلی فکر و تردید و جر و بحث ، بدون استثنا همان مسیری را پیش می گرفت که بارهای بار پس زده بود. تاریخچه ی زندگی او را ده ها تصمیم این شکلی ساخته بود. او تصمیم گرفته بود که رفتن به هالیوود اشتباه بدی است، و بعد رفته بود. به این نتیجه رسیده بود که با همسرش ازدواج نکند،ولی همه چیز را زیرپا گذاشته و ازدواج کرده بود. مصمم شده بود که پولش را با تامکین سرمایه گذاری نکند ، و بعد یک چک داده بود به او.


در طول این یک روزی که با او همراه ایم ذره ذره به عمق ویرانی روح اش پی می بریم و تلخی اش قلب مان را می گزد. او سرخورده از همسر ، پدر و فرزندانش ، بی پول و بی شغل و دریک موقعیت اجتماعی اسف ناک و بحرانی شکست نهایی خود را تجربه می کند.

جذابیت شخصیم ویلهلم برای من آنجاست که مثل خیلی کاراکترهای شکست خورده و مایوس که با آن ها برخورد می کنیم ناکامی های او معلول هیچ دلیل خاصی نیست. نمی توان صعف شخصیتی ، مشکلات خانوادگی یا شرایط اجتماع را مسبب شکست ها و ناتوانی های او دانست. انگار ناگزیر و ناتوان در جذبه ناکامی اسیر است و هرراه که برمی کزیند به بن بستی بدفرجام می انجامد . گرچه شکست های پی در پی اش ، تعادل روانی و منطقی اش را از او گرفته و علت شکست های بعدی اش شده ولی در مرور گذشته اش نمی توان به هبچ روی او را مقصر دانست . اینجاست که معصوم و دوست داشتنی جلوه می کند.


" الاغ!احمق! گراز وحشی ! قاطر کودن ! برده! اسب آبی گندبک شپشو! ویلهلم به خودش فحش می داد و پاهای خمیده اش از غذاخوری می بردندش بیرون. غرورش! احساسات برافروخته اش ! التماس کردن و سستی اش! و ناسزا رد و بدل کردن با پدر پیرش و بیشتر سر در گم شدن در مورد همه چیز. اوه چه قدر بیچاره، حقیر و مسخره بود! وقتی یادش آمد چه طور با ملامت زیاد گفته بود : « باهاس پسر خودتو بشناسی » - ای وای چقدر لوس و نفرات انگیز بود.

نتوانست با سرعت لازم از غذاخوری بیرون رود. به شدت کفری بود . گردن و شانه ها و تمام سینه اش چنان درد می کرد که گویی محکم و با طناب بسته شده بودند. بوی شور اشک را در بینی اش احساس کرد.

ولی در عین حال ، چون اعماقی در ویلهلم وجود داشت که برای خودش ناشناخته نبود عنصر بدیعی در افکارش به او تلقین می کرد که مشغله ی زندگی،مشغله ی واقعی بر دوش کشیدن بار خاصش، احساس شرم و عجز ، چشیدن طعم این اشک های سرکوب شده تنها مشغله ی مهم و بزرگ ترین مشغله ها، داشت انجام می شد. شاید اشتباه کردن بیان گر هدف اصلی زندگی او و جوهره ی وجودی اش بود.شاید مقدر بود که او مرتکب شان شود و روی همین زمین بابت شان رنج بکشد"


در سال 1976 آکادمی سلطنتی سوئد ، ضمن اعطای جایزه نوبل ادبیات به سال بلو ، با ستایش ویژه ای از " دم را دریاب " به عنوان یکی از آثارکلاسیک دوران ما ، این رمان را از باقی آثار نویسنده متمایز کرد. ) به نقل از پشت جلد کتاب )


گرچه درگیر شدن در اینگونه دسته بندی های آثار هنری را دوست ندارم و فکر می کنم برای فهم یک اثر و لذت بردن از آن ، شناخت سبک و قالب آن ضروری نیست ولی کلاسیک نامیدن این رمان و نیز خواندن متن سخنرانی سال بلو هنگام دریافت جایزه نوبل سال 1976 و انتقاد او از ادبیات مدرن باعث شد از منظری دیگر به این کتاب نگاه کنم و به دنبال ویژگی هایی بگردم که باعث شده این رمان در ادبیات کلاسیک طبقه بندی شود.


رمان نو ، جنبشی ادبی است که در دهه 1950 در فرانسه و با آثار نویسندگانی از جمله رب گری یه ، کلود سیمون و ناتالی ساروت شکل گرفت ودر آن از شیوه بیان واقع گرایانه و فرم های رایج و کلاسیک در رمان انتقاد و تمرکز بر فرم و قالب و تکنیک اثر دیده می شود. در ایران نیز نویسندگانی از جمله گلشیری و براهنی و مترجمانی مانند میر علایی از پیشروان این سیاق ادبی بودند.


کتاب " دم را دریاب " چهارمین اثر سال بلو است که در سال 1956 چاپ شده است. شاید از روی سال انتشارآن بتوان نزدیکی اثر را با سبک کلاسیک دریافت اما ویژگی های دیگری نیز در آن برای این ادعا می توان یافت


* در رمان نو مرز بندی قالب ها و سبک های ادبی به شکل کلاسیک آن شکسته می شود و گاه ما در یک اثر واحد پاساژی از سبک ها و تکنیک های متفاوت را شاهدیم(" آزاده خانم و نویسنده اش یا آشوییتس خصوصی دکترشریفی" رضا براهنی ) . از این نظر و رعایت همگونی و یکنواختی قالب کلی متن کتاب مورد بحث بیشتر به آثار کلاسیک شباهت دارد.


* زمان که نقش محوری را در داستانی روایی بر عهده دارد در رمان نو معمولا سیر خطی و توالی منطقی خود را از دست می دهد و با شکسته شدن این منطق زمانی معمولا رفت و برگشت در زمان های متفاوت و حتی گاه چیزی شبیه بی زمانی را می بینیم مانند بوف کور ( هدایت ) ، پیکر فرهاد ( عباس معروفی ) و یا بعضی از داستان های کوتاه بورخس.

ولی در این رمان زمان، مشخص و به شکلی خطی و مستقیم دنبال می شود و حتی سیر حوادث نیز توالی منطقی خود را دارند.


* موضوع دیگر ، نحوه ی روایت داستان است. در رمان های نو معمولا اگر داستانی هم در کار باشد یا جریان سیال ذهن و حرکت بین روایت های ذهنی گوینده و دانای مطلق داریم ("دکتر نون زن اش را بیشتر از دکتر مصدق دوست دارد" شهرام رحیمیان ) و یا داستان از زبان شخصیت های مختلف روایت می گردد ("ابشالوم، ابشالوم" فاکنر " بازی آخر بانو" بلقسی سلیمانی - ) و یا حتی راوی غیر قابل اعتماد داریم که ممکن است داستان را به شکلی جعلی روایت کند ( "خشم و هیاهو" فاکنر- " سه قطره خون" - هدایت )

ولی در این کتاب مانند اکثر رمان های کلاسیک قصه را با روایت دانای کل دنبال می کنیم.شاید تنها استثنا ، یک پاراگراف باشد که از زبان ویلهلم می خوانیم:

"کسی که زیر بود من بودم . تامکین پشت من سوار بود ، و من فکر می کردم من سوار او هستم. او مجبورم کرد غیر از مارگرت به او هم سواری بدهم. این طوری با چنگ و دندان از من سواری می گیرند . تکه پاره ام می کنند ، لگدم می زنند و استخوان هایم را می شکنند"


* نکته ی دیگر اینکه در رمان نو بیشتر فضای درونی و ذهنی شخصیت ها ، بدنه ی رمان را شکل می دهد و اثر را پیش می برد مانند ، ما درعکس باران گم شده بودیم ( فرهادشیری ) بار دیگر شهری که دوست می داشتم ( نادر ابراهیمی ) . ولی در ادبیات کلاسیک سیر حوادث و رویدادها است که ساختار اصلی قصه را تشکیل می دهد. از این منظر " دم را دریاب " حالتی بینابین دارد.


* از زاویه دیگر در رمان نو معمولاشخصیت مرکزی یا اولیه محوریت ندارد یعنی قهرمانی که تمام ماجراها حول او و در کشاکش او باشد وجود ندارد بلکه به نوعی با این طرز پردازش داستان ضدیت دیده می شود ( آبی تر از گناه محمد حسینی ) . اما در " دم را دریاب" شخصیتی اصلی ومرکزی داریم که محور و ستون داستان است.

و در نهایت در یک نگاه کلی خبری از گره فکنی ها و آشنایی زدایی های رایج ادبیات مدرن نیز در این کتاب نیست.

"" گل ها و نورها در چشمان نابینا و خیس ویلهلم به حالتی از خلسه درهم ادغام شدند، و موسیقی سنگین ِ دریاوار تا گوش هایش بالا آمد. بعد جاری شد به درون اویی که وسط آن جمعیت خودش را در پس فراموشی ِ عظیم و شاد اشک ها پنهان کرده بود. آن را شنید، و از اندوه فروتر غلتید، فروتر از هق هق و زاری و درد ، به سمت برترین خواسته ی قلبش."


* دم را دریاب نویسنده: سال بلو مترجم : بابک تبرایی نشر چشمه