Saturday, October 27, 2007

اززندگي

در خبرها خواندم كه وبلاگ از زندگي به عنوان برترين وبلاگ شخصي- روزنوشت و دومين وبلاگ برگزيده كاربران انتخاب شده است. واكنش اوليه‌ام پس از ديدن اين وبلاگ احساس تعجب بود .كه چگونه چنين وبلاگي با نوشته هاي پيش پا افتاده و خبري و نثري ابتدايي و انشايي ساده به عنوان برترين وبلاگ انتخاب شده است .و سريع قضاوت كردم كه حتما دست‌هاي ناپيداي روابط و به خصوص فعاليت هاي نويسنده وبلاگ (شيرين احمد نيا ) به عنوان مدرس و رييس كتابخانه دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه علامه و در نتيجه حضور اجتماعي ناگزيرش ، و يا عقايد موافق سياسي و اجتماعي نويسنده و..... باعث دلايل اين انتخاب بوده است. و حتي فكر كردم پر مخاطب بودن اين وبلاگ نيز كه يكي از دلايل اين انتخاب بوده ، به خاطر يادداشتهاي زياد دانشجويان‌اش بوده است و نمي تواند صرفا دليلي بر ايجاد چالش و ديالوگ هاي متعدد بوده باشد .

اما پس از چند رور درگيري ذهني ؛ بدون اين‌كه بخواهم در مورد كيفيت و موضوعات مطالب نوشته شده توسط خانم احمد نيا قضاوتي كنم فقط در مورد نثر نوشتار او به اين ننتيجه رسيدم كه آيا اين همان چيزي نبود كه بدان اعتقاد داشتم. يعني پر كردن فاصله بين روشنفكران و مردم عامي. و رسيدن به يك زبان مشترك .و مگر نه اينكه هميشه فكر مي‌كردم يكي از مشكلات جامعه ما همين شكاف عميق فهم طبقاتي است چرا كه آنان كه به سطح مناسبي از آگاهي رسيده اند و دستي به قلم دارند غالبا با نثر فخيم و ايجاد فضاهاي انحصاري روشنفكرانه فقط براي مخاطبين خاص خود قلم ميزنند و آن بخش انبوه اجتماع‌مان نيز كه درك صحيحي از مسايل فرهنگي ، سياسي ؛ اخلاقي ندارند به طور كل با فضاي اينترنت و كتاب و جلسات و ... بيگانه‌اند و طنز تلخ تاريخي‌مان اين كه همين دسته دوم به علت تاثير پذيري ، بيشتر آماج تبلغيات قرار مي‌گيرند و به واسطه جمعيت بيشترشان ، در تغيير و تحولات مسايل سياسي و فرهنگي تاثيرگذار ترند.

و نكته قابل تامل و با ارزش ، از نظر من تلاش نويسنده اين وبلاگ براي بيان روزانه موضوعات روزمره و گاه بسيارساده اما مهم ، در قالب نثري بسيار روان و همه فهم است و به خصوص سعي در ايجاد زمينه تفكر و ارتباط و بحث متقابل در مخاطبين .

Monday, October 22, 2007

منار


بدرقة پر حسرت نگاه اش با خزه پيرِعمق چشمان‌اش و سنگيني عبوس بغضِ سكوت‌اش خجل ام مي‌كرد كه نه جاي من اينجاست با اين ناتواني‌ ام.

خرد زلزله زمان و شولاي پيري‌اش در بر، جاي گذاشت‌اش پاهاي رنجورش.

اين‌چنين ، رفتن را آغازيديم. زلالي هوا نفس‌ام بي‌تاب مي‌كرد و سكوت سنگين، مغزم را تهي. نخستين بارم ميان اين‌همه قله و چشمه، سكوت و جويبار.

بي‌وقفه بالا و بالاتر. بي‌تجربه ماهيچه‌هاي تنبل‌ام از انقباض و انبساطي مداوم به تنگ آمده بودند.

در كناره تابش درياچه‌اي چادري برپا كرديم و آتشي ، كه سرماي‌ام مي‌سوزاند و شب مي‌گداخت. از پشت شراره‌هاي شعله، تاريكي محض را نظاره مي‌كردم و سكوت را مي‌شنودم.

شهِ‌آرامم آواي‌ام داد و آسمان را نشانم. آسمان نه كه جنون سفيدي از الماسُ اختركان . تنها دقيقه‌اي نگاه خيره شهابي را نمايان مي‌ساخت كه بي‌تاب از گوشه‌اي سرك مي‌كشيد و در گوشه‌اي ديگر محو مي‌شد.

صبح ، با بع بعِ شيرين گوسفنداني شاد و بازيگوش كه چادرمان را همچون بيگانه‌اي غريب در قلمروِشان مي‌كاويدند چشم گشوديم.جست خيزشان چادر را مي‌تكاند و برپا مي‌دادمان.

بعد از صبحانه‌اي به طعم شبنم ، شيب بازگشت را سرازير گشتيم. خستگي‌ام مي‌لغزاند و نوشِ نشاطم مي‌رقصاند.اما ملالي گنگ در دلم مي‌لوليد كه مي‌دانستم در پايان چه انتظارم را مي‌كشد: شوق كودكانه پيرمرد به شنيدن هزارباره‌ي راهِ هزار بار رفته.: تنها ميراث مايوسِ حماسه سبز شباب ، خاكستر سرد به جا مانده از آتشكده آفتاب و برف ، به نفرين ِتلخ ِخدايان ِ علم ، كوه و جنگل

و ميدانستم كه سرانجام ، ديگر بار ، باز خواهد سرود ، سرودِ كهنه‌ي فتح پيشين را ، پهلوانِ خسته‌ي تنها.

.

Wednesday, October 17, 2007

خرابكاري عاشقانه

برای اولین بار( تا آن جا که من میدانم ) در رمانی که در ایران چاپ شده موضوع عشق بین دو همجنس بیان گردیده است . آن هم نه مضموم و نکوهیده و یا بسیار معنوی و آرمانی که بسیار انسانی و و جسمانی و لطیف .

خرابکاری عاشقانه نوشته املی نوتومب به روایت خاطرات جالب کودکی دختری اروپایی الاصل می پردازد که به خاطر شغل پدرش سال های اولیه کودکی اش را در ژاپن گذرانده. و حال به پکن آمده است . دختری با روحیاتی پسرانه و سرکش که در گیرودار شیطنت های دوران کودکی و نوجوانی به دختر دیگری (النا) دل می بازد و کشمکش های عاشقانه ای را تجربه می کند. کتاب از نظر سبک و ساختار بسیار ساده است و داستانی روشن را با روایت اول شخص به صورت خطی و مستقیم دنبال می کند . اما از دیدگاه روانشناسانه شخصیت دختر بسیار خوب و عمیق پردازش شده است. شاید کودکی دو دختر و عدم وجود تمایلات جنسی باعث شده کشش میان آن دو طبیعی به نظر رسد حتی تا آن جا که در خود کتاب هم مادر دختر چیز غریبی حس نمی کند و حتی راه و رسم جلب توجه معشوقه را به دخترش می آموزاند. اما نکاتی بسیار ریز و حساس تفاوت میان دوستی کودکانه دو دختر با کششی همجنس گرایانه را آشکار می کند. از جمله : روحیات پسر مآبانه راوی در قیاس با دختران همسال اش ، تنفر او از پسران و خصوصا از اندام جنسی مردانه ، حسادت عاشقانه و بیمارگونه اش به ارتباط النا و پسری به نام فابریس ، افسون زدگی اش در مقابل زیبایی جسمانی و شهوانی النا ، میل به تصاحب و حس تملک در وجود راوی ، رنگ و بوی عاشقانه و اروتیک عباراتی که برای توصیف احساس اش به النا به کار می برد و کشش جنسی فوق العاده ای که حتی خود نیز از ان اگاه نیست :

" شب هنگام در رختخواب بود که حضور خودم را به یاد می آوردم و آنجا زجر می کشیدم. النا را دوست داشتم و احساس می کردم این عشق چیزی می طلبد . وهیچ ایده ای از طبیعت این چیز نداشتم . می دانستم که النا حداقل باید کمی به فکر من باشد : این اولین مرحله و غیرقابل اجتناب بود . ولی حس می کردم که پس از آن باید مبادله ای مبهم و تعریف ناپذیر وجود داشته باشد . برای نزدیک شدن به این معما چه داستان هایی که برای خودم تعریف می کردم . در این قصه ها ، محبوبم همیشه به طرز وحشتناکی سردش شده بود . اغلب اوقات ، او خوابیده روی برف ظاهر می شد. لباس کمی به تن داشت ، حتی لخت بود و از شدت سرما گریه می کرد. دوست داشتم که خیلی سردش شود چرا که در آن صورت کسی باید گرم اش می کرد.تخیلات من برای پیدا کردن راه حلی ایده ال ، به حد کافی مناسب نبود: در عوض از فکر احساس گرمایی که آرام و دلپذیر بدن عاجز او را در بر می گرفت ، لذت می بردم . گرمایی که گزش های او را آرام می کرد و باعث می شد با لذتی خاص آه بکشد.

از دیگر نکات جالب کتاب دنیای خاص راوی است انگار که توصیف جهان را از زبان یک فیلسوف می خوانیم. و همه چیز با دیدی نوین از جهان بینی و هستی شناسی آمیخته است. و جالب این که بر خلاف بیشتر رمان هایی که راوی آن کودک است و احساس نقصان و ضعف کودک بودن را در مقابل دنیای بزرگترها به تصویر می کشند اینجا کاملا برعکس است . دنیایی بی عیب و نقص ، زیبا و حسرت برانگیز که به ناچار باید وجود بزرگترها را در آن به عنوان موجوداتی بی فایده و تباه شده تحمل کرد که وظیفه آنان تنها این است که محیطی فراهم کنند تا کودکان به آسانی وظایف خطیر زندگی کردن را به انجام رسانند. و اعتقاد به این که تنها دوران واقعی زندگی دوران کودکی است شاید اشاره به عقاید فروید باشد که تمامی گرایشات و تمایلات بزرگسالی انسان را بر مبنای اتفاقات و سرخوردگی های دوران کودکی می داند .

"احساس ما نسبت به ارزشهای انسانی به قدری قوی بود که تقریبا هیچ وقت از انسانهای بالا تر ار پانزده سال صحبت نمی کردیم . آنها متعلق به دنیایی بودند که در موازات دنیای ما قرار داشت . با آنها در تفاهم زندگی می کردیم در حالی که مقابل یکدیگر قرار نمی گرفتیم....

کاملا واضح بود که دوران پس از بلوغ وقف دوران کودکی بود....

بچه هایی که در مورد آینده صحبت می کردند همیشه مرا متعجب کرده اند . زمانی که از من این سوال معروف را می پرسیدند که " در آینده چکاره خواهی شد ؟ " به طور ثابت جواب می دادم جایزه نوبل پزشکی خواهم گرفت ، یا شهید خواهم شد ، یا هردو با هم . البته نه برای تحت تاثیر قرار دادن ، بر عکس ، این جواب از قبل جویده شده ، برای فرار هرچه سریع تر از این موضوع پوچ به دردم می خورد.بیشتر غیر واقعی بود تا پوچ: در اعماق درون ام مطمئن بودم که هرگزبزرگ نخواهم شد....

و نیز دیدگاه تند فمینیستی کتاب هم از دیگر نکات قابل ذکر است.در این دنیا مردان یا همان مسخره ها هیچ جایگاهی ندارند.

"تا چهارده سالگی انسان ها را به سه دسته تقسیم کرده بودم: زن ها ، دخترهای کوچولو و مسخره ها.....

مسخره ها به هیچ دردی نمی خوردند. مسخره های بزرگسال به اداره که مدرسه ی برزگترها بود میرفتند.، یعنی مکانی بی مصرف.....

تنها مسخره های بزرگسالی که به درد می خوردند آنهایی بودند که از زن ها تقلید می کردند : آشپزها ، فروشنده ها ، معلم ها ، پزشکان و کارگران. چرا که این شغل ها زنانه بودند.

مسخره های بزرکسال به درد شغل های تصنعی می خوردند. به عنوان مثال : سربازان چینی که محله را احاطه کرده بودند تظاهر به خطرناک بودن می کردند ولی هیچ کس را نمی کشتند....

دلم به حال مسخره ها می سوخت. با توجه به این که سرنوشت شان غمناک به نظر می رسید : آن ها مسخره متولد می شدند ، با آن چیز مضحک بین پاهای شان که به طور تالم آوری هم به آن افتخار می کردند در حالی که این چیز آن ها را مسخره تر می کرد.

برگزیده انسان ها دختران کوچولو بودند. انسانیت وجود داشت برای اینکه آن ها وجود داشته باشند. زن ها و مسخره ها ناتوان بودند. بدنشان ایرادهایی داشت که دیدن آن ها فقط باعث خنده می شد.تنها دختران کوچولو کامل بودند . هیچ چیزی در بدن آن ها جلو نیامده بود . نه آن زائده مسخره و نه آن برجستگی های مضحک.به طور فوق العاده ای طراحی شده بودند....

افلاطون جسم را مانند یک چهار چوب یا زندان توصیف می کند ، و من به او صدها بار حق می دهم، البته اگر روزی افلاطون دختر کوچولویی می شد، می فهمید که جسم می تواند درست برعکس باشد._ ابزار همه آزادی ها ، تخته پرش برای خوشایند ترین سرگیجه ها ، لی لی بازی روح ، الاکلنگ عقاید ، جعبه ای برای مهارت ها و سرعت ها ، تنها پنجره ی مغز ناچیز. ولی افلاطون از دختران کوچولو ، کمیت بی اهمیت مدینه ی فاضله ، هرگز نامی نبرده است .... "

اما در پایان به آغاز بر می گردم. که انگیزه اصلی ام از نوشتن در مورد این کتاب همان گرایش همجنس گرایانه زیبا توصیف شده این رمان بود.چرا که بسیار دلم برای مظلومیت ها و محدودیت های دگرباشان جنسی جامعه مان می سوزد ودلم می خواهد از هر حرکتی در باب این آزادی حمایت کنم حتی اگراین حرکت تنها چاپ کتابی باشد با بیان این موضوع حتی در پسِ پرده احساسی کودکانه.